فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

شعری که شاعر مرده می‌سراید

شعری که شاعر مرده می‌سراید

نویسنده : شهریار مندنی‌پور

در خاک داغ «بوشهر» تن سرد او دیگر آرام گرفته. آرام از نجوا و هیاهوی کلمات در گوش‌هایش، آسوده از کوب‌کوب قلبی که به کهنسالی هم دلِ عاشقی داشت و رها از سنگینی دستانی بزرگ و پربرکت که هیچ سزاوار فقر نبودند...
همه‌ی شاعران، در هنگامه‌ی مرگشان، آخرین شعری دارند. «منوچهر آتشی» هم حتمن آخرین شعری دارد که جایی نوشته: از درنایی، شاید از سوری گلِ دیگری، بلکه از اسبی شعلهور، یا از یک تَرَکِ خاکی تشنه، از سایه‌ی نمناک نخلی، برکه‌ی حقیر آبچالهای بر آسفالت، یا خرامیدن و آمدن آخرین معشوق که انگار رازش را خیلی خوب پنهان داشته بود آتشی... این آخرین شعرش، شاید ناتمام مانده بوده که اما با آخرین بیل خاکی که بر پیکر شاعرش ریختند، تمامترین تمامی را به خود گرفته است و حالا جایی افتاده، یک جایی منتظر افتاده ـ همان طور که انبوهان شعرهای چاپ ناشدهاش ـ تا به دست شرافتِ کدام اهل بیفتد، یا به چنگ کدام نااهلی که طمع مال و اعتبار تیز کرده...
اما این آخرین شعر منوچهر آتشی، آخرین شعر سروده‌ی او نیست. آخرین است از این نظر که به زمان زندگانی مکتوب کرده است؛ ولی آخرین شعری نیست که هنوز دارد میسراید تا برجای بگذارد... و این مثل یک راز است. رازی که هنوز ادامه دارد و روز به روز مرموزتر میشود، و این رازی است که نه شاعر که دیگر دیگرانی در آن مرموزند...
همه‌ی شاعران، آخرین شعری دارند: به ظاهر ناتمام، به ظاهر تمام؛ اما به باطن، همه تمام، چرا که مرگ: ملکالشعرای سکوت، به نیکی میداند چگونه زیباترین کلمات را به رویای متنهای ناتمام تداعی دهد... همه‌ی شاعران ستوده‌ی مرگند. بعضی شاعران قلم به دست بر صفحه‌ی آخرین شعرشان، خنجر از پشت خوردهاند از دست فرشته‌ی مرگ؛ بعضی شاعران بلکه هنگام «تماشاسرودن» معشوق، از زهر چشم او، به زانو افتادهاند؛ بعضی در بستر هنگام سرودن سرمای نفس مرگ، بعضی در میدان جنگ، گاهِ سرایش گرمای گلوله‌ی مست، و بعضی هم خواسته و ناخواسته شهید آزادگی شعرشان شدهاند... اما غبارِ لوح گلین شعر شاعران، پرزهای پاپیروسِ شعر شاعران، یا قارچکهای کاغذ دیوان شاعران، همه جای جهانند و همه جاییِ جهانند: به جسم ساغری در «نیشابور»، به صورت دانهای خرد بر گلبرگ بنفشه­ای یا بر مژگان یکی لولی در «شیراز»، غبارکی از هوا فروافتاده بر جام زنی زرین موی که در کافه «گلهای شرِ پاریس» قهقهه میزند، پرزهای سرگردان در بادهای افشاگر «سیبری» که برف یا لایه سرسریِ خاک از روی اسکلتهای زندانیان میروبند... ذرهای که به سوی بلندیهای «ماچوپیچو» کمانه میکند؛... یا ذره‌ای آلوده چربی باروت، حیران در شنزارهایی «ارض موعود»... از میان این همه هزاران هزار شاعر، تنها اندکی هستند که آخرین شعرشان را پس از آخرین تپش قلب سرودهاند: منوچهر آتشی یکی از این شاعران است. منوچهر آتشی شاعری است که هنوزاهنوزِ مرگش هم شعر میسراید، و چنین هم بایدا بادا...

آخرین شعر منوچهر آتشی از لحظه‌ی نخستین شیون بر مرگ او آغاز شده، تا این زمان که تن سردش در خاک گرم گوری خوابانده شده و حالا هنوز سرایشش ادامه دارد همراه با این گوری که ادامه دارد تا ابد. (همان گوری که بیجنازه انباشته شد و باز خالی شد و حالا دیگر به گور بودن خود شکی ندارد)... آخرین شعر منوچهر آتشی، اگر که به زیبایی شعرهای دیگرش نیست، اما عجیب­ترین شعر او هست. شعری پرآوا، با هزار و یک تصویر: هزار و یکی تشبیه و استعاره و کنایه، و البته هزاران هزار آینه... شعری که بسیار بسیاری از خوی و سرشت و کردار ما مردمان معمای این زمانه این سرزمین را نشان می­دهد...
نخستین سطر آخرین شعر مرموز منوچهر آتشی، پس از آخرین بازدمش، بر صفحه‌ی ذهن کسانی تداعی شده. دومین سطرش آنگاه فراز آمده که تنش میشستند و کفن میپیچیدند. سومین سطرش، بل در کنار آن تالار ـ که انگار بر خلاف نامش این بار تالار تفرقه بوده ـ سرداده شده، حوالی همان سکوی مألوف و آشنای این زمانه، که از بالایش، در رثایش، کلمات «زنده کشانِ مرده­پرستی» در ستایش و ثنا و سوگ او پرواز داده می­شدند: کبوترانی رنگارنگ: کبوتران سبز، کبوتران آبی و بنفش، کبوتران سرخ و سیاه که به همه طرف پر کشیدهاند بارها بار، و در هوا غبار شدهاند بارها بار، و فروباریدهاند بارهابار بر سر و روی جمعیت مشایعت، جمعیت کنجکاوان، جمعیت شیفتگان، جمعیت مرده خوران و جمعیت دوستدارن...
و راز این است:
آخرین شعر منوچهر آتشی را جنازه‌ی او میسراید...
میسراید، بیکلمه و بیهجا و آوا، غریبترین شعر جهان را... الهام این شعر از آن دهان تهمتکوب آغاز شد. دهان آن که کاش لااقل آن قدر کَرَم داشت که سکههای اندکِ زر را به سکههای ناچیز سیمین بدل کند؛ و اما آن قدر دهش داشت که هر سکه زر را به ناسزایی ناروا بدل کند...
کلمات این آخرین شعر بیکلامِ منوچهر آتشی، ارواحِ همان کلماتند که یاران و خویشان و رفیقان جستجو می­کردند تا که سوزناک­ترین رثا و زیباترین ثنا را بگریند برای مردمان بر مرگ منوچهر... همان منوچهری که حالا خودش هم کلماتِ نیست در جهان جستجو میکند بلکه بتواند بسراید در شرح کاسبی مرگ که چطور می­توان جنازه را چون نردبام عمود کرد، و از آن بالا رفت، یا چطور تکه تکه از گوشت آن کند برای سور نام و مال...
و همچنان میسراید جنازه منوچهر آتشی که: های، هیهای! جنگ در گرفته انگار. جنگی نه با «برنو کوتاه»، نه با «ماوزر»؛ بر تاخته با اسب سفید، نه با داغمه لب به محاصره افتاده یاغی مرد، و نه با خون فرحناکِ فواره کش بر خاک نامرد... جنگی بر سر من... میسراید میانبندهای آخرین شعرش را وقتی که کلمات جدل و بحث از کنار همین جنازه شعر سرایش شلیک میشوند: به ستیز که گورش، نزدیکیهای «دماوند» سیاه برف باشد، یا در جوار دریای جنوب و «چاکوتاه»... میسراید که: ای‌های! جز آن اندک یارانم، کجا بودید ای بسیاری از شما
عزیزانم! ای بسیار شمایان: متعصبان گرامی، ای بسیار نمازگزاران بر جنازهام، که حالا پرچمِ نو مسلمانیام برمیافرازید بلندبالاتر از سری که یک عمر خم کرده بودهام ­ به تسلیم به خدای زیباناکی... حال که بر سر خانه‌ی آخرت جسمم جدال میورزید، آخر کجا بودید بسی بیش از سی سال که سرودم، کاخی فراز آوردمتان از سخن در کنج خانه‌ی بیخانمانی: آن گاه که پینه شعر به دستهایم را، به پشیزی هم نمیگرفت نانوایتان، به قرانی برنمیداشت سیگارفروشتان، و به یکی بند کفش هم بدل نمیکرد پایپوشفروش این شهری که شاعرانی هم دارد بیشعر و پاپوشدوز... کجا بودید بزرگواران! آن زمان که این جنازه‌ی عالیمقام شاعر بیمانندتان، به شصت سالگی، در کارگاههای جهنمی جنوب، انبارداری آهن قراضه میکرد به چندرغاز دستامزد، و همین را هم تاب نیاوردند و حکم اخراج به دستش دادند... و میسراید که: ای انگار شما بودید و من نبودم...!
میسراید:
بزرگواران! حالا چرا به هر سو میکشانید قایق این جنازه را، کژ و مژ: سمتی می‌کشانیدم به سویی که از ملحدانم، و از خراباتیانم، قومی میکشانیدم به طرفی که از آنِ ملامتیانم، یا به قولی همان رند رندانم؛... و یا که: ای راستی از سلاله‌ی مسجدیانم... پس لابدن دور نیست که بگویید هم که از آتشیانم...
و به طنز و کنایه میگوید این شعر که: وه! زهازه!. خوشا بر من که ناگهان این همه یار غار و همنشین خلوت مدام و همدل شبهای تار یافتم. پس از این قرار، چندین و چند عمر زیستهام من... پس خوشا که چندین و چند مرگ هم بمیرم من... پس بمیرانیدم بیش و بیشتر...
و کلمات بیالفبای آخرین شعر منوچهر آتشی، نامِ صوتِ آهِ جگر خون و صفت دردخند را پرواز میدهند که شگفتا تصویر چهره من ایلیاتی را چه بر صدها پلاکاردِ نوبر یک حزب...
و این شعر مرموز همچنان ادامه دارد تا بدانجا میرسد که میسراید: جنازهای در راه، گور آماده شدهاش را پر میسازند، تا از قول این خاک گشاده‌روی و ناتنگ چشم جنوبی ـ که پناه جنازههایی گوناگون از انگلیس و هند و زنگبار و... بوده ـ ناخواسته بگویند، بنمیر شاعر! نمرده باش شاعر!... یا که «زامبی» این سرزمین باش شاعر!...
اما دلالت ضمنیِ آخرین شعر آتشی، این هم هست ـ گناهش گردن خودم که از خود میگویم ـ که انگار این جدال جنازهکِشان به هر سو، ثمر زندگانی منوچهر بزرگمان هم هست که اگر نه به شعرش؛ که به سلام و علیکش، به دست دادن و دل سپردنش، به نشست و برخاستنش و گفت و گویش، چنان زیسته که مصداق مسلمان به زمزم شوید و هندو بسوزاند شده بوده است. یا نه بلکه، از سوی دیگر این از بزرگ‌دلیهایش هم شاید هست، انگار که کرانه به هر کرانی ساییده زندگانیاش...
و آخرین شعر آتشی، ادامه خواهد داشت همان‌طور که آینه ادامه دارد به این جهان. این آینه را او روبروی تک تک ما قرار داده است. هر کدام از ما به وسعمان از این آخرین شعری که این مرد میسراید در انتهای سرگشگی زندگانیاش، و در آغاز سرگردانی جنازهاش، بهرهای خواهیم گرفت. کرامت این زمانیِ شاعران، چه کافر و چه مؤمن، لابد چنین است... و انگار که سرودِ این جنازه، به افسوس این هم میگوید که: این همه سال گذشته است و هنوز هستند کسانی که نمیدانند بزرگی به تنگ آغوشی، بسته آغوشی نیستا نیست، و بزرگی همه به گشاده آغوشی است، هر چه آغوشت وسیعتر برای دربر گرفتن، بزرگ‌تر... همان طور که خاک برای مردگان... همان طور که آتش برای مردگان، آب برای مردگان، و هواهای تازه...

و انگار هم، این سرود آخرین سروده آتشی، چنین هم میگوید: جدال بیهوده نکنید یاران، بزرگواران، که این جنازه، مال کدامتان است. صاحب این جنازه خاک بوده و هست... حالا که از هر سو، به سوی این جنازه میآیند، نرانیدشان به حق این که از آنِ ماست این تن. تنکشان نکنید به تعصب این که با ماست این شاعر مرده... که زیباترین شاعران، آن شاعرانند که برای همگانِ خلق شاعرند... بگذارید بیایند، هر کس به گمان خویش و به دل خویش. بگذارید هر کس که خواست مشتی خاک بر این جسم بیفشاند، و هر کس که خواست مرثیهای بر این شاعر بسراید و بخواند و هر کس که خواست، نه تنها شعر زندگانی آتشی که این آخرین شعر مرگش را هم به زعم خود بخواند و تفسیر کند... ای بزرگواران! نخواهید که تن و شعر منوچهر آتشی از آن خود کنید. بخواهید که زیبایی شعرش را مالک شوید. حلالتان باد همه آن زیباییهای سرودههایش.
***
کماند شاعرانی که با جنازهشان هم شعری بسرایند ماندگار. از این گونه است منوچهر آتشی... اما هر چه بوده است و نبوده، هر چه باشد یا نباشد، یقین، ترجیع بند این اولین و آخرین شعر جنازه او، لعن است به آن کس که به گوشت این جنازه و به جان شعر زندگانی او چنگ میاندازد، نه به نیت ادبیات، که به قصد این که پرچمی، نامی، قبایی، و مال و منالی برای خود دست و پا کند...
رسوا خواهد بود چنین طمع خامی. رسوایش خواهد کرد آخرین شعر منوچهر آتشی، و رسواترش خواهند کرد یاران واقعی منوچهر آتشی و ادبیات ایران...

  • نویسنده
  • شاعر
  • سبک زندگی