ویرجینیا وولف عنوان فرعی سه کتاب آخرش را «یک زندگینامه» گذاشت. اورلاندو: یک زندگینامه (۱۹۲۸) رمانی است در مورد مردی به همین نام در دربار قرن هفدهم انگلستان که منتقدان آن را بر اساس زندگی «ویتا سکویلوست»، بانوی نویسنده انگلیسی و دوست بسیار صمیمی ویرجینیا وولف، میدانند. فلاش: یک زندگینامه (۱۹۳۳) هم بیوگرافی خیالیِ «الیزابت برت براونینگ»، شاعر قرن نوزدهمی، است اما از منظر سگش که «فلاش» نام دارد. راجر فرای: یک زندگینامه (۱۹۴۰) بیشتر از بقیه با تصور رایج از بیوگرافی همخوان است. راجر فرای، نقاش پستامپرسیونیست و منتقد هنری، دوست ویرجینیا وولف و همپالکیاش بود در جلسات ادبی حلقه بلومزبری (حلقهای که چهرههایی نظیر ای. ام. فارستر و جان مینارد کینز هم عضوش بودند). مرگ او در سال ۱۹۳۴ وولف را بر آن داشت که زندگینامهاش را بنویسد. البته او در این بهاصطلاح زندگینامه هم سبک سیال ذهنِ خاص خودش را بکار بسته است و تلاشش برای بازآفرینی سبک نوامپرسیونیستیِ آثار فرای در سبک نگارش مشهود است.
افزون بر این، وولف دو مقاله مهم درباره قالب بیوگرافی دارد: زندگینامه نوین (۱۹۲۷) و هنر زندگینامه (منتشرشده در مجله بخارا، شماره ۵۶، پاییز ۱۳۸۵) که در آن مشخصاً به مقایسه نوشتار آزادانه داستانی و تقیّد بیوگرافینویسی میپردازد. شاید یکی از دلایل وولف برای پرداختن به زندگینامه، فارغ از علاقه به زندگینامهنویسی بهعنوان فرمی ادبی، علاقهای ارثی به این گونه ادبی باشد. پدر وولف هم بهسبب گردآوری و نگارش کتابِ دایرهالمعارفِ زندگینامههای ملی لقب سِر گرفته بود.
زندگینامه را میتوان تلفیق تاریخ و تخیل، واقعیت و خیال، و محدودیت و آزادی عمل برشمرد. اما ویرجینیا وولف خود را متعهد به پیروی از اصول و شیوههای رایجِ زندگینامهنویسی نمیدانست و از همان ابتدای فعالیتش در این قلمرو کوشید تا به قیدوبندهای رایج تن ندهد و بر انعطافپذیری این نوع نگارش بیفزاید. راهی که برای این کار برگزید درهمآمیزی داستان و زندگینامه بود. وولف در دومین رمانش به نام شب و روز، رمانی که در آن زندگینامه و داستان چونان آینهای بازتابدهنده یکدیگرند، از این تمهید بهره گرفت. او در نامههایش مینویسد: «قصد دارم اثری سترگ و در عین حال جزیینگرانه درباره سیاق صحیح زندگینامهنویسی بنویسم؛ راجع به این که چه میشود که شروع به نوشتن میکنی و اصلاً ماجرای نوشتن از کجا آب میخورد؛ و با خود فکر میکنم که هیچ چیزی از این هنر نمیدانم». سالها از نوشتن این سطور گذشته بود که ویرجینیا وولف آرزوی بلندپروازانهاش را محقق کرد: نگارش مقالاتی موشکافانه با عناوین زندگینامه نوین و هنر زندگینامه.
به اعتقاد وولف، اگر زندگینامهنویس قصد داشته باشد مطلقاً به واقعیت وفادار باشد، حداقل میتواند کاری کند که واقعیت در نوشتههایش صرفاً مجموعهای از دادههای خام نباشد، واقعیتهایی خلاقانه به ما تحویل دهد؛ واقعیتی زاینده که موجب پرواز خیال باشد.
با در نظر گرفتن این که پدر ویرجینیا وولف، «لسلی استفان»، مؤلف کتاب عظیم دایرهالمعارف زندگینامههای ملی بود و زندگینامهنویسی بهعنوان گونهای از انواع ادبی در خانوادهشان ارزش و اهمیت زیادی داشت، تعجببرانگیز نیست که ویرجینیا وولف تمام استعداد و تواناییهایش را بهعنوان یک نویسنده در نگارش زندگینامه به کار گرفت. ویرجینیا وولف در سالهای پایانی عمرش، زمانی که مشغول نوشتن خودزندگینامهاش بود، پس از مطالعه آثار فروید، برای توصیف حس متضاد عشق و نفرتی که به پدر داشت واژه «چندگانگی» را از فروید وام گرفت. نخستین اثر ویرجینیا وولف نوعی ادای احترام به شیوه کار پدرش بود؛ شیوهای که حتی هنگام تلاش برای رهایی از تأثیر سبک نگارشی او، بهعنوان معیار نگارش این گونهی ادبی پذیرفته بود. در حقیقت، ویرجینیا وولف در نخستین تجربه زندگینامهنویسیاش بر آن بوده که شکاف بین سیاق زندگینامهنویسیِ مرسوم و زندگینامهنویسی هنجارشکن را به تصویر بکشد.
یکی از موضوعاتی که ویرجینیا وولف در کسوت زندگینامهنویس با آن دست به گریبان بود، نگارش سرگذشتهایی بود که در دایرهالمعارف پدرش مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند؛ سرگذشتهایی مبهم و ثبتنشده که صاحبانشان فقط حضوری سایهوار داشتند و بیارزش قلمداد میشدند. یکی از اعتقادات ویرجینیا وولف این بود که واقعیاتی که در یک زندگینامه میآیند همانند واقعیات علمی نیستند که پس از مکاشفه نتوان تغییرشان داد. این واقعیات میتوانند به مرور زمان تغییر کنند، چرا که هر عقیدهای با تغییر زمانه تغییر مییابد.
در دوران ویرجینیا وولف زنان نه تنها در جامعه و زندگی خصوصیشان مورد تبعیض واقع میشدند، بلکه محدود به انجام کارها و فعالیتهایی آنقدر کماهمیت بودند که چندان جایی در ادبیات داستانی هم اشغال نمیکردند، چه برسد به این که بخواهند زندگینامه داشته باشند؛ قالبی که در آن روزگار مترادف «سرگذشت مردان شهیر» بود. ویرجینیا وولف، در کسوت یک خواننده، پژوهشگر و نویسنده، وقت زیادی را صرف تحقیق درمورد سرگذشت زنان کرد و سیاقی اتخاذ کرد متضاد با روش پدرش در زندگینامهنویسی؛ گویی قصد داشت پدرش را پس از مرگ هم درباره اصول نگارشیاش استنطاق کند.
به اعتقاد ویرجینیا وولف رماننویس آزاد است اما زندگینامهنویس سخت مقید. زندگینامهنویسی و داستاننویسی از دستمایههایی کاملاً متفاوت ساخته و پرداخته میشوند. یکی به یاری رویدادهای واقعی و دیگری بی هیچ محدودیتی، مگر اینکه خود نویسنده قصد داشته باشد محدودیتهایی را سرلوحه کارش قرار دهد. البته وولف این تعریف رایج را بیش از حد غلوشده میدانست. او معتقد بود تمام روایتهایی که تا آن هنگام سرلوحه کار زندگینامهنویسان قرار گرفتهاند پژوهشهایی کوتاه بودهاند با تأکیدات و اختصارپردازیهای کاریکاتوروار.
بزرگترین محدودیت پیش روی یک زندگینامهنویس این است که نمیتواند شخصیت کتابش را ابداع کند. بسیاری از زندگینامهنویسان خود را تسلیم قیدوبند جزئیات واقعی زندگی سوژههایشان کردهاند و با اینکه قدرت انتخاب و روایت را تمام و کمال بهکار بردهاند، اما خود را کاملاً در چارچوب دنیای واقعیات نگه داشتهاند. حاصل کار این زندگینامهنویسان آثاری است که یحتمل در حق شخصیت ماجرا همان گونه عمل میکند که لغتنامهنویس در حق یک فرهنگ لغت. وولف اعتقاد داشت که زندگینامهنویس میتواند هنگام نوشتن چیزی خلق کند که هیجانی شعرگونه و حرارتی درامگونه داشته باشد، و با این حال به دنیای واقعی نیز وفادار بماند. وولف باور دارد که چنین اثری را میشود هم زندگینامه نامید و هم اثر هنری.
کمکم ویرجینیا وولف دستبهکارِ نگارش زندگینامههایی شد که روایتگر سرگذشت زنان بود؛ زنانی که بهنوعی سرکشی در برابر فشارهای جامعه سنتی را به کرنش در برابر آن ترجیح داده و سرسختانه در پی دستیابی به آرمانهای آزادیخواهانه بودند. البته وولف در نخستین تجربههای زندگینامهنویسیاش دستبهکارِ نوشتن سرگذشت زنانی از خانواده خود و تنی چند از دوستانش شد، زیرا به اندازه کافی از آنان میدانست و از سویی دیگر مخاطبانی آشنا و گزیده به حساب میآمدند. بی شک، اولین جهد جدی او در نگارش زندگینامه نوشتنِ سرگذشت خواهرش «ونسا» بود، که احتمالاً کار نگارش آن را اواخر تابستان سال ۱۹۰۷ آغاز کرده بود. این خود نمونهای بارز از به چالش طلبیدن اصول بهکار رفته در نگارش دایرهالمعارف زندگینامههای ملی اثر پدرش محسوب میشد، چون ویرجینیا وولف برخلاف سیاق رایج آن عصر سرگذشت زنی را روایت میکرد که در خانه پرورش یافته، در هنرستان تحصیل کرده و بهتازگی ازدواج کرده بود.
ویرجینیا وولف مینویسد: «میتوان نتیجه گرفت که مشکل در خود ژانر زندگینامهنویسی است. چون شرایطی را به نویسنده تحمیل میکند: اینکه کار را بایستی بر پایه واقعیت بنیاد نهاد. و منظور از واقعیت در زندگینامهنویسی واقعیتی است که کسان دیگری بهجز خود نویسنده هم بتوانند صحت و سقم آن را تأیید کنند. اگر نویسنده واقعیت را خلق کند، آنچنانکه داستاننویس شخصیتهای کتابش را خلق میکند، یعنی اگر واقعیتی را هم که دیگران نتوانند تأیید کنند در کتابش بیاورد و بکوشد آن را با نوع دیگری از واقعیت درآمیزد، این دو گونه یکدیگر را تباه خواهند کرد. بر اساس این اعتقاد، این نوع نگارش کاری است که حاصلی جز شکست نمیتواند در برداشته باشد.» از سوی دیگر، وولف اذعان میکند که تخیل نیرویی است که زود خسته میشود و نیازمند استراحت و طراوت است. اما تغذیه مناسب برای تخیلِ خسته، شعر و داستان نازل نیست ـ که در واقع سبب هرز رفتن آن میشوند ـ بلکه واقعیتِ معقول و مستحکم است؛ همان اطلاعات معتبری که دستمایه زندگینامهنویسی هستند.
منبع: مجله ادبی آوانگارد
ارسال دیدگاه