مقالهی زیر به قلم مرحوم دکتر عبد الحسین زرین کوب، در سال 1346 نگاشته شده و روایت متفاوتی را از آنچه در فضای رسمی عزاداریها دربارهی رحلت پیامبر گفته میشود، بیان داشته است.
«در پایان عمر، محمد (ص) در خانهی میمونه بیمار شد و در نوبت بنت جحش بیماریاش شدت یافت. آخر با اذن و رضایت دیگر زنان در خانهی عایشه بستری شد و گویند ابوبکر را هم فرمود تا در نماز به جای وی ایستد. وقتی او را به خانهی عایشه میآوردند بر دوش علی و فضل بن عباس تکیه داشت. سرش را بسته بود و پاهایش را بر زمین میکشید. در خانهی عایشه بیماریاش طولانی شد و یک چند از رفت و آمد مردم کنار ماند. این بار چنین میپنداشت که از بیماری برنخواهد خواست. در آغاز نالانی یک شب که خواب به چشمش راه نمییافت و با یاری یک تن خادم -ابومویهبه- یا با دیگران به بقیع، گورستان مدینه رفت.
آنجا که آن همه دوستان و پیروانش در خواب ابدی غنوده بودند یک چند به اندیشه و عبرت پرداخت. با مردگان به زبان دل سخن گفت و برای همه آنها دعا خواند و آمرزش طلبید. با ابومویهبه هم گفت که مرا مخیر کردهاند بین زندگی دنیا و لقای خدا، اما من لقای خدا را برگزیدم.
در بازگشت به خانه تب و درد وی برافزود. اما حتی در بیماری نیز خوشخویی خود را از دست نمیداد. آن شب که از قبرستان باز میگشت، عایشه از سردرد مینالید. پیغمبر به دلداریاش گفت که من بیش از تو حق دارم که از سردرد بنالم؛ با این همه باک مدار، اگر تو پیش از من بمیری تو را کفن خواهم کرد بر تو نماز خواهم خواند و ترا به خاک خواهم سپرد. عایشه با شوخ طبعی یی که از طعنه و ملامت خالی نبود گفت بعد هم که به خانه میآیی، زن دیگری میگیری و پیغمبر که شوخی و ظرافت را خوش میداشت لبخند زد. نیز در دوره بیماری یک روز روزه داشت؛ وقتی زنانش دارویی برای وی درست کردند وی بیهوش بود، دوا را از کنار دهان به حلقش ریختند و چون او به هوش آمد برآشفت لیکن با خوش طبعی و زنده دلی که داشت خشم خویش ظاهر نکرد اما واداشت تا زنان همان دارو را در پیش روی او بنوشند و آنها نیز دارویی را که برای بیمار ساخته بودند تا ته نوشیدند. حتی در بیماری نیز از حال بینوایان غافل نبود. ثروت خود و مکنت خدیجه را پیش از این در همین راه باخته بود و آنچه نیز از سهم غنیمت و خمس به دست آورد به صدقه داده بود. با این همه پیش از بیماری وجه مختصری به عایشه داده بود تا نگاه بدارد.
در بیماری از وی خواست تا آن را به محتاجان دهد. پس از آن چند لحظه بیهوش شد و در این بیماری مکرر این حال برایش پیش میآمد. چون به هوش آمد از عایشه پرسید که آیا آن وجه را به محتاجان رسانیده است؟ زن گفت هنوز نه. پیغمبر او را وی داشت تا آن مال را حاضر آورد و آن را به کسانی که مستحق بودند فرستاد پس از آن گفت اکنون آسوده شدم از آن که شایسته نبود که پیش پروردگار خویش بروم و این اندازه مال داشته باشم. یک بار که ابوبکر با مردم نماز میخواند پیغمبر به مسجد وارد شد. لرزان و ناتوان بود و فضل بن عباس و علی ابن ابی طالب زیر بازویش را گرفته بودند.
مردم که در آن وقت انتظار دیدار وی را نداشتند، از شادی دیدار او نزدیک بود صف نماز را برهم زنند اما وی نگذاشت. در کنار ابوبکر نشست و نماز خواند. به قولی ابوبکر را کنار زد و خود با مردم نماز به جای آورد. بعد از آن روی به به مردم کرد و با حالتی رنجور، با رنگی پریده و در حالی که پارچهای به سر خویش بسته بود با مسلمانان سخن راند. یک جا اشارت به نزدیکی وفات خویش کرد و گفت خداوند بندهای را مخیر کرد بین دنیا و آنچه نزد خداست، آن بنده چیزی را که نزد خداست برگزید. در اینجا گویند ابوبکر بگریست و گفت جان ما و پدران ما فدای تو باد. پیغمبر سخن را ادامه داد، به مهاجران سفارش کرد در باب انصار، و با مردم وداع کرد.
در ضمن سخن هم گفت که آدمی را از مرگ گریزی نیست اما بعد از مرگ حسابی در کار هست که در آن بر هیچ کس نخواهند بخشود. به خدا سوگند که من هیچ چیز را حلال نکردهام مگر آنچه خدا حلال کرده است و چیزی را حرام نکردهام مگر آنچه خدا حرام کرده است. اکنون اگر کسی هست که من بر وی ستم کردهام هم امروز از من درخواهد تا داد وی بدهم. اگر کسی هست که بدو وام دارم هم اکنون از من طلب کند تا آن وام به وی بازدهم. اگر کسی هست که من بر پشت وی تازیانه زدهام هم اکنون برخیزد و به جای آن بر پشت من تازیانه زند. پیغمبر این سخنان را آرام و با آوایی شمرده میگفت. با وجود بیماری ممتد صدایش رسا بود چنان که در بیرون مسجد نیز شنیده میشد. گویند در این هنگام در مسجد صدایی که گفت: ای پیغمبر! در فلان وقت بر پشت من تازیانه زدهای. میخواهم که به جای آن تازیانهات بزنم. حاضران در مسجد در حیرت و تأثر فرو رفته بودند. مرد تازیانه برگرفت و به جانب پیغمبر آمد.
چون نزدیک محمد فرا رسید، تازیانه را به کنار افکند. بر شانهی پیغمبر خم شد و در حالی که اشک میریخت بر و دوش وی را بوسه داد. یکی دیگر برخواست و از وی سه درهم طلب کرد که پیغمبر داد. پس از آن برخواست و به خانه رفت. تب و رنجوریش سختتر شد و باز به بسترش انداخت. یک روز جمعی از یاران به عیادتش رفتند. از دیدار آنها چنان شادمان شد که اشک شوق در چشمانش درخشید. با خوشحالی - و شاید غروری آمیخته به نجابت - به آنها خوشامد گفت و اندرزهاشان داد با دستوری چند در باب کفن و دفن خویش.
گفتهاند در آخرین روز عمر هم خواست در باب جانشینی خویش دستور دهد. سر و صدا بلند شد که پیغمبر هذیان میگوید و بدین گونه - شاید برای آن که سخن مرگ را زبان وی نشنوند - او را از این کار مانع آمدند. در این روزها پیغمبر در تب داغی میسوخت چنان که از شدت حرارت کسی دست بر دست وی نمیتوانست نهاد. ظرف آبی کنار بسترش بود که گاه از آن به صورت خویش میزد و نالهای میکرد. فاطمه یگانه فرزندش در نزدیک بستر پدر میگریست. وقتی محمد بیتابی او را دریافت دختر را پیش خواند و چیزی آهسته در گوش او گفت. فاطمه بگریست پیغمبر دیگر بار او را پیش خواند و باز پنهانی چیزی در گوش او گفت. این بار دختر بخندید. بعدها وقتی عایشه از وی پرسید که آن گریه و خنده چه بود؟
گفت آن روز پدرم اول به من گفت که میمیرد و من از درد گریستم. بعد گفت من هم به زودی به او میپیوندم از شادی خندیدم. بدین گونه بیماری پیغمبر شدت یافت. آخرین روز در حالش اندکی بهبود پدید آمد. مردم شادمان شدند و گمان کردند که مگر از بیماری بر خواست. ابوبکر که نگرانی بسیار داشت آسودهخاطر شد و به خانهی خویش - در خارج شهر - بازگشت. اما این بهبود ظاهری و بی دوام بود. پیغمبر باز درصدد برآمد که به مسجد رود اما نتوانست. نزد عایشه بازگشت و به بستر افتاد.
زن سرش را در کنار گرفت و پیغمبر محتضرانه دعایی چند خواند. پس از آن ساکت شد و گویی به خواب رفت. هنوز ظهر نشده بود که حرکتی خفیف کرد. بر پیشانیش عرق نشست و نفسی کشید. آخرین سخنش این بود: بل الرفیق الاعلی - بل آن یار برترین! پس از آن خاموشی گزید و سرش بر سینهی عایشه افتاد... و عایشه ان را بر بالش نهاد تا برخیزد و با دیگر زنها بر مرگش شیون کند.»
ارسال دیدگاه