رنگ «سفيد» مثل برف قشنگ بود اما خوشحال نبود چون تنها بود؛ يك روز آنقدر از تنهايي خودش ناراحت بود كه با صداي بلند با خودش حرف ميزد. يكدفعه صدايي به گوشش رسيد كه ميگفت من «قرمزم» و به همراه دوستم «نارنجي» در درون تو زندگي ميكنيم؛ سفيد خوشحال ميشود و از قرمز و نارنجي ميخواهد كه پيش او بيايند اما شرط آمدن قرمز و نارنجي آن است كه با آمدنشان سفيد كمي كوچك شود و حالا سفيد در شرايط انتخاب قرار ميگيرد؛ تنها بودن يا با دوستانش زندگي كردن و...
ارسال دیدگاه