«سال مرگ ریکاردوریش» اثر «ژوزه ساراماگو» رمانی است که در آن به شیوه استعاری، مصاف فکری نویسنده با «فرناندو پسوآ» (شاعر پرتغالی) و «بورخس» به تصویر کشیده شده است. در این رمان، دکتر «ریکاردوریش» با کشتی «هایلند به ریگید» به «لیسبون» برمیگردد». ریکاردوریش از کتابخانه هایلند به ریگید کتابی به امانت گرفته که فراموش میکند آن را به کتابدار برگرداند و از این رو کتاب را با خود به «لیسبون» آورده است. نام کتاب «خداوند هزار تو» نوشته «هربرت کوئین» ایرلندی است. این کتاب در واقع همان است که «خورخه لوئیس بورخس» یک نسخه از آن را در اختیار داشته و به خانمی امانت داده است. قهرمان «سال مرگ ریکاردوریش» در سراسر رمان مشغول خواندن «خداوند هزار تو»ست که البته از صفحات اول آن جلوتر نمیرود. دکتر ریکاردوریش در پایان کتاب، رمان «خداوند هزار تو» را زیر بغل میگذارد و با خود به آن دنیا میبرد تا بشریت را از دست یک «معما» راحت کند. در «سال مرگ ریکاردو» هزار توهای بیشماری که استعاره از «پیچیدگی» است میتوان یافت. روایت رمان هم که به شیوه تداعیهای گوناگون و در پارهای از مواقع «جریان سیال ذهنی» است، یادآور هزار توست; همین طور جمله نخست و پایانی کتاب که هر دو یکی است: «این جا دریا به پایان میرسد و خشکی آغاز میشود.» یادآور میشود «پسوآ» عقیده داشت که باید به تماشای دنیا قناعت کرد و عاقل کسی است که به تماشای دنیا قناعت کند. اما «ساماراگو» گویی در این رمان پسوآ را به تماشای زشتیهای دنیا از جمله ظهور فاشیسم و حمله ایتالیا به اتیوپی فرامیخواند.
موضوع(ها):
داستانهای پرتغالی - قرن ۲۰م.
ارسال دیدگاه