در این استان آقای «باد» دو دانه را روی زمین انداخته بود و رفته بود، پاییز بود و باران میبارید، دانهها در دل خاک پنهان شدند و با آمدن بهار پوست ترکاندند و جوانه زدند و از دل خاک بیرون آمدند. روزها گذشت و دو نهال جوان تبدیل به دو درخت شدند تا اینکه یک روز تعدادی کارگر به محل زندگی دو درخت آمدند و خطهایی را روی زمین کشیدند که نشان از ساختن شهری بزرگ در آنجا میداد. درختها غمگین شدند اما فهمیدند وقتی رنجی را دو نفر با هم تقسیم میکنند تحمل آن آسانتر میشود و وقتی امیدی را دو نفر به هم میدهند امیدواری شادیبخشتر میشود.
ارسال دیدگاه