موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
فتاح دوید. خواست بگوید چه شده است که یوسف اشاره کرد که ساکت شود. گوشش به رادیو بود. .... بیش از صد روستا از سی تا صد درصد تخریب و تاکنون سیصد و پنجاه و سه جنازه شمارش شدهاند. این در حالی است که هنوز کار کمکرسانی به برخی از روستاها که در مناطق صعبالعبور کوهستانی قرار گرفتهاند، آغاز نشده است... در همین حال، پسلرزههای پیدرپی، موجی از وحشت را در بین مردم ایجاد کردهاند... فتاح بیاختیار روی زمین وا رفت: ما را باش که چه خیالهایی میکردیم! ظاهرا خیلی وسیع بوده. به این زودیها نباید امید کمک داشته باشیم. یوسف هم خودش را لو داد: راستش من دیگر داشتم اینور و آنور را نگاه میکردم تا ببینم کی کمکرسانها از کوه سرازیر میشوند. اینجور که بویش میآید، خودمان باید جور خودمان را بکشیم. اگر زنده ماندیم، این جمعه زمستان 1375 را هیچوقت فراموش نمیکنیم.
ارسال دیدگاه