پدرم بود و پیر و استادم بود
قاسم هاشمینژاد عجب روزی و عجب ساعتی درگذشت: جمعه، سیزده فروردین، ساعت پنجونیم عصر. درست یک هفته، هفت روز کامل، صدوشصتوهشت ساعت بعد از پدرم. پدرم جمعه، ششم فروردین، ساعت پنجونیم عصر. من و مادرم نشسته بودیم توی هال، سه تا لیوان چای داغ هم روی سینی که هنوز بُخار میکرد: دوتا پُررنگ برای من و خواهرم و یکی کمرنگ برای مادرم. خواهرم از توی اتاق پدرم آمد بیرون، اما نیامد توی هال، از همان دم در اشارهای کرد که «بیا!» پا شدم رفتم دم در اتاق پدرم. خواهرم گفت «نگاه کن!» پدرم تکان نمیخورد. نه تکان میخورد، نه ناله میکرد، نه نفس میکشید؛ اما بدنش هنوز گرم بود. تا یکی دو ساعت بعد که آقای دکتر آمد تا گواهی فوت بنویسد، بدنش هنوز گرم بود. دو هفته بود فقط ناله میکرد، مُدام ناله میکرد، شبانهروز ناله میکرد... ناله کردن نبود فقط. ناله سر دادن بود، فریاد کشیدن بود. با چشمهای باز و با دهان باز، اما نه هیچ نگاهی توی چشمهای به این بازی بود و نه هیچ حرفی از توی این نالههای به این دلخراشی بیرون میآمد. وقتی که رفتم کنار تخت و دستش را توی دستم گرفتم، چشمش بسته بود و دهانش بسته بود. به خواهرم گفتم «چشمهاشو تو بستی؟» گفت «نه.» همین نیم ساعت پیش آمده بودم به او سر بزنم و چشمها بازِ باز بود و دهان بازِ باز بود و همچنان ناله میکرد و حالا ناگهان چشمها بسته بود و دهان بسته بود و نه هیچ نالهای و نه هیچ زاری و دردی و نه هیچ شکایتی. آرام گرفت. تا یک ماه پیش چهارچنگولی چسبیده بود به دنیا و به قول خودش با عزرائیل دست و پنجه نرم میکرد. به آقای دکتر میگفت، به مادرم میگفت، به من میگفت: «من کِی خوب میشم؟» اما از دو هفتهی پیش پیدا بود که زور عزرائیل چربیده است. تسلیم شد. فقط دست و پا میزد و ناله میکرد و از درد به خودش میپیچید و از توی این دست و پا زدنها و نالهها هیچ حرفی بیرون نمیآمد. فقط یک بار شنیدم گفت: «چرا من نمیمیرم؟»
پدرم فقط پدرم بود؛ اما قاسم هاشمینژاد هم پدرم بود، هم پیر و استادم بود و هم پارهی تنم بود و جان و جانانم بود. چند سالی بود که شروع کرده بود به لاس زدن با مرگ، هیچ کلنجاری با او نرفت، پذیرا بود، و تازه آن هم از زمانی که هنوز سر پا بود و سر حال و قبراق بود و راه میرفت و مینوشت و با این که تا آخرین روزهای زنده بودنش هوشیار بود و حرف میزد و گوش میداد و میشنید و جواب حرفت را میداد و جَدَل میکرد. اما ندیدم هیچ نالهای سر بدهد. نه هیچ نالهای و نه هیچ شکایتی. آرام آرام، ذرّه ذرّه، تن به رفتن داد، تن به گذشتن، به درگذشتن داد. هرچند این اواخر صدای حرف زدنش را بهزحمت میشنیدیم و گوشمان را باید میچسباندیم به دهانش تا ببینیم چه میگوید. من که میدیدم. میدیدم چی میگفت. گوشم را میچسباندم به دهانش و به دیوار کنار تخت نگاه میکردم و اگر هم چیزی نمیشنیدم، میدیدم. میدیدم چی میگفت. همهی حرفهای گفته و نگفتهاش روی در و دیوار نوشته بود، روی سقف اتاق نوشته بود، روی فرش اتاق و روی زمین نوشته بود. هر جا که نگاه میکردم، میدیدم. یک بار هم نگفت «من کِی خوب میشم؟» نمیخواست زنده بماند ــ نه این آخری که بسته بود به تخت و صدای حرف زدنش درنمیآمد یا از ته چاه درمیآمد و نه از زمانی که راه داده بود به بیماری تا ذرّه ذرّه بیاید و از سر تا پاش را بگیرد و او را با خودش ببرد. هی به هر بهانهای بود از مُردن حرف میزد. دلزده بود از روزگار. حوصلهاش سر رفته بود.
قاسم هاشمینژاد درگذشت. نه به رحمت ایزدی و به ملکوت اعلا پیوست، نه دار فانی را وداع گفت، نه به دیار باقی شتافت و نه جان به جانآفرین تسلیم کرد. فقط درگذشت. تن به گذشتن داد. دوست داشت بمیرد و چند سالی بود که با مرگ کنار آمده بود و چشم به راهش بود. چند بار شنیدم گفت: «ما دیگه کفشهای خودمان را جُفت کردهایم و حاضر و آمادهایم.» با این که فرشتهخانم و مادر فرشتهخانم و خواهرهای فرشتهخانم مثل پروانه دور او میچرخیدند و هر کاری که بگویی میکردند تا او را با زندگی آشتی بدهند و با این که از سه چهار سال پیش جوانترها قاسم هاشمینژاد را پیدا کردند و یک عالمه مُرید و شاگرد و سرسپرده از گوشه و کنار پیدا شدند که حاضر بودند برای او سر بدهند و جان فدا کنند. میآمدند کمک. خانهنشین که بود، به دیدنش میرفتند و پرستاری میکردند و بیمارستان که بود، به دیدنش میرفتند و شب تا صبح کنار تخت او بیدار میماندند. نسل قاسم هاشمینژاد و نسل ما قاسم هاشمینژاد را نفهمید و نخواست بفهمد، نشناخت و نخواست بشناسد. نسل تازه اما جبران کرد، هرچند دیر. مقالههایی را که در سالهای اخیر نوشته بود و اینجا و آنجا چاپ شده بود، علیاکبر شیروانی گرد هم آورد و چه اصرار و پُشت کاری و چه صبر و حوصله و استقامتی به خرج داد تا رضایت بدهد آخرین نمونههای قبل از چاپ را ببیند و یک دستی به سر و روی مقالهها بکشد تا مجموعه سرانجام به اسم «عشق گوش، عشق گوشوار» بیرون آمد... و همو بود که «رساله در تعریف، تبیین و طبقهبندی قصههای عرفانی» را از دست ناشری که سالها بود این کتاب گرانقدر را به بند کشیده بود و نه میخواست و نه میتوانست عرضه کند، بیرون کشید و به دست ناشر دیگری سپرد تا راهی به کتابفروشیها پیدا کند و نقاب از چهره برگیرد... و چه اصراری و چه صبر و حوصلهای و چه استقامتی و چه پُشت کاری به خرج داد تا متن پیاده شده و تایپ شدهی گفتوگوهایی را که دربارهی تکتک کتابهای قاسم هاشمینژاد با او کرده بود، به او نشان بدهد و راضیش کند که همه را بخواند و نهایی کند و آماده کند برای چاپ تا این کتاب هم بعد از دو سال و اندی تلاش و چانه زدن به یک سرانجامی برسد و به اسم «راهِ ننوشته» بیرون بیاید. و ناصر حشمتی و یارانش چه صبر و حوصلهای و چه استقامتی و چه پُشت کاری به خرج دادند تا رضایت بدهد که گزیدهخوانیهای او را ضبط کنند: با «طبقات صوفیهی خواجه عبدالله انصاری شروع کردند و با «تذکرتالاولیا» ی عطار ادامه دادند، تا به این ترتیب یادگارهای بینظیر و دلانگیزی از صدای گرم و گیرای او به جا بماند و به گوش هر آن کسی هم که نخوانده است و نشنیده است برسد. و رضا حیرانی و یارانش چه همّتی به خرج دادند تا مجموعهی سه دفتر شعری را که در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ و ۱۳۷۳ چاپ کرده بود در یک مجلّد گرد هم آورند... و نمونههای قبل از چاپ را هم به او دادند تا ببیند. نمونههای قبل از چاپ را دید، اما چاپ شدهاش را که به اسم «بازخرید دیاران گمشده» تازه از صحافی بیرون آمده است نبود که ببیند.
دم شما گرم ای جوانترها که قاسم هاشمینژاد را پیدا کردید... هرچند خیلی دیر، اما پیش از گذشتنش پیدا کردید!
قاسم هاشمینژاد عجب روزی و عجب ساعتی درگذشت. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر سیزده به در. در رفت از دست این روزگارِ تلختر از زهر و از دست دوستانی که یک زمانی دوستان گرمابه و گلستانش بودند و سالها بود که به او پُشت کرده بودند و حتا وقتی که بستری بود و به تخت بسته بود هیچ حالی از او نپرسیدند و هیچ سراغی از او نگرفتند. در رفت از دست این روزگار تلختر از زهر و ناسپاسی که او را نشناخت و نخواست بشناسد و با او خوب تا نکرد. رفت در امان حق و جایی رفت که خیلی بهتر از اینجاست.
روی ما سیاه که نیکو نگاهت نداشتیم! بل که دادار تو را در پناه خود گیرد!
ارسال دیدگاه