موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
در داستان حاضر، به نقل از راوی آمده است: "دیشب دوباره داشتم خواب میدیدم. خواب آن شبی را که رامین رفت. تو همون خواب هم داشتم فکر میکردم چرا رفت؟ ما که با هم دعوامون نشده بود. کاری هم نکرده بودم که بهش بربخوره و مثل همیشه بره تو لاک و قهر کنه... پس چرا؟ دلم میخواست سرش داد بزنم و بپرسم چرا؟ مگه من چه گناهی کردم؟ مگه تقصیر منه؟ بعد تو خواب ناگهان خشم و غضب، جایش را به یک جور خونسردی غیر قابل باور داد. با خود گفتم: رفت که رفت به درک، مگه خودم چلاقم که نتونم زندگیمو اداره کنم...؟ بعد یاد نیما افتادم و دلم یخ کرد. آنقدر که تمام پوست بدنم مثل پوست مرغهای پرکنده، دون دون شد. با نیما چه میکردم؟ چه طوری سرکار میرفتم؟ به کی میسپردمش که مثل خودم دلش بسوزه؟ بعدش بغض کردم، باید فاتحهی کار بیرون خانه را میخواندم. هیچجایی نبود که بتونم نیما را بذارم آنجا و با خیال راحت برم سر کار، پس چهطوری باید خرج زندگیمونرو میدادم؟ تو همون خواب، دلم به مظلومیتم سوخت و برای تنهایی بیرحمانهام به گریه افتادم. همانطور که گریه میکردم، دلم برای رامین هم میسوخت که از خانه رفته و تنها مانده بود. گریه میکردم بیآنکه بترسم کسی صدایم را بشنود. بیآنکه نگران باشم الان همه دلشان خنک میشود و پیش خودشان و یا شاید بلند بلند میگویند: خود کرده را تدبیر نیست. مگه ما بهت نگفتیم کسی که صلاحشرو نمیدونه، حقشه هرچی بکشه...".
ارسال دیدگاه