جامعهشناسی، رشتهای است که اجمالاً در تعریف کارکردِ خود مدعی است که میخواهد جامعه را به صورت علمی مورد بررسی قرار دهد؛ دو نکتهی اساسی و وجه تمایز این رشته که در قرن ۱۸ توسط آگوست کنت بنیان نهاده شده، همانا تأکید بر «شناختن» و «علمی بودن» است.
ریشهی تأکید جامعهشناسان بر «شناخت و توصیف» جامعه، به نیکولا ماکیاولی، اندیشمند قرن پانزدهم میلادی بازمیگردد و نیز همین تأکید است که جامعهشناسی را از فلسفه اجتماعی و یا علوم اخلاقیِ پیش از خود متمایز میکند.
ماکیاولی در مقام یک اندیشمند سیاسی، بنیانی نو در دانش سیاست درمیافکند؛ او معتقد است که عصر سیاستنامهنویسی که زبانی تجویزی دارد و در آن به باید و نبایدهای حکومت و حکومتداری شایسته میپرداختند، به پایان رسیده است و در عوض، راهِ درست این است که ما نحوه حکومت فعلیِ حاکمان را مطالعه کرده و توصیف کنیم تا از این راه بفهمیم که حکومتها چهطور تأسیس شده و یا بقا پیدا کردهاند.
هدف برتر این مطالعات نیز این است: «تحقق و نگهداری دیرپای دولتی نیرومند و با تمرکز در مقام شرط رونق بورژوازی.» (هورکهایمر؛ ۱۳۸۶، ۲۴)
از این پس بود که این اندیشهی متناقضنما به عالم علوم انسانی و اجتماعی راه یافت و به یکی از ادعاهای جامعهشناسان نیز بدل گشت: ما تنها درپی توصیف جامعه برآمدهایم و به دور از ارزش داوریهای اخلاقی ـ ولی در راستای هدف مقدس حفظ جامعهی «مدرن»! ـ عمل میکنیم.
از همین نقطه میتوانیم به تأکید دوم جامعهشناسان، یعنی «علمی» بودن جامعهشناسی بازگردیم.
جامعهشناسی در فضای علمزده حاکم در قرن هجدهم و پیشرفتهای جدی دانشمندان علوم طبیعی و تسخیر تکنولوژیک طبیعت در این دوران از یکسو، و فضای آشفته اجتماعی این قرن در غرب ـ بهدلیل فروپاشیدن هویت دینی اروپا و نیاز به ارائه بدیلی مناسب و تغییرات هنجاری و ارزشی و غیره ـ از سوی دیگر ظهور میکند و از همان ابتدا آرزوی رسیدن به موفقیتهای علم فیزیک را به عنوان علم مادر در آن دوران، در سر میپروراند؛ آرزویی که امروزه بر طبق شواهد عینی، میتوان گفت که آن را با خود به گور برده است!
جامعهشناسی که ابتدا کنت، متأثر از فضای آن دوران، نام فیزیک اجتماعی را برایش برگزیده بود، بر آن بود تا مانند فیزیک به قواعد کلی برای شناخت «جامعه» ی نوظهور صنعتی و مدرن دست یابد تا بتواند به وضع اجتماعی آشفته آن دوران، سروسامانی دهد و جامعه غربی را دوشادوش پیشرفتهای علمی، از عقبماندهگیهای اجتماعی ـ فرهنگی نیز نجات داده و تاریخ را با تمدنی عظیم و سعادتبخش! پایان بخشد.
از آن پس، جامعهشناسی که در فرانسهی قرن هجدهم بنیان نهاده شده بود، در سایر نقاط دنیای مدرن یعنی اروپا و سپس امریکا، با مکاتب متفاوت دیگرش ظهور کرد.
اما وضع جامعهشناسی در کشورهای شرقی و اسلامی، چهطور میتوانست باشد؟ آیا اساساً «جامعهشناسی» ای به عنوان «علمی» در پی «توصیف»! جهان انسانی با هدف «حفظ سلطه بورژوازی و مدرنیته»، میتوانست پدید آید؟
همانطور که گفته شد، جامعهشناسی در شرایط تاریخی قرن هجدهم میلادی در غرب ظهور کرد؛ این زمان مصادف است با قرن دوازدهم هجری در بلاد اسلامی.
در حالی که غرب سرمست از پیشرفتهای جدی علمی خویش و برای یافتن مواد خام اولیه و نیروی کار و غیره جهت گسترش تولیدات و بازارهای خویش، به استثمار سایر کشورهای جهان روی آورده بود، اوضاع در شرق عالم و در جهان اسلام به گونهای اسفبار رقم میخورد؛ مسلمانان علاوه بر مشکل اخیر (استثمارگری اروپاییان) با بحرانهای متعدد داخلی و خارجی دستوپنجه نرم کرده بودند (نظیر حمله مغول، اختلافات داخلی و حکومتهای متعدد ظالم، اختلافات فرقهیی و مذهبی و غیره.)
همزمان با این دوران که رکود و آشفتگی در سرزمینهای اسلامی گروههایی از مردم را به سمت صوفیمسلکی و انزواگرایی کشانده بود، جامعهشناسی در غرب مراحل تکوینِ خویش را سپری میکرد، تا آنکه پس از قرنها و در گذر از فراز و نشیبهای بسیار به کشورهای اسلامی «وارد» شد.
این نکتهای اساسی است که جامعهشناسی در کشورهای مسلمان، به عنوان مکتبی در کنار مثلاً مکتب فرانسه، آلمان، انگلیس و غیره «تکوین» پیدا نکرد، بلکه با همان مختصات ذکر شده و همان ویژگیهای فرهنگی- اجتماعی خاص به دانشگاهها وارد شد و متأسفانه روشنفکران با همان روح «خودباختگی» دیرینِ خویش دلباخته آن شدند و این در حالی بود که در جوامع بهشدت دینی، ضدیت جدی با بنیانها و پیشفرضهای اساسی این رشتهی مدرن وجود داشت. اما البته این ضدیت مانند امروز یک ضدیت آگاهانه نبود؛ یعنی از آنجایی که برخورد ما با مدرنیته، تا مدتها برخوردی غیرفلسفی بود، کسی شاید بدان شکل از این پیشفرضها و بنیانها اطلاعی نداشت تا با آها به مبارزه اندیشهای برخیزد، بلکه مشکلی در این حوزه خاص (جامعه شناسی)، به گونهای دیگر بروز کرد: عدم کارآیی و کژکارکردی جامعهشناسی و جامعهشناسان.
و این یکی از مسائلی است که دانشجویان جامعهشناسی در مواجهه با جامعه، همواره با آن دستوپنجه نرم میکنند؛ از یکسو انتظار و از سوی دیگر مقبولیتی که جامعه برای نقش آنها به عنوان جامعهشناس قائل است. اکنون پرسش اینجاست که چهطور از کسی که جامعهشناسی ـ با همان تعریف و کارکردی که در قسمت نخست برای آن ذکر شد را ـ خوانده است، میتوان انتظار داشت که اولاً جامعهی خود را بشناسد و ثانیاً برای مشکلاتش راهحل ارائه دهد؟
پرسش مهم دیگری که از بحث بالا حاصل میشود، این است که آیا نتیجه این بحث، این است که دیگر نیازی به خواندن جامعهشناسی نداریم و باید این رشته را تعطیل کنیم؟
پاسخ نگارنده به این پرسش منفی است؛ جامعهشناسی را نباید تعطیل کرد، بلکه باید هدف از خواندنِ آن را مشخص نمود.
در این شرایط بهجاست که این سؤال را پرسید که چرا باید جامعهشناسی خواند؟ به نظر میرسد نیاز به خواندنِ این رشته نه از جهت استفاده عملی از آن در جامعه برای حل مشکلات و یا حتی توصیف شرایط اجتماعی، بلکه بیشتر به دلایل دیگری است.
اول اینکه هدف از خواندنِ جامعهشناسی، باید شناخت «دیگری» خود باشد. «جامعهشناسی» برای ما به مثابه «تجددشناسی» است. تجددشناسی به معنای فهم جهانِ مدرن از نگاه خود غربیهاست، یعنی آنطور که آنها خودشان، خودشان را میشناسند و هستی، تاریخ، جامعه و انسانِ مدرن را تعریف میکنند؛ جامعه شناسی نیز علم فهم جهان مدرن و اداره آن است.
پس مای «مسلمان»، از جهت لزوم «شناخت» موانع موجود و سپس «مبارزه» و «گذر» از آن در راستای تحقق اسلام و تمدن اسلامی، لازم است تا دیگری «غرب» را خوب بشناسیم و برای این منظور باید قبل از هر چیز بدانیم که آنها، خودشان، چهطور خودشان را میشناسند.
برای رسیدن به این خودشناسی غربی و دستیابی به امکان گذر از مدرنیته از طریق درک و فهم و شناخت جامعه مدرن، رجوع به جامعهشناسی موجود ضروری به نظر میرسد. (برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به کتاب تجدد شناسی و غربشناسی؛ حقیقتهای متضاد، نوشتهی دکتر حسین کچویان، ۱۳۸۹، انتشارات امیرکبیر.)
دومین دلیل مطالعهی این رشته نیز این است که به ما در ساختن دانش اجتماعی جدیدی که برخاسته از جامعه و فرهنگ اسلامی و میهنیِ خود باشد، یاری رساند؛ بدین معنی که ما برای ساختن تمدنی جدید، نیاز به دانش اجتماعی متناسب با آن تمدن داریم که نه تنها در «تشکیل» و برپاییِ آن ما را یاری دهد، بلکه در بازتولید مداوم و «بقا» ی آن نیز مؤثر افتد.
بنابراین، لازم میآید در این راستا، از تجربهها و شکست و موفقیتهای دیگرانی که زمانی دانشی جدید و متناسب با شرایط تمدنی خویش تولید کردهاند، استفاده کنیم. پس لازم است که هدف از خواندن جامعهشناسی، واقعبینانه باشد و نیز سطح و نوع توقعی که از این رشته میرود، متناسب با تواناییها و شأنِ او باشد.
فراموش نکنیم که جامعهشناسی، بنا بر ادعاهای خود جامعهشناسان، تلاشی معرفتی برای حفظ بنیانهای جامعه مدرن بوده و پیشفرضها، بنیانها و مبانی مدرن آن، ضامن وفاداری همیشگیِ او به سلطه مدرنیته است.
ارسال دیدگاه