موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
«صفر» در حالی که طناب زنگوله را به دست گرفته بود، نگاهش را روی مردم میچرخاند، گویی آنها را مات میدید. نگاهش متوجه هرکسی که میشد، دهان آن شخص بازمیگشت اما صدایی از آن به گوش نمیرسید. سکوت محض. از حرکات افراد معلوم بود دارند راهحلهایی برای کشتن گرگ میدهند. پیشنهادهایی مثل به دار کشیدن یا از همه طرف به سویش حمله بردن و یا حتی آتش زدن، مشخصتر از بقیه بود. صفر به چشمانش دست کشید که کمی آب افتاده بودند. دوباره مردم را نگاه کرد، کسی حرف نمیزد، همه در سکوت نگاهش میکردند. حاج مسلم پرسید: حالا میخواهی با این چه کار کنی مشصفر؟! صفر پس از مدتی جواب داد: میخواهم ولش کنم که برود. مردم با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. آیا او به راستی قصد داشت گرگ را آزاد کند؟! داستان مذکور در قالب فیلمنامه به نگارش درآمده است.
ارسال دیدگاه