بیستوهفتم بهمن، سالروز تولد غزاله علیزاده نویسندهی معاصر ایرانی است. به همین مناسبت متن یکی از خاطرههای او را میخوانیم که پس از مرگش در مجلهی بوطیقای نو (یادبود غزاله علیزاده) به چاپ رسیده است.
خاطرهی بهمن
بهمن مرا به یاد گذشت سالی دیگر میاندازد. ماه تولدم است. یکی از کتابهایم، پانزده روزی میشود که پخش شده است. این قضیه برای من اصلا هیجانی نداشت. اگر این دلهرگی در من هست در دیگران چرا نباشد؟ انگار گردی از فراموشی روی شهر تهران پاشیدهاند. صبح و عصر، در راه اداره مردم را میبینم. همه با صبوری عجیبی ساعتها در راهبندان میمانیم. بین دود و مه به سرفه میافتیم. بیشتر مناظر به رویا میماند. کجدار و مریز کار میکنیم. کارهای مطلقا پوچ، حرفهای تباه. گرایشی شیطانی انگار ما را از این تباهی بنیادی خشنود میکند. درون هر یک از ما ساختاری خودویرانگرانه مدام در کارست که به پاس این تباهی لذتی عمیق ببخشدمان. گمان من این است که بنیاد هستی ما ملت بر نفرت استوار است. هر زیستن انگیزههایی برای خود دارد. ما از میان انگیزهها نفرت را برگزیدهایم. در دور باطل نفرت سرگردانیم. حاصل دیدنها و شنیدنهای ما نفرت است. حاصل تحمل حقیرانهی نفرت، باز نفرتی مضاعف است. الى آخر.
فیلمی در تلویزیون میدیدم، موضوع پیشپاافتادهای داشت. فکر کردم در این زمینه داستانی بنویسم. دختری جوان عاشق مردی مسن است. پسری که تقریبا جای پسر مردک است عاشق دختر است. و سرانجام رابطهی مثلثی به این شکل تمام میشود که مرد پی میبرد دیگر از او گذشته و باید جای خود را به پسر جوان بدهد. دختر هم حس میکند در اصل تمایلات پنهانیاش طالب پسرک بوده است و همهچیز به خیر و خوشی تمام میشود. اول فکر کردم مضحک است این موضوع را بنویسم. بعد ناگهان شهر پیش چشمم شکفته شد. (در کار خلاقه هر وقت که به شهر اشاره میکنم منظور مشهد است. مشهد گذشته که در نوجوانی و کودکی دیده بودم و دیگر هیچوقت، مدتی طولانی، در آن سکونت نکردم.) کوچه پسکوچهها و خیابانها، خانوادههای پیوسته که هر یک به نوعی با هم ارتباط دارند، قشرهای گوناگون، روابط پیچیده، مناظر احساساتی، مثلا هر وقت که به کوچهها فکر میکنم، یک خانهی مخصوص یادم میآید. تمام خانه نه، تنها یک پنجره، که رو به کوچه باز میشود. کف کوچه سنگفرش است. پنجره نردهای بلند و مفتولی شکل دارد. به سقف نزدیک است. دست بزرگها هم مشکل به آن برسد. پشتدریهایی سفید دارد. پشتدری از بوی خاک کهنه پر است. نمیدانم کی مرا گذاشته بود آنجا. اول بار بود که چنین بویی میشنیدم. بوی خاک کهنه لابهلای پارتیشن سفید. از شکاف کنار شیشه سنگهای کوچه هم پیدا بود و مردم از آنجا عبور میکردند. این منظره تأثیری عجیب بر من داشت. خانه هم مطلقا ناشناس بود و جز همین صحنه هیچ اتفاقی آنجا نیفتاد. این شهر عزیز هیولایی، مثل یک عشق خفته از اعماق حافظهام بیدار میشود. با نوشتههایم در آن، چه گشتها خواهم زد.
امروز که از اداره میآمدم، نظام گفت حسن گفته است، چیزی برای غزاله ننوشتند. بهتر است خودمان بنویسیم، گویا آشنایی در کیهان دارد. از این قضیه مهی از حقارت روی سرم نشست، پشتم تیر کشید، انگار به پوست یک خزنده دست کشیدم. گفتم که فکر میکنم این نوعی افتخار است برای من که در این مملکت دو کتاب منتشر کردم و یک کلمه هم دربارهاش ننوشتند. معادلهای است که دو صورت دارد. یک اجتماع بافرهنگ و متعالی در قبال یک اثر بد سکوت میکند و برعکس یک کار خوب در یک اجتماع بیفرهنگ با سکوت روبهرو میشود. به هر حال باید فهمید جامعهی ما کدام یک از این دو صفت را دارد. در این صورت تکلیف کار من هم روشن میشود. از پیشترش هم هیچ رویایی نداشتم. یک جوری انگار در خلاء مینویسم. قلم که روی کاغذ میگردانم، این کلمات هیچ مخاطبی ندارد. در ذهنم حتا تصور یک خواننده هم نیست. هر کاری را بهتر از این بلد بودم بیمعطلی میکردم. ولی این تنها کاری است که بلدم. در تمام وجوه دیگر زندگی یا خنگم یا برای سرپوش گذاشتن بر این بیگانگی نقش بازی میکنم. در کارمندی، در زنیت، در مادری، همهجا بیش و کم نقش بازی میکنم و چون از هوش بیبهره نیستم بعضی از نقشها را چنان خوب بازی میکنم که باورم میآید. ولی خود من، خود اصلی من، همان خود داستانسرا است. از ازل تا ابد، کاری که با اولین کلماتی که یاد گرفتم شروع کردم. تنهایی و اضطراب در آن جهان ستمگر آنقدر بود که برای ادامهی بقا باید برای خودم داستانهای تسلاگر میگفتم و این عادت در من مانده است. برای ادامهی بقا.
منبع: بوطیقای نو، شمارهی دوم (یادبود غزاله علیزاده)، بهار ۱۳۷۷، ص ۱۵۲-۱۵۱
ارسال دیدگاه