نیروهای مهاجم وارد قصبه ای کوچک شده، با کمترین خونریزی، آنجا را تسخیر میکنند. قصبه یا جزیره، یک مقام رسمی به عنوان شهردار دارد. نیروهای مسلح آنجا دوازده تن هستند، که آنها هم صبح روز یورش، به لطف جاسوس نفوذی، دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند. مردمانی که سالهاست رنگ جنگ به خود ندیده اند. مقام رسمی خود نمیداند چند اسلحه دارد، و اسلحه ها کجا هستند، ولی مهاجمین میدانند. مردمان قصبه، در روزهای نخست، چنان آرام هستند که برخی از مهاجمین، قصد ماندگاری دارند، و از ازدواج و گذران دوران بازنشستگی خویش در آنجا، سخن میگویند. آنجا دارای یک معدن ذغال سنگ است، و نیروی مهاجم، به محصول آن معدن نیاز دارد. نخست همه چیز ساده به نظر میرسد، اما...
موضوع(ها):
داستانهای آمریکایی - قرن ۲۰م.
ارسال دیدگاه
darya
از نویسندههای موردعلاقهام میتونم به جان استاین بک اشاره کنم. این کتابش هم مثل کتابای قبلیش خیلی دوست داشتم. داستان کلیش دربارهی جنگ بود. شخصیت پردازیش عالی بود. توی این کتاب بدیهای جنگ رو نشون میده و خیلی واضح میبینیم که حتی اونایی که به ظاهر توی جنگ فاتح میشن هم شکست خوردند. مردم هیچ وقت نمیپذیرنشون و در آخر هر دو طرف آسیبهای شدید میبینند؛ همچنین این کتاب قوانین اشتباه رو هم نقد میکنه. خیلی وقتا یه شخصیت میدونه کار درست چیه و میدونه فلان قانون اشتباهه اما چون قانونه بهش عمل میکنه و نتایج اسفبارش رو هم میبینه. قانون که حکم الهی نیست. بشر نوشتتش. حتما نقایص زیادی داره. قوانین اشتباه باید تغییر کنند و تا کسی شجاعت برخلاف جریان آب شنا کردنو نداشته باشه، قانونگذارا هم به خودشون زحمت تغییر نمیدن.
1399-01-15و در کنار همهی اینایی که نوشتم، نشونمون میده آدمایی که ما فکر میکنیم خیلی شجاعند هم میترسند، ممکنه به کار اشتباهی هم فکر کنند، اما اینا خصوصیات انسانه. اشکالی نداره اگه گاهی هم بترسیم. مهم اینه که برای حقیقت ارزش قائل باشیم و کاری که میدونیم درسته رو انجام بدیم حتی با وجود ترسهامون.
کتاب خوب و قشنگی بود. من دوسش داشتم. شما هم بخونید و دوسش بدارید.
فیلم هم داره.