پس از گذشتِ بیست سال، هنوز هم هر بار یادِ غزاله میافتم، تصویری که ندیدهام امّا بیش از بسیاری تصویرهایِ دیده شده در ذهنم نشسته، جلوِ چشمانم پدیدار میشود؛ انگار فیلمی گرفته باشی و بعد آن را بر پرده یا صفحهی تلویزیون به نمایش بگذاری: در آن جنگلِ جواهردرّهی رامسر، آویخته از درختی، با گردنِ کج… اندامش ـ مثلِ همیشه پوشیده در رَختِ یکدست سیاه ـ تاب میخورد… با چشمانِ بسته و لبخندی تلخ نشسته بر لب… به آرامشِ هیچ و پوچِ مرگ رسیده… رهاشده از درد و رنج و دشواریها و ناهمواریهایِ این روزگار و این زندگی...
دقیق یادم نیست سالِ ۷۳ بود یا ۷۴… با دوستِ عزیزِ فیلمساز داریوش مهرجویی فکر کردیم شعر-نمایشی از سپانلو را اجرا کنیم. فکرهایِ مختلفی داشتیم، از جمله این که آن را رویِ صحنه ببریم و بعد هم یکی از اجراها را ضبطِ تصویری کنیم.
یک روز قرار گذاشتیم تمرینی، با دو دوربینِ ویدئو، تصویرهایی بگیریم.
یک روز رفتیم خانهی سپانلو.
از پیش، من از دوستِ هم دانشکدهای قدیمیام محمدرضا شریفی (که از فیلمبردارانِ مشهورِ آن زمان بود) خواهش کرده بودم بیاید. مهرجویی هم یکی از همکارانش (گمانم دستیارِ فیلمبردار بود) را خبر کرد. آن دو با دو دوربین «وی.اچ.اس» تصویر میگرفتند. تعدادی هم چراغ جور کرده بودیم.
محمدعلی سپانلو بود و هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی و غزاله علیزاده…(حالا، هیچکدامشان نیستند. فقط یادشان هست و تصویر و صداشان) در شعرِ نمایشیِ سپانلو، شخصیتهایی هستند که از زبانِ خود، ماجراهایی را روایت میکنند. آن روز، هر یک از آن چهار دوستِ شاعر و نویسنده، به جایِ آن شخصیتها، بخشهایِ آن شعر را خواندند. مثلِ تعزیهخوانها، نسخه در دست، در فضایِ سالن و آن پلّهها، به طبقهی بالا میرفتند، پایین میآمدند، راه میرفتند، میگشتند و رو به دوربینها (که رویِ دستِ تصویربردارها، دائم در حرکت بود)، میخواندند. مهرجویی همکارش را راهنمایی میکرد و من به رضا شریفی میگفتم چه تصویری بگیرد و چگونه و… کارمان بیشتر نوعی (به اصطلاح) «اِتود» بود… گونهای تمرین…
آن روز، میگفتیم و میخندیدیم و کار میکردیم… دو سه ساعتی تصویر گرفتیم تا بعد، ببینیم چه میشود کرد با آن… که نشد و زمان گذشت و دوستانمان یکی یکی رفتند… روزِ بسیار زیبا و شادی بود. در استراحتهای چنددقیقهای، چای مینوشیدیم و شوخی میکردیم…
سالهاست نسخهای از آن دو نوار نزدِ من است و نسخهای پیشِ مهرجویی. یکی دو باری که (تا سالِ ۱۳۸۰) همدیگر را دیدیم، یادِ آن روز و آن تصویرها افتادیم و گفتیم بد نیست فکری برایِ آنها بکنیم… اما بعد، باز نشد و زمان گذشت و من اینجا و مهرجویی در ایران، هر یک درگیرِ کار و روزگارِ خودمان بوده و هستیم.
وقتی گلشیری آن گونه ناگهانی و باورنکردنی از دنیا رفت، من برایِ مراسمِ یادبودِ او در همین شهر (گوتنبرگ)، باشتاب، تصویرهایی که از او داشتم، کنارِ هم چیدم. کلیپی ده پانزده دقیقهای آماده شد که بعد به ایران هم فرستادم. یکی دو دقیقه هم از تصویرهایِ آن روز استفاده کردم.
حالا، باید ببینم چه میشود کرد… باید فرصتی پیش بیاید، با مشورتِ مهرجویی، از این تصویرها کاری دربیاوریم…
در آن شعرِ نمایشی، جایی هست که از «خودکشی» سخن میرود. آن تکه را غزاله هم خواند. هم هنگامِ خواندنِ آن تکه و هم هنگامی که دوستان دیگر آن تکه را میخواندند، تصویرِ چهرهی غزاله در حالِ شنیدن هست…
آن روز، نه او خودش و نه هیچیک از ما هفت تن (که تنها من و مهرجویی ماندهایم و از آن جوانِ دستیارِ فیلمبردار، همکارِ مهرجویی، بیخبرم.) مطمئنم که از ذهنمان هم نمیگذشت چندی بعد، غزاله خودکشی خواهد کرد… اما در چند «کلوزآپ» ی که از غزاله هست، حسی در خطوطِ چهره و نگاهِ آن چشمها دیده میشود که غریب است…
بارها از خود پرسیدهام: یعنی آیا آن روز، به مرگِ خودخواسته فکر میکرده؟
ارسال دیدگاه