موضوع(ها):
یونس، پیامبر - داستان
کلام خدا بر یونس نازل شد: «برخیز و به شهر نینوا برو و به مردمان ندا ده که شرارت آنها از حد بگذشته!» یونس ناامید از حضور خداوند رفت؛ زیرا از پیامبری بر مردم کافر و سختدل، خسته بود. پس سوار کشتی شد تا از دیار نینوا و مردمانش دور شود. خداوند باد شدیدی وزانید، تلاطلم عظیمی پدید آمد. کشتی کم مانده بود درهم شکسته شود. مسافران گفتند: «بیایید قرعه بیندازیم تا بدانیم که این بلا به سبب چه کس بر ما وارد آمده است». پس سه بار قرعه درانداختند و هر سه بار قرعه به نام یونس افتاد. پس یونس را به دریا انداختند. خداوند ماهی بزرگی را فرمود که یونس را فرو بلعد؛ و او را در دل تاریکیهای عظیم نگاه دارد. اما نه از گوشتش خورده و نه از استخوانهایش کاهیده شود. یونس در تنگنای دنیای ظلمانی خود، خدا را به زاری آواز درداد. پس خداوند ماهی را فرمود که یونس را بر خشکی اندازد. خداوند بوتهای رویاند تا بر سر یونس سایه افکند. یونس بینهایت شادمان شد و از رخوت خوشی، او را خواب در ربود. چون چشم بگشود بوته را خشک و نزار دید، پس غضبناک شده و گفت: «خداوندا، همچون این بوته بمیرانم؛ که مردن از زنده ماندن برای من بهتر از پیامبری بر این مردمان است!» خداوند گفت: «دل تو برای بوتهای بسوخت؛ که نه برای آن زحمت کشیدی و نه غم روییدنش خوردی. حال، آیا من بر مردمان شهر نینوا دل نسوزانم و رحمت نیاورم؟» پس یونس به درگاه خداوند فریاد کرد و توبه نمود. در این کتاب شرح زندگانی حضرت یونس (ع) در قالب داستان بازگو شده است.
ارسال دیدگاه