به ساعت نگاه میکنم حدود سه نصفه شب است چشم میبندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم و طبق عادت کنار پنجره میروم سوسوی چند چراغ مهربان و سایههای کشدار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیهها و صدای هیجانانگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس از شوق به هوا میپرم چون کودکیم و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است آری از شوق به هوا میپرم و خوب میدانم سالهاست که مردهام
ارسال دیدگاه