#شاهرخ_مسکوب یکی از پراحساسترین و دلنازکترین مردمان روزگار ما بود. وفاداری و دلبستگیاش به کسانی دوستشان میداشت کممانند بود. نمونهی والای حساسیت و تأثیرپذیری او را میتوان در دو کتاب «مرتضی کیوان» و «سوگ مادر» و نیز در روزانهنویسیهای او (روزها در راه) مشاهده کرد. خواندن نوشتهای دلانگیز، شنیدن آهنگی گوشنواز یا داستانی اندوهناک اشک او را درمیآورد. شاهرخ پیوسته درگیر مرگ و زمان بود. مرگ را درد بیدرمان سرگذشت انسان میدانست. اندیشهی مرگ، تا آنجا که من به یاد دارم، هیچگاه شاهرخ را رها نکرد: «مرگ ماهی سیاه ریزهای است که در جوی تاریک رگها تنم را دور میزند». و «مرگ در تنگ غروب، در تاریکروشن پرواز میکند. بعضی وقتها مثل خرمگس سمج با سروصدا دور و بر آدم میپلکد، قرار ندارد، آرام نمیگیرد و نمینشیند.» شاهرخ بیاندازه حساس و آسیبپذیر بود. سوگنامهی یاران آینهی دردمندی اوست، شرح رنجی است که کشیده و زخمی که از جدایی بر جانش نشسته و التیام نیافته. «آدمیزاد یک بار به دنیا میآید، اما در هر جدایی یک بار تازه میمیرد».
در ضمن اوج زبانآوری و شناخت ژرف او از تراژدی هم در این نوشتهها به چشم میآید. در گزارش مرگ این عزیزان ازدسترفته، «در زنده کردن [این] مردگان». شاهرخ اغلب سبک و سیاقی نو و خاص خود به کار گرفته است: «او زار نمیزند، سوگواری نمیکند، اما مرگ را با قلم به چهارمیخ میکشد که جایگاهش را در بیدادگری یا معنابخشی به زندگی مشخص کند.»
در یکی از سفرهایش به لندن در پارک با هم قدم میزدیم، شوخی/جدی گفتم بدم نمیآید قبل از تو بمیرم و تو یکی از آن سوگنامههای کذایی که در مرگ #سهراب_سپهری، #هوشنگ_مافی، #امیرحسین_جهانبگلو و دیگران نوشتی برای من بنویسی… در بازگشتش به پاریس چند روز بعد در دفتر خاطراتش مینویسد:
«از لندن برگشتهام. هنوز برنگشته دلم برای حسن تنگ شده، از بس مهربانی هردوشان خوب است. زن و شوهر. ولی دوستی با حسن خصوصیت دیگر دارد. چنان عمیق است که انگار از عمر پنجاهسالهاش (از ۱۳۲۳) قدیمیتر است. انگار ریشه در تاریخ دارد، به زمانهای دور گذشته، به سالهای دراز پیش از تولد ما بازمیگردد؛ به اصفهان دورهی ملکشاه و خواجه نظامالملک، به مسجد جمعه و بازار، به روزگاری که ناصرخسرو از آن میگذشت و مردم جی و شهرستان را سیاحت میکرد، یا نمیکرد. نمیدانم چرا؟ شاید برای مدرسهی صارمیهی پشت بازار باشد و محلهی نو و گود لرها یا سر جوبشاه و خانههای ما در دل همان فضا و پیدایش دوستی ما در حال و هوای همان عهد که هنوز چیزی از آن ـ مانند یاد آوازی یا طعم آب گوارا و خنکی در خاطره ـ باقی مانده بود.
هواپیما تأخیر داشت و یک ساعت به انتظار گذشت و فکر و خیالهای پریشان که اگر بخت بزند و حسن زودتر از من گرفتار عزرائیل شود، تکلیف من چه خواهد شد، چه میشوم. در مورد غزاله و اردشیر و دو سه نفر دیگر چنین ترسی ندارم: گیتا، مهرانگیز، همه از من جوانترند و امیدوارم قضایا طبیعی و بهنوبت بگذرد. ولی حسن همسن من است. انتظار با این فکرها گذشت و گاه و بیگاه چند فحش به خودم چاشنی این ترسِ از بلای نیامده میشد. فحش به مردک ابلهی که ترس از آینده، بیخبری، غافلگیری و ابهامی که در آن است، برای ناراحت کردن خودش عجله دارد. شاهرخ واقعاً خر غریبی است.
۸/۷/۱۹۹۳»
ای کاش یک موی این «خر غریبِ» بزرگوار در تن ما میبود.
حسن کامشاد
مهرماه ۱۳۹۲
ارسال دیدگاه