داستان «برج» نوشتهی کورش اسدی، داستان پسربچهی نوجوانی را روایت میکند که با دوست خود «اسی» بعد از تعطیل شدن مدرسه به دنبال پدر اسی میگردند. تا به اینجا پیرنگ داستان، داستانی رئال و واقعگرا را روایت میکند. چرا که داستان خطی و نثر ساده و مؤجز نویسنده که با کلام پسربچه کاملاً همخوانی دارد در ابتدا به خواننده این امر را القا میکند که با داستانی واقعگرا مواجه است. تنها نشانههایی کوچک هر از گاهی میآیند تا خواننده را برای چیزی که قرار است اتفاق بیفتد آماده سازند؛ مسخ. «شنیدهاید که میگویند در میان امم سالفه مردمی بودند که در اثر اینکه مرتکب گناهان زیاد شدند، مورد نفرین پیغمبر زمان خود واقع و مسخ شدند، یعنی به یک حیوان تبدیل شدند، مثلاً به میمون، گرگ، خرس و یا حیوانات دیگر. این را «مسخ» میگویند.»*
پس از آن بخش دوم داستان نشان از آن دارد که داستان در چهارچوبهای یک داستان واقعگرا جای نمیگیرد. در این داستان که هر شخصیتی به گونهای مسخ شده است، فضای داستان فضایی واقعی است. خانه، کوچه، مدرسه و حتی بیابان همگی ملموس هستند و به گونهای پرداخته شدهاند که خواننده به راحتی خود را در فضا حس میکند. اما آنچه که این داستان را خاص میکند همین تقابل واقعیت و خیال است. با توجه به اینکه این داستان مؤلفههای یک داستان رئالیسم جادویی (وهمآلودگی، وجود فانتزی افسانهای، عدم وجود زمان_مکان مشخص، معناگریزی و...) را علیالخصوص در نیمهی دوم داستان دارد، اما آیا این داستان را میتوان به یقین در این دستهبندی قرار داد؟ به گمان نگارنده داستان بیشتر از آنکه در این طبقهبندی جای بگیرد داستانی سمبلیک و نمادین محسوب میشود. مادری روضهخوان و مومن، پدری که دستش به خیر میرود، امامزاده و حاجشیخ، برج خاوری که طبقاتی برای اکتشاف دارد، بوی لاشهای که در هوای دشت میپیچد، و مهمتر دو پسربچهای که در سن بلوغ، سرگردان در این مارپیچ، در بخش سوم داستان به دنبال جواب میگردند. جوابی که هیچگاه به خواننده داده نمیشود. خواننده نیز مانند این دو پسربچه در این وادی سرگردان است. پدر اسی که بود و عاقبتش چه شد؟ محرکهای که داستان با آن شکل میگیرد و خواننده را همراه شخصیتها به دنبال خود میکشاند جایی در همان پشتبام برج خاور کنار پسرها رها میشود. آدمهایی که گُلهگُله از حاجشیخ بیرون میآیند با سایههایی که آدم نیستند. تنها چیزی که باقی میماند مسخشدگیست. دُم راوی حالا دارد کامل میشود. هنوز خارخار میکند و او نمیخواهد اسی از آن بویی ببرد. همانطور که اسی با پوشیدن دستکش پنجههایش را پنهان میکند. «[...] هیچ داستان خوبی در دنیا، خالی از راز و ابهام نیست و آن را تا پایان داستان هم لو نمیدهد. در تمام داستانهای ناب دنیا راز باقی میماند. این ربطی به ایجاد ابهام عمدی و بازیگوشی در میانهی کار ندارد. هنر داستانهای خوب، خلق و حفظ این راز تا پایان است.»** اگرچه که این بیجوابی خواننده را آزار میدهد اما اسدی همانگونه که گفته است به خوبی از پس این امر برآمده است. رازی را مطرح میکند و آن را تا انتهای داستان حفظ میکند. چرا این شهر اینگونه است؟ آدمهایش چرا تغییر شکل یافتهاند؟ و قرار است چه شود؟ او شهری ساخته است که تمام آدمهایش از تخموترکهی «اوسا خاور» هستند. آدمهایی که مسخشدگی خود را زیر پیراهنهایشان پنهان کردهاند و سایههایشان اسرارشان را برملا میکند. نقطهی اوج داستان و گرهگشایی آنجا اتفاق میافتد که اسی به تماشای زنی رفته است که روباه شده و او را با زنجیر به تیر بستهاند. «گفت: خودتی از تخموترکهی خاوری! گهگیجه گرفته بودم. سرم داشت مثل فرفره چرخ میخورد. نمیفهمیدم کجا هستم. نترس! یواش گفت: نترس! گفت: اینها را ببین! بقیه را نشان کرد. گفت: اینها همه زیربُتهای هستن، لباساشون بره کنار همینجور سُم و دُم بیرون میریزه. دستم را یککم شل کرد. آنوقت بود که گفت: ولی به عیال اوسا بگو نمک گندِ چال رو نمیپوشه. و خندید. خندهی گندی داشت. گندتر از این بویی که پیچیده به دشت. بعد گفت: نمکگیر اوسا باشی و کوچه رو کنی نمکدون؟ دِ رسمش نیست خاتون! از دهنم در رفت گفتم: اوسا کیه؟»
داستان به ظاهر پایانی باز دارد و در خوانش اول خواننده گمان میکند که داستان ابتر مانده است. اما شاید توجه به نشانهها به خواننده نشان بدهد پدر اسی چه کسی است و برج خاور چیست!
*کتاب انسان کامل، مرتضی مطهری
**مصاحبه با کورش اسدی، روزنامهی آرمان، خرداد ۱۳۹۵
ارسال دیدگاه