موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
سه کودک یتیم، از مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست میگریزند و سوار بر کلک به انباری قدیمی رسیده در آن مکان با دخترکی عجیب و پدربزرگش آشنا میشوند. «چشم بهشتی»، با مهربانی غریبی آن سه را پذیرفته و سعی در پذیرایی از آنها دارد. او که به شدت از تنهایی در رنج است، آنها را خواهر و برادرهای خویش فرض کرده و به پیرمرد فراموشکار معرفی میکند. بچهها در کندوکاو زمین اطراف انبار، جسد قدیسی را مییابند که در داستانهای قدیمی آمده بود که در آن حوالی به خاک سپرده شده است. آنها هنوز سرمست از کشف خویشاند که پدربزرگ میمیرد و سه کودک فراری، همراه با چشم بهشتی، که اکنون میداند نامش «آنا» است و با جریان آب به آن منطقه رسیده و پیرمرد او را نجات داده و بزرگ کرده است. به مرکز بازمیگردند و زندگی جدیدی را با نگاه تازهای به زندگی آغاز میکنند.
ارسال دیدگاه