کامران جمالی، شاعر و نویسنده و مترجم، ۲۳ فروردینماه، بر اثر بیماری ریوی و در سکوت خبری، در آلمان درگذشت.
قرارهایمان بیشتر توی دفترِ اساتید بود، بخش فرهنگی سفارت اتریش. ترم سه را که تمام کردم، دیگر استادم نبود، رفیقم بود. چای پررنگ بزرگی برایم میریخت و قند را میکشید جلوم. بعد خودش با همان دستی که سیگار لای انگشتهایش بود، همانطور ایستاده چای را میبرد بالا و نصف لیوان خالی میشد. بعد، پکی عمیق و بعد: «تعریف کن ببینم...»
اولینبار یادم است از کارم توی نشر چشمه برایش گفتم و خواستم ترجمهای هم برای من کنار بگذارد. برق چشمانش را دیدم. خوشحال بود. نه به خاطر کتابش، که کتاب تا همان موقع هم زیاد ترجمه و منتشر کرده بود. خوشحال بود که میتواند کاری برایم بکند. روحیه ای بدهد به منِ مثلا جوانِ آن روزها. اصلاً خوشش میآمد امید بدهد، انگیزه بدهد، کاری کند که آدمها، بهخصوص شاگردهایش، بهخصوصتر رفقای جوانترش، به کار و زندگی و آینده امیدوار شوند.
این بود که خیلی سریع دست به کار شد. آن موقعها تازه کتاب شهرفرنگ گونتر گراس در آلمان منتشر شده بود. گفت با گراس دوست است و اول باید اجازه بگیرد ازش. دو سه روز بعد زنگ زد بهم. اجازه گرفته بود. شهرفرنگ را ترجمه کرد. شهرفرنگ منتشر شد. هنوز خوشحال بود.
یک بار دیگر که گفت: «تعریف کن ببینم» از مهاجرتم از تهران گفتم. گفت من هم دارم میروم آلمان. گفتم همه چیز را از نو شروع کردم. گفت من هم. خیلی خوشحال بود. از اینگرید میگفت و از ترجمههای تازه. از افی بریست و از نشر نیلوفر. از برشت و از کلی نقشههای دیگر که توی سرش بود.
آخرینبار را خوب یادم است. توی دفتر نشر نیلوفر قرار گذاشتیم. همین پاییز گذشته. سوغاتیام را داد و یواشکی تقریبا در گوشم گفت: «زمینم را فروختم. دیگر برای دل خودم کار میکنم. دوست دارم یک کار هم بدهم به تو. هر نشری که هستی.»
دلم لرزید. آخر ققنوس مثل جاهای دیگر نیست. تصمیم نهایی را من نمیگیرم. من تهِ تهش میتوانم پیشنهادم را بدهم و بروم پی کارم و صلاح کار را بسپرم دست خسروان نشر. برای همین هم ته دلم، نمیدانم چرا، میدانستم که تصمیم نهایی آنی نیست که من میخواهم. این را نمیتوانستم در جواب اینیکی «تعریف کن ببینم» اش بگویم. در عوض گفتم چه عالی. من که خیلی خوشحال میشوم.
رفت آلمان و کتاب و ترجمه را برایم پست کرد. کتاب قبلاً فیپای یک نشر دیگر را گرفته بود اما منتشر نشده بود. همین ماجرا شد نور علی نور. مترجم خارج از ایران، ناشر قبلی غیب و فیپای قبلی ثبت شده بود. نتیجه همانی شد که پیشبینی کرده بودم...
عصبانی شد. نه به خاطر کتابش، که کتاب تا همان موقع هم زیاد ترجمه و منتشر کرده بود، ریز و درشت، کم حجم و قطور، شعر و نثر، تالیف و ترجمه، هاینریش بل و برتولت برشت و کلی نویسندهی آلمانیِ معاصرِ ناشناخته... عصبانی شد که...
نه. نمیگویم از چه عصبانی شد. یک چیزهایی باید تا ابد بین خودمان بماند. فقط همین را بگویم که باز در گوشم گفت یادت است زمینم را فروختم؟ - بله. - همهی پولش را میدهم به تو. پول از من، نشر از تو. ناشر شو. - بیخیال آقای جمالی. تقریبا داد زد: - من منتظر جواب مثبتت هستم. زیاد منتظرم نگذار...
من زیاد منتظرش گذاشتم. مثل همیشه. مثل همهی تصمیمهای دیگرم. مثل تمام رفاقتهای دیگر. بهانه آوردم. گفتم بچه نمیگذارد. گفتم وقت ندارم. گفت شماره حساب بده پول بریزم برای رهن دفتر نشر. چند تا اسم هم پیشنهاد داد. بعد سریع برآورد کرد که تجهیزات یک دفتر شصت هفتاد متری چقدر میشود. و پرسید: - فکرهایت را کردی؟ نگفتم زیاد منتظرم نگذار؟
همیشه عجله داشت. زود جواب میخواست. همین شد که کار خودش را کرد. به هدفش رسید. فکر مرا تغییر داد. دست کم دو ماه مرا وادار کرد به بزرگ شدن فکر کنم. انگیزه و روحیه را به اوج رساند در منی که نصف عمرم را در ناامیدی مطلق به آینده گذراندهام.
حالا... حالا من ماندهام و چند نام پیشنهادی برای نشر و پول زمین و هزاران خط گفتگو در صفحهی مجازیمان و تصویر آخرین دیدارمان در پاییز که بهوضوح دیدم گونههایش فرو رفته و من به رویش نیاوردم اما نگران شدم...
گفت میدانی که برادرم کامبیز توی تاج بازی میکرد، برای همین ما همه خانوادگی استقلالی هستیم. چای را ریخت توی لیوان بزرگ و سیگار الکترونیک را گذاشت دم دهانش و دود را بیرون داد. گفت ترک کردهام. دو سه سال دیگر باز هم برمیگردم ایران سری بزنم ببینم تعریف کردنی چه داری. سالی دو سه کتاب هم ترجمه میکنم. تو چی؟ گفتم بگذارید باز هم فکر کنم.
گفت ده روز دیگر برمیگردم گوتینگن. تا ده روز دیگر تکلیف همهچیز را روشن میکنیم.
امروز روز دهم است. امروز باید برمیگشت خانه تا تکلیف همهچیز روشن شود...
ارسال دیدگاه