موضوع(ها):
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
«جورج بولینگ» مرد چهل و پنج سالهای است که با همسر خود «هیلدا» و دو فرزندش «بیلی» هفت ساله و «لورنا» یازده ساله در «بلتچلی غربی» در جاده السمر زندگی میکنند. او در شرکت بیمه «فلایینگ سالامندر»، کار میکند. جورج که مدّتی است که از دوندگی، دغدغههای مادی و حتی گرفتاریهای زندگی خانوادگی خسته شده است، تصمیم میگیرد خود را از همه قیدها رها کند و به زادگاه باطراوت دوران کودکیش باز گردد. امّا وقتی به آنجا میرسد متوجّه میشود که دنیای بِکر دوران کودکیاش هم از روندِ مدرنیته مستثنی نمانده و دستخوش تغییرات فراوان شده است. جورج خود را در زادگاهش بیگانه میبیند و دوباره به سوی خانوادهاش بازمیگردد. در حالیکه باید پاسخگوی غیبت چند روزة خود به همسر و فرزندانش باشد.
ارسال دیدگاه