فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

در باب مفاهیم جاودانگی، بازگشت و وجود؛ نگاهی به رمان جزء از کل

در باب مفاهیم جاودانگی، بازگشت و وجود؛ نگاهی به رمان جزء از کل

نویسنده : هوده وکیلی

“Prodigal son” اصطلاحی‌ست برگرفته از حکایتی در انجیل لوقا (باب پانزدهم، آیات ۱۱ تا ۳۳) به معنی پسر گم‌شده‌ی عیاش. پسری که در نوجوانی خانواده‌اش را به قصد خوش‌گذرانی ترک کند و بعد سرخورده شود و به خانه نزد والدین بازگردد. از این مضمون خوانش های متعددی در متون مختلف شده است. یکی از بسیار دلایلی که جزء از کل را قابل‌تأمل و درخور می‌سازد و آن را به درجه‌ی یک اثر ادبی موفق ارتقا می‌دهد، پیچیدن به زوایای مهجور و ارائه‌ی خوانشی متفاوت از همین مضمون است: بازگشتن به خانه و رستگاری. بازخوانی این حکایتِ عتیق وجهی از وجوه متعدد داستان است. شخصیت‌های جزء از کل هر کدام به‌نوعی درگیر این مسئله می‌شوند. در بخش عمده‌ای از متن، مضمونِ بازگشتن به‌طور تلویحی مطرح می‌شود، اما در بخش‌هایی هم تولتز آن را صراحتاً بیان می‌کند: «انوک همیشه، بعد از سفرهای ناموفقش به دنیا، برمی‌گشت خانه‌ی پدری‌اش. اغلب بعد از این‌که شغل‌ها یا روابطش به شکست منجر می‌شدند. اتاق را برایش نگه می‌داشتند. دیدن او در خانه‌ی پدری‌اش عجیب بود. آن هم در اتاق‌خواب یک دختر پانزده‌ساله. نمی‌توانست در برابر وسوسه‌ی بازگشت مقاومت کند و برمی‌گشت تا نفسی تازه کند.» (ص ۴۱۹)

می‌بینیم انوک، با برگشتن به خانه‌ی پدری، همان نوجوانی است که بود و در به دوش کشیدن باری که برداشته و از دریافت معنای اگزیستنسیالی که از وجود طلب کرده ناکام می‌ماند. در این متن هم، آن‌چنان‌که برای مثال هرمان هسه در دمیان به آن می‌پردازد، بازگشتن معنایی مقابل آن‌چه در انجیل می‌بینیم دارد. قهرمانِ هسه درمی‌یابد که این سفر بی‌بازگشت است. اما شخصیت‌های تولتز به شکلی دیگرگونه به سرنوشت پسر گم‌شده دچار می‌شوند. فی‌الواقع در خانه‌ای که از آن بیرون زده بودند غرق می‌شوند. خانه در این متن در نهایت، به مثابه چیزی که شخصیت‌ها از آن می‌گریزند تا معنایی به زندگی‌شان دهند، آن‌ها را دربر می‌گیرد. اگر انوک پول را مذموم می‌شمارد و از ثروتمندها نفرت دارد، در انتها با مردی متمول و مشهور ازدواج می‌کند و پس از مرگِ شوهرش بدل به ثروتمندترین زن استرالیا می‌شود. اگر آغاز سفرِ زندگی برای تری مبارزه با مافیای ورزش است، در اواخر رمان او را به هیئت یک مافیای تمام‌عیار می‌بینیم. جسپر درباره‌ی تری می‌گوید: «از این‌که چه‌قدر پاک کردن عرصه‌ی ورزش استرالیا از فساد برایش مهم بود و از این‌که چه‌طور گند می‌زند به تمام عقایدش، انگشت‌به‌دهان ماندم.» (ص ۵۴۶)

همین‌طور مارتین، که قطعاً مخالف ناسیونالیست‌هاست، در اوج بیماری تصمیم به آن سفر سخت می‌گیرد تا در وطنش بمیرد. جسپر در توصیف پدرش، مارتینن، می‌گوید: «غیب‌گوی تجلی‌های محدود. مسیحی که توان قربانی کردن خود را ندارد.» (ص ۵۷۳) که نه‌تنها توصیف مارتینن، که گویا وصف‌حال آدمی است.

وقتی جسپر به استرالیا برمی‌گردد و به دلیل پنهان کردن هویتش همراه مهاجرین غیرقانونی به زندان می‌افتد، می‌گوید: «هیچ‌کس نفهمید مبدأ و مقصدم یکی است.» (ص ۶۲۵) می‌توان گفت تولتز در جزء از کل یکی بودنِ مبدأ و مقصد را پارادایمی ناگزیر می‌داند که در زندگی همه‌ی شخصیت‌ها، یا بهتر بگوییم بشر، به‌نوعی تکرار می‌شود. حالا یا به شیوه‌ی پسر گم‌شده در انجیل یا به شکلی معاصر، یعنی شیوه‌ی تریِ خلاف‌کار. متن با پرداختن به شخصیت جسپر سعی در تبیین این معنا دارد: جاودانگی، رستگاری و رسیدن به آرامش درونی همگی مترادف‌اند و فاقد ارزش حقیقی. تعریفی که متن سعی می‌کند از رستگاری به دست دهد باید در جمله‌ای جست‌و‌جو کرد که از دهان جسپر بیرون می‌آید: «وقتی زندگی را برای اولین‌بار به شکل یک کل می‌بینی و نسبت به این کلیت عشق واقعی پیدا می‌کنی، آرامش درونی به نظر کوچک و حقیر می‌آید.» (ص ۵۹۶) یا: «پس انوک اشتباه می‌کرد، ثمر حقیقی مدیتیشن آرامش درونی نیست. عشق است.» (ص ۵۹۵)

تولتز این مضمون را نه‌فقط با جملات این‌چنین، که همچون حضوری سیال در کلیت اثر احضار می‌کند. همه‌ی شخصیت‌ها دارند با میل رام‌ناشدنی‌شان به جاودانگی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. برای مثال، تری به جسپر می‌گوید: «فهمیدم خودم را کشتم چون می‌خواستم تا ابد زندگی کنم. به خاطر یه چیز ابلهانه که نمی‌دونستم چیه، زندگی‌ام را انداخته بودم دور.« (ص۵۴۳) عمو‌تریِ چاق در اواخر رمان بخشی غیرملموس را در داستان عینیت می‌بخشد. پیش از آن، شخصیت‌ها تداعی رقیقی بودند از بوداهایی امروزی در جست‌و‌جوی جاودانگی، خروج از چرخه‌ی مرگ و زندگی و رسیدن به نیروانا. حضور نامرئی بودا با توصیف تری چاق و مجسمه‌ی بودا، در خانه‌اش در تایلند، مرئی می‌شود. تری، انوک و مارتین، این بوداهای معاصر، خروج از دور باطل را بازخوانی می‌کنند و درعین‌حال تأکیدی بر سایه‌ی دیگری هستند. جسپر می‌گوید: «می‌شه گفت همه‌ی کتاب‌ها درباره‌ی کتاب‌های دیگه‌ن.» (ص ۶۵) در رمان هم این معنا با پرداخت‌های داستانی بسط می‌یابد و می‌بینیم شخصیت‌های رمان هم بیشتر درباره‌ی دیگر شخصیت‌ها هستند تا خودشان. زندگی‌شان روایتی است از بخش‌های به‌محاق‌رفته‌ی یکدیگر، اجزایی در حال ساختن یک کل: «از وقتی پدرم دوباره شروع کرده به مردن، من از نظر جسمانی قوی‌تر نشده‌ام؟ ما روی یک الاکلنگ نیستیم؟ او پایین برود و من بالا؟» (ص ۵۶۹) یا: «فکر کردم جنایت‌کارهای حرفه‌ای و فلاسفه به شکل شگفت‌انگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هر دو با قوانین تغییرناپذیر خودشان زندگی می‌کنند و از هیچ‌کدام والد به‌دردبخوری درنمی‌آید.» (ص ۵۴۴) و: «تری با حقیقت پدرم زندگی کرده بود درحالی‌که پدرم نتوانسته بود با حقیــــقت خودش زندگی کند.» (ص ۵۴۴) مارتین فکر می‌کند و نظریه می‌پردازد و تری تئوری‌ها را عملی می‌کند. تری در واقــع عینیت یافته‌ی فلسفیدن برادرش است. یک خلاف‌کار تمام‌عیار. نماینده‌ی ناپیدا و پوشیده‌ی فلسفه‌ی محض، و جسپر جوان تلاش می‌کند میانِ این دو جزءِ متغایر و سرگردان خودش را بیابد. می‌گوید: «خیلی دور از ذهن نبود که یک روز از خواب بلند شوم و ببینم از مرکز وجودم فاصله گرفته‌ام و مثل زامبی دنبال پدرم راه می‌روم.» (ص ۵۵۴)

در نهایت، جسپر هم تن به سفری ناگزیر می‌دهد و بی‌آن‌که مقصد مشخصی داشته باشد استرالیا را ترک می‌کند و می‌رود تا پسری گم‌شده باشد، پسری که نمی‌دانیم گم‌شده باقی می‌ماند و می‌تواند همچنان خود را به مثابه سلولی در این بدن عظیم بپذیرد و در جزئی از کل بودن پایمردی کند یا مغلوب وسوسه‌ی بازگشتن می‌شود.

  • کتاب