رمان روایت کوتاه و سیال ذهنی از یادآوری خبر مرگ یه دوست و سفری در خواب پراکنده بین خاطرات و بازگشتن و افتادن در مسیر مرگه. چیزی که روایت مختصر مسکوب رو جذاب میکنه نوع تشبیهات و. برونریزی درونیات در قالب تشبیهاته. تا به الان ندیده بودم کسی انقدر بتونه خوب حس و حال درونی و ساده رو به این شدت زیبا توی نثر دربیاره. کلا تشبیه حسی به چیزی بیرونی که ملموس تر باشه کار آسونی نیست و گاهی واقعا بد درمیاد اما مسکوب با این که از ابتدا تا انتها بارها و بارها این کار رو میکنه به تکرار نمیافته و مدام چیز تازهای به خواننده ارائه میده. پس باید بگم اگه خیلی ارتباطی با نثرای این چنینی نمیگیرین ممکنه این حجم از تشبیه و توصیف آزارتون بده اما اگه حوصله کنین کمکم لذت میبرین چون تصاویری بهتون میده که واقعا مناسب اون لحظهی داستان و شخصیتن و اضافه نیستن:
« آنگاه که بیماری بالهایش را باز میکند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن مینشیند؟» «تاریک بودم.» «من خواستم چیزی بگویم نتوانستم. خاموشی از من بیشتر بود.» « از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوستهای تهی در جا خشکم زد.»
نکتهی دیگهای که توجه منو خیلی به خودش جلب کرد تشبیه شخصیتها به شهرها و شهرها به آدمها و شبیهسازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی. اصفهان رو دقیقا همونطور که من دوست داشتم کسی بنویسه توصیف میکنه و حتی کرمان رو. دلم میخواست تهران و شیراز رو هم از دریچهی نگاهش ببینم. بعد این که در مواقعی شخصیتها رو به شهرها تشبیه میکنه و شیفتهی این نوع بیانش شده بودم:
« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنهای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشمهای فیروزهایش را به سراب کویر دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را... .» «اصفهان شهر سبکِ سبزِ روشنی بود. مثل بهار سبز بود، مثل آفتاب روشن بود.» « آقا مهدی به رنگوبوی همان خاربوتهی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایههای زمان میداد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گُدارهای ناهموار تاریخْ گذشته است.»
ارسال دیدگاه
fmbeygi
رمان روایت کوتاه و سیال ذهنی از یادآوری خبر مرگ یه دوست و سفری در خواب پراکنده بین خاطرات و بازگشتن و افتادن در مسیر مرگه.
1398-08-17چیزی که روایت مختصر مسکوب رو جذاب میکنه نوع تشبیهات و. برونریزی درونیات در قالب تشبیهاته. تا به الان ندیده بودم کسی انقدر بتونه خوب حس و حال درونی و ساده رو به این شدت زیبا توی نثر دربیاره. کلا تشبیه حسی به چیزی بیرونی که ملموس تر باشه کار آسونی نیست و گاهی واقعا بد درمیاد اما مسکوب با این که از ابتدا تا انتها بارها و بارها این کار رو میکنه به تکرار نمیافته و مدام چیز تازهای به خواننده ارائه میده. پس باید بگم اگه خیلی ارتباطی با نثرای این چنینی نمیگیرین ممکنه این حجم از تشبیه و توصیف آزارتون بده اما اگه حوصله کنین کمکم لذت میبرین چون تصاویری بهتون میده که واقعا مناسب اون لحظهی داستان و شخصیتن و اضافه نیستن:
« آنگاه که بیماری بالهایش را باز میکند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن مینشیند؟»
«تاریک بودم.»
«من خواستم چیزی بگویم نتوانستم. خاموشی از من بیشتر بود.»
« از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوستهای تهی در جا خشکم زد.»
نکتهی دیگهای که توجه منو خیلی به خودش جلب کرد تشبیه شخصیتها به شهرها و شهرها به آدمها و شبیهسازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی. اصفهان رو دقیقا همونطور که من دوست داشتم کسی بنویسه توصیف میکنه و حتی کرمان رو. دلم میخواست تهران و شیراز رو هم از دریچهی نگاهش ببینم. بعد این که در مواقعی شخصیتها رو به شهرها تشبیه میکنه و شیفتهی این نوع بیانش شده بودم:
« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنهای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشمهای فیروزهایش را به سراب کویر دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را... .»
«اصفهان شهر سبکِ سبزِ روشنی بود. مثل بهار سبز بود، مثل آفتاب روشن بود.»
« آقا مهدی به رنگوبوی همان خاربوتهی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایههای زمان میداد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گُدارهای ناهموار تاریخْ گذشته است.»