ماجرای داستان عشق جوانی از خانوادهای اصیل به نام "آرمان دووال "است به زنی بدنام به نام "مارگریت ."مارگریت بعد از آشنایی با آرمان، از گذشته ناپاک خویش دست کشیده با معشوق خویش در خانه کوچکی دور از محیط شهر زندگی میکند .تا این که روزی پدر آرمان به دور از چشم پسرش، نزد مارگریت رفته از او میخواهد که از زندگی پسرش بیرون رود .مارگریت پس از این ملاقات، بی آن که آرمان را از این موضوع آگاه کند، خانه را ترک میکند و ....
ارسال دیدگاه