اصلاً قرار است دیده نشود... سِر مکتوم است انگار... «کتابِ بهرام اردبیلی» گفتوجوی داریوش کیارس در هیئتی نو، این بار در نشر رشدیه منتشر شده است، با طرح جلدی به قلم آیدین آغداشلو... شما اگر خبر شدید، ما هم شدیم... یعنی شدیم اما حالا. کتاب چاپ سال گذشته است. کتابی قریب به ۱۶۰ صفحه که نشر رشدیه منتشر کرده، همراه با افزودههایی و عکسهایی از اردبیلی فقید. چاپ اول کتاب اسفند ۸۷ در نشر تپش نو و چاپ دوم آن دی ماه ۸۸ در همان نشر منتشر شده بود.
میبینید که حتی نام شاعر و نام کتاب هم رویت نمیشود. طرح آغداشلو هم از اردبیلی شاید طوری است که هر کسی بهرام را نشناسد. اینها فلسفه داردها... فلسفهای مطول... یکیش احتمالاً آن که دست هر کسی نیفتد این کتابها و در هالهای قدسی و مخملی از ابهام باقی بمانند.
بگذریم.
در این چاپ، ۱۶ شعر کوتاه از بهرام اردبیلی به کتاب افزوده شده است؛ شعرهایی فرستادهی فیروزه ناجی که به گفته کیارس، حسن عالی زاده زحمتش را کشیده. این شعرها را ناجی به سال ۱۳۵۶ در روزنامهای منتشر کرده بود.
بهرام اردبیلی (۱۳۸۴-۱۳۲۱) ستاره کمسویی است، نه به این دلیل که نورانی نیست، به این دلیل که خیلی دور است... زیاد... و خب شاید اگر از نزدیکتر میدیدیمش و یا میدیدیم همچنان، تاب نمیآوردیم، عین ستارهای که با در فاصلهای بی نهایت همچنان نورش -هرچند کم سو- دست از چشمان ما بر نمیدارد.
اردبیلی کتاب نداشت و ندارد؛ یعنی لازم نمیدید کتاب داشته باشد. کولیوار، یک روز برای زنش نوشت: «خوش باشید. من دیگر نیستم.» و رفت. میرود هند، یوگی میشود، طبالی میکند در جزایر قناری قبرش را میکند اما در ایران تن به خاک میدهد. «بهرام در جزایر قناری برای خودش گورش را کنده بود. همهی علائم توقف پرانا در بدن خود را میدید اما صلاح دانست در این جای زمین کالبدش به خاک بماند.» در مقدمهی کتابِ بهرام اردبیلی میخوانیم: «او یک یوگی واقعی بود. از طریق یوگا- همانگونه که خود در این گفتوگو میگوید- همهی آن چیزها که در خاطر و یاد داشت، فراموش کرده بود. میگویند برای عرفا و دراویش و یوگیهای پیشرفته امکان ذیر است که ساعاتی قبل از فرارسیدن لحظهی مرگشان، زمان آن را احساس نمایند. خیلی پیش از آن که هیچ نشانهی خارجی وجود داشته باشد، بدن فلکی خود را از بدن فیزیکی جدا مینماید و شعور درونی خودش را آماده رو به رویی با این حقیقت میکند که زندگی در حال به آخر رسیدن است. چند روز مانده به مرگ، فرد رویاهای واضحی دارد که توسط آنها از این فرارسیدن اجلش آگاهی مییابد...» به نحوی دیگر، بویحیی برای یکی دیگر از همقطاران «شعر دیگر» نیز پیش از مرگ، خبر آورده بود... یادم میآید به یک دوست گفت و او هم تا رسیدن بویحیی پیشاش بود... بگذریم... این حرفها احتمالاً زیاد دخلی به ما ندارد.
و اما بعد:
از افزودههای دیگر که در همان مقدمه میبینیم، یکی آن است که «اردبیلی دربارهی روز خاکسپاری فروغ فرخزاد میگوید بیژن الهی حضور نداشت! الهی، در حاشیهی این جمله با رواننویس سیاه بر روی نسخهی جلد سبزِ چاپ اول این کتاب -برای دوستی- مینویسد: چرا، مقصداً سر تدفین فروغ حضور داشتم، به این دلیل ساده که شب قبل از مرگش به اصرار سیروس آتابای مهمانش شدم و همان فردا ورپرید. در نتیجه، آتش گرفتم؛ چون این تنها باری بود که دیده بودمش، خیلی هم با احترام با من برخورد کرده بود با این که بنا بود دهن دریده باشد و به من هم گفته بود شعرهای شما را با علاقه میخوانم و هیچ نمیفهمم و از من توضیح خواسته بود و به او، با وجود جوانی، توضیح دقیق فاضلانهای داده بودم که دست و پاش را جمع کرده بود. [...] خدا بیامرزد! مثل هر خوبی، مثل هر خوب، ورپرید و جوانمرگ رفت. تف به این مرز و بوم، تف به این مردم.»
افزودههای دیگر، از جمله در مقدمهی کتاب، تمامی شعرهای ارسالی از طرف ناجی و عکسهای بیشتر را در خود کتاب خواهید دید.
***
بهرام اردبیلی خارج از کتاب بود... خود او میگوید تا ۱۴ سالگی سواد خواندن و نوشتن نداشت. هر چند خیلی زود نخستین شعرش را در مجلهای منتشر کرد اما دوران شاعریاش دیری نپایید و دوباره به قول خودش خارج از کتاب زندگی کرد. زمانی که در کشتی غرق در تنها کتابی بود که به همراه داشت، یعنی دیوان شمس، دختری رو به رویش نشست؛ دختری که احتمالاً دل سوزانده بود به تنهایی بهرام در شب تاریکِ کشتی تنها با یک کتاب. رو به رویش نشست و وقتی دید بهرام وقعی به او نمیگذارد، بلند شد و رفت. بهرام اردبیلی فردای آن روز، تنها کتابش را نیز بخشید به اقیانوس هند.
اما اردبیلی در دوران کوتاه شاعریاش، شعرهایی به ثبت رساند که به یقین در میان شعرهایی است که بر تارک ادبیات معاصر میدرخشند... اردبیلی از کسی تأثیر نگرفت و رد شعرها یا شاعران گذشته و همعصرش را دقیقاً نمیتوان در آثارش مشخص کرد. شعر او، زبان او و جهان شعرش سراسر منحصر به خود اوست؛ مستقل، درخشان و ویژه.
چهارمین پاره از شعر «شبانهی لیلی به بازخوانی قیس»:
به سوی آب میروم
کمان ماه
در آرزوی گلویم
در آن دقیقهی برج
قسم میخورم
عاشق چشمی نبودهام.
دریچهی ماتم گشوده به ایوان شرقی
قبیله در آتش
خیال دمیدن
مقابل من.
بانوی ارجمند!
سینه ریزت را
به من ببخشا
تا رها کنمش
در تک دریا.
حال
زمان یادگیریی نام گلی است
که پنج پرک داشت
و هفت زبان زهرآگین
پیچیده بود
بر هفت پرچم زخمینش
شب تلخی است
ماهِ تلخ
کمان پذیرفتنی!
سلام به انحای کشیدهات.
شاید این مسئله که بهرام اردبیلی سراغ کتاب را نمیگرفت، ویژگیهای مهمی از جمله ناب بودن به شعرهایش بخشیده است، اما واقعاً این گزاره این قدر خطرناک هست که نتوان به اطمینان درباهش سخت گفت. آنچه مشهود است و ثبت شده، شعرهایی است به غایت تأثیرگذار، که کمترین شاعر بزرگ معاصری توانسته چنین خواننده را محیر کند. زبان ِ بهرام اردبیلی زبانی پالوده، ناب، مملو از خلأهای شاعرانه، در عبور از فهمی نو از شعرها و واژگان نثر و شعر کلاسیک فارسی، متخیل و تکان دهنده است. تصاویر شعر او را هیچ کجا نمیتوان یافت، حتی در میان شاعران هم نسل و هم مسلکش. شعر او راز است و آنچه از شعر او در ذهن و روان مخاطب باقی میماند، رازی عمیقتر. شاید این جلوه از شعر او در بنیاد شهودی آثارش است. شعرهای اردبیلی، دست کم بخشی از آنها، دیریاب است. البته این به این معنا نیست که شعر او پیچیده و غیر قابل فهم است. اتفاقاً نه؛ شعر اردبیلی به راحتی در درون خواننده مینشیند. شعر او گاه عجیب ساده است:
ای گاو زیبا!
چه کم بودی در این دنیا
***
پارههایی از گفتههای اردبیلی از «کتاب بهرام اردبیلی»:
*من این قدر مسکالین توی هند خوردم. این قدر خوردم که کاستاندا را دیدم! دون خوان یک تصور کارلوسیست. رفته آن جا و افتاده توی این خط. میروی آنجا، قارچ توهمزا میخوری... تا آن را نخوری، کور هستی! مثل این که کور هستی. صبحها که برمیخیزی، هند پر از گاو است، یک تاپاله میبینی، منتظر میمانی؛ چند تا قارچ از آن تاپاله میآید بیرون... مثل هیچ چیز نیست. ذهن را خیلی متمرکز میکند. به آدم روشنایی میدهد. راحتی درونی میدهد. دوست داری ساعتها بنشینی جایی بدون اینکه کاری انجام بدهی. ساعتها مینشینی و به افق نگاه میکنی.
* از طریق اسپانیا به کشور فرانسه و خیلی جاهای دیگر هم رفتم. یادم نمیآید حالا. دو سه ماه فرانسه بودم. دوستانم آنجا بودند. شهرنوش پارسیپور آنجا بود. اما از فرانسه خوشم نیامد. خیلی عصبانیاند مردم آنجا. فرانسویها خیلی مال خودشان هستند. نماندم.
* من ظرف دو هفته میمیرم اگر اینجا بمانم [تهران را میگوید]. فضای تنفس نیست. اینجا نمیشود تنفس کرد. از بوی گازوئیل و بنزین ماشینها نمیتوانم... برای این که توی جزایر قناری، آنجا که من هستم، احدی دور و بر من نیست. از این جا تا ته دنیا مال من است. مثلاً خانهی من اینجاست، بعد از اینجا تا ابدیت هیچ کس نیست. از من میپرسند تو نمیترسی اینجا تنها زندگی میکنی. میگویم نه، برای این که من این قدر دورم از مردم، که مردم میترسند از من.
ارسال دیدگاه