فیلتر کتاب

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران کتاب

سفر به گرای 270 درجه

ادبیات

مترجم :

کتاب «سفر به گرای 270» درجه توسط «احمد دهقان» نوشته شده است. این کتاب به عنوان یکی از آثار برجسته و مهم در ادبیات دفاع مقدس به شمار می‌رود، به طوریکه به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده است. نسخه چاپی این کتاب اولین بار در سال 1375 منتشر و در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفت. قابل‌ذکر است که کتاب سفر به گرای 270 درجه به دلیل سبک خاص نگارش و نگاه عمیقی که به رویدادهای جنگ دارد از همان روزهای آغازین مورد استقبال بسیاری از مخاطبان و علاقه‌مندان به کتاب‌های ادبیات دفاع مقدس واقع شد. قابل‌ذکر است که کتاب سفر به گرای 270 درجه به عنوان اثر برگزیده 20 سال داستان‌نویسی، کتاب سال دفاع مقدس و همچنین به عنوان اثر برگزیده 20 سال ادبیات پایداری انتخاب شده است. نکته قابل‌توجه در خصوص این کتاب این است که در حال حاضر در دانشگاه‌ها و کتابخانه‌های معتبر دنیا همچون دانشگاه جرج واشینگتن دی سی، دانشگاه هاروارد، کتابخانه کنگره واشینگتن دی سی، کتابخانه UCLA لس‌آنجلس، دانشگاه برکلی کالیفرنیا، دانشگاه ماریلند، دانشگاه ورمونت و... در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفته است.



احمد دهقان
احمد دهقان احمد دهقان (۱۳۴۵ در کرج) داستان‌نویس معاصر ایرانی است که داستان‌های متعددی در زمینه جنگ ایران و عراق نوشته‌است.

کتاب صوتی

نوار
نوار
لینک خرید از نوار

قسمتی از کتاب

برمی‌خیزم و پشت سر حاج‌نصرت به راه می‌افتیم. رد شنی تانک‌ها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدن‌های بندبند رو زمین پخش شده‌اند. علی می‌زند به شانه‌ام و با دست زمین را نشانم می‌دهد. سرم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم حرفی بزنم. می‌دانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درددل علی شروع می‌شود. تقی سرش را می‌آورد در گوشم و می‌پرسد: تانک‌هاشون تا این جا اومده بودن!؟

با اشاره سر جوابش را می‌دهم. رد شنی تانک‌ها چپ و راست همدیگر را قطع کرده‌اند. منوری در آن دورها روشن می‌شود. رو دو پا می‌نشینیم. آن‌قدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر می‌آید. جلوتر، سایه‌هایی که به کپه خاک می‌مانند، دیده می‌شود. علی می‌گوید: تانک‌ها رو باش!

منور خاموش می‌شود. پا می‌شویم و راه می‌افتیم. به دور و بر نگاه می‌اندازم. هیچ کدام از ستون‌هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می‌رفتند، نمی‌بینیم. احساس تنهایی می‌کنم.

به یکباره یکی از تانک‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کند. تیرهای رسام مانند دانه‌های تگرگ از بالای سرمان می‌گذرد و عقب ستون را درو می‌کند. می‌ریزیم رو زمین و آن را گاز می‌گیریم. بی‌حرکت می‌مانم. قلبم تند می‌زند. آیا ستون را دیده‌اند؟ نوک انگشتانم یخ می‌زند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت می‌دهم. ترس برم می‌دارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار می‌دهد. از انتهای ستون سروصدا می‌آید. تقی خودش را می‌کشد کنارم. نفسم تو سینه حبس می‌ماند. گردن می‌کشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمی‌بینم. خدا خدا می‌کنم سر و صداشان بخوابد.