ادبیات مهاجرت بعد از خروجم از ایران به دغدغهی ذهنی برایم بدل شد. پیش از آن چندان در بندش نبودم. داستانهای اقلیمی اما همیشه جایشان برایم درست میانهی دلم بود. اندوه و حسرتم از این که در میان همنسلانم قصهگویی نباشد که سالها بعد وقتی پا به سن گذاشتم برای نسل بعد، از دایرهی لغاتش، از زبان منحصربهفردش، از فضا و اتمسفر برساختهاش در جهان داستان حرف بزنم، بیپایان بود. باز در میان رماننویسها کسانی بودند که اندکی رضایت برای نسل من به ارمغان آورده باشند. داستانهای کوتاه خوب اما از شمار انگشتان دست کمتر بودند. داستانهایی که به قول فرنگیها قلبمان را لمس کنند و وقتی تمام میشوند نم اشکی روی گونه حس کنیم، تپش قلبی، لرزش دستی...
در همین احوال «آمیخته به بوی ادویهها» یکطور اسرارآمیزی سر راهم سبز شد. هم خودش، هم نویسندهاش معجزهگونه آمدند و قصهها یکی یکی هر کدام پس از تمام شدن، برایم شروع شدند. نویسنده زنی جوان و از قضا اهل جنوب بود. یک آبادانی که توی بوشهر هم زندگی کرده. خودش میگوید: «من ذهنی و قلبی خودم را آبادانی میدانم. خوزستان بزرگ شدم ولی در بوشهر درس خواندم. مهندسی برق که هیچوقت کاری در این حوزه نکردم. رفتم سراغ روزنامهنگاری، بعد تولید محتوای مجازی و در نهایت هم چسبیدم به حوزهی روابط عمومی.»
مریم منوچهری در سومین جایزهی ادبی «بهرام صادقی» از میان بیش از هزار نویسنده و داستان، با داستانی که بار نام کتاب را هم بر دوش میکشد در میان بیست داستاننویس برگزیده بوده است. او از سال ۱۳۹۰ و به گفتهی خودش «به صورت تفننی» قصهنویسی را آغاز کرده است. میگوید: «هیچوقت نوشتن داستان جزئی از آرزوهام یا در اهدافم نبود. یعنی کلن درست که آدم اهل برنامهریزی هستم اما آدم کمالگرایی نیستم. ببینم الان چی دوست دارم، با شدت و حدت میروم پی همان.»
اولین کتابش رمانی است در ژانر جنگ که باز هم در جنوب تفدیده دههی شصت میگذرد. کتابی که سال ۱۳۹۴ با نام «بعضیها بر نمیگردند» توسط نشر روزنه منتشر شده است. کتابی با شش فصل و هر فصل یک راوی دارد. روایت آدمهایی که جنگ زندگیهایشان را تغییر داده است. آدمهای آواره، مفقودالاثر، جاویدالاثر...
مجموعهی «آمیخته به بوی ادویهها» اما حکایت دیگریست. قصهها و شخصیتها مخاطب را شگفتزده میکنند. در هر کدامشان دنیایی است از دیگری متفاوت. سرزمین همهی آنها جنوب است. جنوب درگیر جنگ و جنون و البته در قصهها هجرت هم نقش پررنگی دارد. مجموعهای که هم میخنداند و هم میگریاند، هم میترساند و هم دل میبرد.
مریم منوچهری دربارهی خلق داستان آمیخته به بوی ادویهها میگوید: « من از انتخاب این اسم و گذاشتن خود این داستان در مجموعه خیلی میترسیدم. میدانستم میزان عشق و عاشقیاش زیاد است. تنه به تنهی شعر میزند. میترسیدم از جانب خوانندهی جدی پس زده شود اما بازخوردها را که دیدم با خودم گفتم انگار به ریسکش میارزید. انگار توانستهام اندازه نگه دارم و یک سری ویژگیهای دیگر هم در کنار عشق توانست قصهام را عاقبت به خیر کند.»
قصههای اول و آخری مجموعهی «آمیخته به بوی ادویهها» یک فاکتور دیگر از جنوب را در خود دارند: «فوتبال». قصه اول یک روژه میلای افسانهای دارد با آن پوست شکلاتی و لبخند روشن و ردیف دندانها در جامجهانی سال ۱۹۹۰. بازیکنی که از تیم کامرون یک پدیدهی فراموشنشدنی ساخت. قصهی آخر هم با فاجعهی باخت برزیل از آلمان رقم میخورد. این که مینویسم فاجعه، شوخی نیست. هفت گل آلمان به برزیل کم از فاجعه ندارد برای مردم آبادان. مریم دربارهی این داستانها میگوید: «برای قصهی اول به نظرم روژه میلا خیلی سینمایی بود. آخرای بازی آمد توی زمین و بعد کامرون دنیای دیگری را تجربه کرد. در مورد قصه آخر هم که چه چیزی تراژیکتر از باخت افتضاح برزیل از آلمان؟ احتمالاً میتوانی حال آبادانیها را درک کنی. از طرفی به نظرم جهان قصهنویسی هر نویسندهای وامدار جهانبینی اوست. هر چقدر هم سعی کنی که بیرون نزند اما افکار و اعتقاداتت از داستانها سرریز میکند.»
داستانی در این مجموعه هست به نام «ننه مملکت». قصهی پیرزنی تنها که نذر دارد شب تولد پیامبر مسلمانان سفره نذری بیاندازد. قصهای که آیینهای مذهبی در آن نقش دارند اما بی هیچ شعارزدگی که باعث میشود برای خلوص و صفای قهرمان قصه و جمله بینظیرش و پایانبندی درخشانش به احترام برخیزیم. مریم میگوید: «در حین نوشتن این قصه، آبادان برایم شد همهی جهان و نیاز به مادری بود که از هر گزندی محافظتش کند. همین شد که ننه مملکت گفت: "سرته بالا بگیر. پات روی زمینای آبودانه."»
توی این مجموعه، جنوب با هم المانهایش حضور دارد. زندگی با همهی شور و زیباییاش، تلخیهای آدمهایی که در خاک تف دیده جنوب زاده شدهاند، رنج بیپایان جنگ و زخمی که تا امروز بر تن جنوب و مردمش نشسته، لهجه شیرین و دلربایش، شادمانی نهفته در پس کوچهها به وقت غروب و نوای ساز و دهل و سنج و دمام؛ در عزا و عروسی.
داستان «این شط کوسه دارد» قصهایست از رفاقتی که بی هیچ گپ و گفتی، جنگ آن را از هم پاشیده و حالا علت گریبان یکی از رفقا را میگیرد. علت چیست؟ شاید به نظر سوژه کلیشهای بیاید اما نه. قصه غافلگیرتان میکند.
اگر میخواهید داستانی بخوانید که موسیقی و خیامخوانی و سفرههای رنگین جنوب را به شما نشان بدهد «کافه حاج رئیس» همانی است که به دنبالش میگردید. داستانی که فضایش را اهالی جنو، بهخصوص بوشهریها خوب میشناسند؛ چون کافهای با همین نام در بوشهر هست. مریم منوچهری دربارهی انتخاب این فضای واقعی بری داستانش میگوید: « من با بوشهر قصههای شخصی متعددی دارم. توأمان برایم شهر مرگ و زندگیست. هم به خاکش و هم به شهرش آدم عزیز دارم. شهر موسیقی و غذا و داستانهای شخصی و گسترهی بیمرز دریاست. شاید دختر این قصه خودم بودم که این دفعه طور دیگری رفتم سراغ این شهر.»
مریم در این کتاب یک خصیصهی خوب دیگر از خودش به عنوان نویسنده برای مخاطب رو میکند. او راوی زنان معمولی و بیصداست در جغرافیای جنوب. زنانی که اسم ندارند و به ما میگویند قرار نیست همه زنانی که خواستههای خیلی پیشرو و مترقی دارند از قشر متوسط و روشنفکر باشند: «بله زنان مترقی میتوانند بیسواد اما آگاه و قوی باشند. میتوانند یه جای دور زندگی کنند اما منفعل نباشند. میتوانند عاشق باشند اما اسیر نباشند.»
او جنوب را پهنهی پرقصهای میداند. میگوید نوشتن بعضی از این قصهها، برای او راحتتر است و بلد است که آنها را بنویسد و به من که بعنوان یک مخاطب کتابخوان دلم با خواندن کتابش به آینده داستان کوتاه این مرز و بوم گرم شده است؛ وعده میدهد: «کتاب بعدیام هم یک رمان جنوبی و زنانه ست که جنگ و موسیقی و آیینهای مذهبی و عزاداری و عربهای خوزستان و عشق در آن پررنگ است.» و من بعد شنیدن این حرفها مینشینم یکبار دیگر از نو آمیخته به بوی ادویهها را میخوانم برای چندمین بار پیاپی در این چند هفته.
ارسال دیدگاه