گفت: «از سردیِ دی فسرده، یاد آر». امروز امیرکاووس بالازاده، مدرس و منتقد تئاتر هم بعد از یک دوره بیماری درگذشت. از او چند کتاب خواندنی در زمینهی اسطورهشناسی باقی مانده و یادهای خوب. یک کتاب هم هست با عنوان «پسر شهرزاد». مجموعه نامههایی است که مرحوم مهدی آذریزدی، نویسندهی سری کتابهای معروف «قصههای خوب برای بچههای خوب» خطاب به بالازاده نوشته بوده و بعد از درگذشتش، بالازاده آنها را همراه چند مقاله از آذریزدی کتاب کرده است. نامههایی که از عشق دو خورهی کتاب به خواندن و مطالعه میگوید. برای یادکرد این هر دو، بخشی از یکی از نامهها را (از صفحات ۱۴۶ و ۱۴۷ «پسر شهرزاد») ببینید که در آن آذریزدی اول به بالازاده میگوید خودش را از عشق کتاب نجات بدهد و باز دست آخر هم توصیهاش به او در همین زمینه است:
«اشکال زندگی ما عادت به کتاب است که جابهجا شدن را مشکل میکند. محل اجاری یا رهنی زودی مدتش منقضی میشود و دوباره سر ماه باید احمال و اثقال کتابی را جمع و جور کنی و سه ماه دوباره در جای دیگر بساط را پهن کن یا بتوانی بنشینی و برای خودت عشق کنی. آن هم عشقی که طبیعی و عاقلانه نیست. خوشا به حال آنان که میتوانند به زندگی واقعی برسند، گرچه معلوم نیست کدام درستتر است. مال بنده که دیگر ۷۵سالش گذشته و چیز قابلی باقی نمانده، اگر تا آخرش هم همینطور باشد، مهم نیست ولی شما جوانها باید همهی عقلها و تجربهها را روی هم جمع کنید و ببینید چه جوری بهتر است، چون هیچکس دو بار به این دنیا نمیآید و باید زندگی کرد وگرنه مایهی غبن است.
این را چند بار هم نقل کردهام. یک وقتی که در چاپخانهی علمی کار میکردم و روزهای برو برو کتابهای درسی صفاری-قربانی بود و همیشه حقالتألیف آنها را طلبکار بودند، یک روز آقای قربانی گفت: امروز قدری پول میخواهم. گفتند: چهقدر؟ گفت: فلان قدر. یک دسته اسکناس صدی از صندوق درآوردند و دادند و گفتند: آقای قربانی، لطفاً بشمارید که درست باشد. ایشان شروع کرد به شمردن. یک، دو، سه، چهار تا رسید به بیستوپنج و بیستوشش، آن وقت دسته اسکناس را گذاشت توی جیبش و گفت: تا اینجاش که درسته، لابد تا آخرش هم همینطوره!
البته اگر دسته اسکناس کم باشد آخرش معلوم میشود، ولی حوصلهی شمردن نداشت و به شوخی گذراند. حال من هم حالا مثل آن دسته اسکناس است، تا اینجاش که گذشته، لابد تا آخرش هم همینطور است و قدری بهتر یا بدترش میگذرد و تا وقتی این کتابهای لامصّب صاحاب دم دست هست، چندان احساس کسر و کمبود هم ندارم. کتاب فقط اینش خوب است که آدم را به دنیایی میبرد که خود دنیا را میتواند فراموش کند و ظاهراً همهی عشقها همینطور است، چه عشق کفتربازی باشد یا جمع کردن کلکسیون تمبر و هزار مشغولیت دیگر.
... خیلی دلم برای همهچیز تنگ شده، برای شما، برای تهران، برای کتابفروشیهای دست دوم، برای چیزهایی که سالها میخواستیم و یک روز ناگهان روی بساطها پیدا میکردیم و عرش را سیر میکردیم و حالا حتی پشیمانیاش هم و خاطرهاش هم شیرین است. الآن سی چهلتا کارتن تخممرغی پر از مجله دارم که از وقتی به یزد آمدهام دیگر اندازهاش به هم خورد و ناقص مانده، ولی یادم است که دانه دانهاش را که میخریدم چقدر ذوق میکردم و شب توی آن بالاخانه چقدر خوشحال بودم که امروز فلان شمارهی مجلهی عهد بوق را توی زیرزمین [پاساژ] ایرانزمین یا بالاخانهی [کتابفروشی] اوستا پیدا کردهام. یعنی آیا خوشیهای زندگی همین است؟ نخیر، زندگی صحیحتر همان است که اکثریت مردم روزگار از اول تا آخر دنیا دارند و ما استثناهای قاعده بودیم. امیدوارم شما خود قاعده را زودتر پیدا کنید و خوشتر بگذرانید. یا در همین زمینهی عوضیِ کتاب کاری بکنید و یادگارهای دلخوشکنکی بسازید که هم فال باشد، هم تماشا...»
ارسال دیدگاه