کتاب مصور حاضر، داستاني آموزنده و اقتباسشده از مرزباننامه است که با زباني ساده و روان براي گروه سني (ج) نگاشته شده است. در اين داستان چون هنگام درگذشت شاه بابل رسيد، هنوز فرزندش کوچک بود. پس زمام امور را موقتاً به برادرش سپرد تا اينکه شاهزاده بزرگ شد. عمو او را با خود به شکار برد و در بيابان چشمهايش را درآورد و رهايش کرد. کورمال درختي يافت و از ترس درندگان بالاي آن رفت. شب پريان در زير آن درخت نشست داشتند. ضمن گفتگوشان درمان چشم او و طريق چيرگي بر عمويش را ميگويند. فردا همچنان که پريان گفته بودند برگي از درخت کنده بر چشم ميمالد و بينا ميشود و ميرود لانه اژدهايي را پيدا ميکند که طالع وي با عمويش يکي بوده. مار را ميکشد و عموي نابکار هم ميميرد. آنگاه عزم وطن ميکند و بر جايگاه خويش مينشيند.
ارسال دیدگاه