«فلورا»مادر #جک_لندن از آغاز زندگی خوشبخت نبود. او تب تیفویید گرفته و نه تنها زیبایی خود را از دست داده بود، بلکه ناتوانی جسمی همچون دید بسیار کم نیز بر نگونبختی او میافزود. «فلورا» موهایش را از دست داده بود و تا آخر زندگی از کلاهگیس استفاده میکرد. شماره کفشش نیز هرگز از 12 بچگانه بزرگتر نشد. تب، افسردگی او را افزایش میداد. او همواره دربارهی چیزهای اطرافش، مانند برتری نژاد گذشتگانش، یاوهسرای میکرد.
«فلورا» تنها فرزند خود را از کودکی با این تفکر بزرگ کرد که سیاهپوستان قابل اعتماد نیستند. («جک لندن» در تمام زندگی بر این باور بود که آنگلوساکسونها نژاد برتر آمریکا هستند.)
«فلورا» در25 سالگی از خانواده جدا شد و پس از تجربهی دورهی کوتاه زندگیاش در سیاتل، مسیر سن فرانسیسکو را در پیش گرفت؛ چون این شهر کوچک به مکانی برای هجوم جویندگان طلا تبدیل شده بود و «نجیبزادگان سوار بر قطار» به آنجا میرفتند. چند 10 هزار مهاجر نیز، با آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، مسافر این نقطه از جهان بودند.
«فلورا» در ابتدا برای پرداخت هزینههای زندگی به آموزش پیانو پرداخت. او در سال 1874 با مردی به نام «ویلیام چینی»، که یک ستارهشناس بود، آشنا شد. «چینی» احساس شیدایی «فلورا» را با احضار روح بیشتر میکرد.
آنها با کمک یکدیگر مکانی را برای احضار روح دایر کردند. «فلورا» در ازای ارتباط برقرار کردن با روح گذشتگان مشتریانش و فرستادن پیام برای آنها پول دریافت میکرد، اما درآمدش کفاف اجارهی محل را نمیداد. «ویلیام» تمایل داشت کار تماموقتش در مجله را رها کند. او بر این باور بود که ستارهشناسی یک دانش است و فکر میکرد که زن و مرد میتوانند با کمک گرفتن از دانش ستارهشناسی دارای فرزند شگفتانگیزی شوند.
«فلورا» در 12 ژانویه 1876 «جک» را به دنیا آورد. باردار شدن «فلورا» از رسیدن او به ثروت جلوگیری کرد و زایمان نیز توان جسمی اندکش را از او گرفت و دیگر بنیه لازم را برای تغذیهی کودکش نداشت.«جک» را برای مدت هشت ماه به دایهای به نام «مامی جنی» سپردند و او نیز همچون فرزند خود از او نگهداری میکرد. در همین زمان، «ویلیام چینی» بیخبر، «فلورا» را تنها گذاشته و از مسئولیت نگهداری خانواده گریخت. تنها چند ماهی از فرار «چینی» گذشته بود که «فلورا» با مردی به نام «جان لندن»، سرباز قدیمی جنگهای داخلی آمریکا که از همسرش جدا شده بود و دو دختر داشت، ازدواج کرد و همه در یک آپارتمان کوچک ساکن شدند. وقتی «جک» به کانون خانواده بازگردانده شد، «الیزا»، خواهر ناتنیاش، مسئولیت مادری او را برعهده گرفت. «الیزا» بعدها تبدیل به محبوبترین زن زندگی «جک لندن» شد.
«جان لندن» نیز نام خود را بر او گذاشته -«جک لندن» پیش از این با نام «جان گریفیث چینی» شناخته میشد- و همچون پدر مهربانی او را دوست میداشت. «فلورا» وضعیت مناسبی نداشت و بیقراری، وضعیت روانی متغیر، از کارافتادگی مغزی و حملههای قلبی او تمام خانواده را پژمرده کرده بود. اما این تاثیرهای منفی بیشتر از همه روی «جک»، که هیچگاه علاقهمندی خود را به او نشان نداد، نمود داشت. سرانجام، خانواده «لندن» به اکلند مهاجرت کردند. این شهر، برخلاف سن فرانسیسکو، ماسهای و مزخرف بود وآن را بر پایه ارزشهای پیشگامان سختکوشی و صداقت بنا نهاده بودند. این قالب فکری بعدها در آثار «جک لندن» نمود پیدا کرد.
«جان لندن» مزرعهای خرید و بدین ترتیب «جک» از پنج ساگی مجبورشد در مزرعه کار کند
وقتی «جک» هشتساله شد، خواهرش، «الیزا» به عقد کاپتان «شپارد»، دانشجوی شبانهروزی در آمد. چند سال بعد، کاپتان به همراه «الیزا» و سه فرزندشان به بخش دیگری از اکلند منتقل شدند. «جک» در این زمان از نظر روحی ویران شده بود.چند ماه بعد، بیماری همهگیری مرغهای «جک» را از بین برد. خانواده «لندن» نیز، با فراموش کردن رویای مزرعهای سرسبز، به اکلند بازگشتند. «جک» از این که دوباره میتوانست نزدیک «الیزا» و «مامی جنی» باشد خوشحال بود. او در راه خانه به مدرسه، جنگیدن همانند پهلوانپنبهها را میآموخت. هر چند «جک» قوی جثه نبود، ولی در جنجال به پا کردن استعداد قابل توجهی داشت.
«جک» در سن 14 سالگی از مدرسه دستور زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد، اما به دلیل ناتوانی مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد و به ناچار در کارخانه قوطیسازی مشغول به کار شد. کار در دوران کودکی بدنش را نیرومند و مردانه کرده بود. کودکی «جک» در تنهایی گذشته بود و کتابخانهی محلشان اولین و تنها آشنایی او با فرهنگ به شمارمی رفت. کتابها، جهانی فراتر از اکلند را پیش روی او میگشودند.
در این زمان، «جک» در بخش ترشیجات یک فروشگاه مواد غذایی کار میکرد و هر چه بیشتر سرکه جا میانداخت، احساس بیقراری و فرار در او قویتر میشد.
او در کافههای محله با مردان دریا (ملوانان، شکارچیان خوک آبی و نهنگ و زوبین سازان) آشنا شد. فرصتی فراهم شده بود تا به صید غیرقانونی صدف بپردازد و با کمال میل آن را پذیرفت. وقتی که فصل صید گذشت و او لذت کافی از این حرفه را در مدت سه ماه بدست آورد، به سن فرانسیسکو بازگشت.«جک» پس از تمام شدن مدت زمان ممنوعیت شکار، به دریا بازگشت و ماهها از این فرصت پیشآمده برای تجربه کردن دریا و احساس آزادی استفاده کرد. وقتی «جک» به کالیفرنیا بازگشت، یک سالی از سفرش به گوشه و کنار ایالات متحده میگذشت. حالا میخواست از عادتهای اوباشگونه دست برداشته و با تلاشی که در کسب و کار نشان میداد، مادرش را خوشحال کند. او میخواست با عهده دارشدن وظیفهی نانآوری خانواده مایهی افتخار مادر باشد.«جک» در سن 19 سالگی بر آن شد تا به دبیرستان باز گردد. او حالا هم کار میکرد و هم درس میخواند. کمکم با توجه به آشناییاش با حزبهای سیاسی این کشور و بهویژه حزب سوسیال، به نظریههای سیاسی علاقهمند شد.
«لندن» سوسیالیسم را در سفرهایش به دیگر ایالتهای آمریکا شناخته و به آن علاقهمند شده بود. سوسیالیسم سالها فکر و هدف او را تشکیل میداد. از «جک لندن» به عنوان «پسر سوسیالیست اکلند» نیز یاد میشود. او چندین بار، در بزرگسالی، تلاش کرد که در انتخابات شهرداری پیروز شود ،اما موفق نشد.
«جک» میخواست وارد جریانهای انقلابی شود اما ابتدا میبایست دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه میشد. عضویتش در حزب کارگر سوسیالیست منجر به اخراجش از مدرسه شد. سپس تصمیم گرفت که با تکیه بر علاقهی شخصی خود به مطالعه پرداخته و وارد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی شود. در دانشگاه پذیرفته شد ولی هنوز چهار ماه هم از ورودش نگذشته بود که شرایط خفقان حاکم در دانشگاه وی را دلسرد کرده و مجبور به انصراف از ادامهی تحصیل کرد. او شروع به نوشتن و مطالعه کرد. در این زمان در یک لباسشویی کار میکرد تا هزینهی زندگیاش نیز تأمین شود.
«جک» وقتی که تب یافتن طلای کلوندایک در آمریکا همهگیر شد، توانست همراه شوهر «الیزا» و سرمایهای که او داشت به شمال سفر کند (1897-1898). شاید بتوان گفت آنچه او در شمال دید و تجربه کرد مهمترین نکتههای قابل توجه در آثار موفقش را تشکیل میدهند. سرانجام با بازگشت به اکلند، زمان موفقیت بزرگ «جک» نیز فرارسید؛ او کتاب «ادیسهی شمال» -داستان کوتاهی دربارهی یافتن طلا- را در سال 1900 منتشر کرد. اولین اثر وی به خاطر نیرومندی و توصیف بسیار جالبش مورد توجه بسیار زیادی قرار گرفت. «جک» در همان سال با دختری به نام «بسی (بکی) مادرن» که آموزگار ریاضی، بسیار رکگو و جوانی ایرلندیتبار بود و دههی سوم جوانیاش را تجربه میکرد، آشنا شد و این آشنایی در مدت کوتاهی به ازدواج انجامید. در همین مدت، پیشنهادهایی برای نویسندگی از طرف ناشران مختلف دریافت کرد که پول بسیار زیادی را وعده میداد و میتوانست او را از فقر خارج کرده و وارد دنیای سرمایه داری کند.
«بسی» (بکی) دختری به دنیا آورد. «جک» دخترش را بسیار دوست داشت اما نسبت به مادر فرزند خود احساس سردی میکرد. او پس از ازدواج بیشتر وقت خود را در میان دوستانی همچون «آنا استرانسکی» و «جورج استرلینگ» سپری میکرد. دوستانش لقب «گرگ» را برایش انتخاب کرده بودند. خانوادهی «لندن» در سال 1901 به حومهی اکلند مهاجرت کرد. «آنا» در این مدت برای دیدن و کمک کردن به «جک» در نوشتن داستانهایش به خانهی آنها رفت و آمد میکرد و این کار او مخالفت و احساس حسادت «بسی» را بر میانگیخت. پس از مدتی «آنا» به نیویورک منتقل و ارتباطش با «جک» قطع شد.«جک» در سن 25 سالگی احساس میکرد که دیگر نمیتواند قدرت گذشته خود در نوشتن داشته باشد و شاید سفر کوتاهی به انگلستان میتوانست مقداری از توانایی گذشتهاش را بازگرداند.
دومین دختر آنها در سال 1902 میلادی به دنیا آمد؛ یعنی همان سالی که «جک» نوشتن «آوای وحش»The Call of The Wild را آغاز کرد. این داستان نیز بسیار پر خواننده از کار در آمد و قدرت تصویرسازی مبهوتکنندهی خالق خود را نشان میداد. پس از انتشار این داستان، سفرهای پیدرپی «جک» و دیدار با افراد مختلف بخشی از زندگی او را تشکیل داد.
«جک» نتوانست به تعهد اخلاقی همسرداری وفادار بماند و این امر باعث شد «بسی» در سال 1903 از دادگاه درخواست طلاق کند. «جک» نیز پس از جدا شدن از «بسی» با زنی به نام «چارمیان کیتریج» ازدواج کرد تا شاید محبتی را که در بودن با «بسی» احساس نمیکرد در کنار همسر جدیدش پیدا کند. «چارمیان» از صبر و بردباری بیشتری در مقایسه با «بسی» برخوردار بود و اعتیاد به الکل و نوسانهای رفتاری و اخلاقی «جک لندن» را بهویژه هنگامی که مشغول نوشتن داستان جدیدی بود با تحمل بیشتری درک میکرد.
تنها فرزندش از «چارمیان» که «جویی» نام داشت، فقط 38 ساعت زندگی کرد. در سال 1907 به همراه «چارمیان» راهی سفرهای دریایی در اقیانوسهای کره خاکی شد و به دریاهای جنوبی اسنارک (Snark) رفت. وی ایدهی نوشتن کتاب «سفر به اسنارک» را از همین مسافرت گرفت. «جک» عاشق سفرهای دریایی بود و حتی با کشتی به برخی کشورهای آسیایی مانند ژاپن و کره سفر کرده بود. ازدواج با «چارمیان» او را تشویق به خریدن مزرعهای به نام «هیل رنچ» در کالیفرنیا و توسعه چند مرحلهای آن کرد تا به دامداری بپردازد؛ 1400 هکتار زمین درختکاری، مزرعهها، چشمه، درهها، تپهها، و حیات وحش بخشی از زیبایی مزرعههای بزرگی بود که «لندن» بین سالهای 1905 تا 1913 خرید.
املاک وی در حال حاضر جزو دارایی موزه طبیعی و تاریخی کالیفرنیا ثبت شده است.«جک لندن» هرچند به موفقیت دست پیدا کرد اما هرگز از آنچه که به دست میآورد، احساس رضایت نداشت. او سالهای آخر عمر خود را در مبارزه با بیماریهایی مانند ناراحتی کلیه و معده و درصد بالای اوره که هر روز امید کمتری برایش باقی میگذاشتند، سپری کرد و سر انجام در 21 نوامبر 1916، درحالیکه عشق و دلسوزی «چارمیان» را در کنار خود داشت ، دیده از 40 سال دیدن جهان فرو بست. هوش استثنایی، شخصیت مثبتاندیش و روح سبک «جک» در کنار تجربههای بسیاری که از زندگی پر فراز و نشیب دوران جوانی بدست آورد، باعث شد تا بسیاری از خوانندگانش با شخصیتهای داستانهایی که مینوشت ارتباط نزدیکی برقرار میکنند.
جک لندن اولین نویسندهی موفق طبقهی کارگر ایالات متحده آمریکاست. توانایی وی در نوشتن بیش از یک هزار کلمه در روز باعث شد تا در مدت 18 سال نویسندگی آثار مشهور بسیاری را خلق کند. پر کاری «جک لندن» را میتوان در 51 کتاب و چند صد مقالهای که منتشر کرد دید. او گرانقیمتترین و پرخوانندهترین نویسنده آمریکا در زمان خود بود.
آثار بسیار زیاد «جک لندن» را میتوان از نظر ادبی به رمان، داستان کوتاه، مقاله، نمایشنامه و آثار واقعگرایانه تقسیم کرد.
جک لندن، غیر از رمانهایی پیرامون زندگی کارگران کشور خود، خالق داستانهایی ماجراجویانه شبه «کلیله و دمنهای» نیزاست. طبق ادعای مورخین ادبی چپ، او در بیشتر آثارش منتقد نظام سرمایهداری و مدافع سوسیالیسم است. او نظم سرمایهداری را مشمول قانون گرگها میداند و غیر از رمان تئوریک سوسیالیستی، یکی ازکلاسیکهای بینالمللی ادبیات سوسیالیستی درکشورهای سرمایهداری بود و با وجود جهانبینی التقاطی و متناقضش، تاثیرمهمی روی ادبیات انقلابی کارگری بینالمللی ازخود به جا گذاشته است و نسلی از نویسندگان انقلابی ادبیات کارگری تحت تاثیر بعدی او قرار گرفتند.
ارسال دیدگاه