«هیچ زنی، زن به دنیا نمیآید، زن میشود.»
#سیمون_دوبوار یکی از بزرگترین چهرههای فمینیستی قرن بیستم است که کتاب «جنس دوم» او در فرانسه نزدیک به یک میلیونودویست هزار جلد، به فروش رسید. زوج آزادی را که با #ژان_پل_سارتر بنا کرده بود، توانست در جهان، زنان زیادی را به سوی این نوع از آزادی درون زوجی، بکشاند. او در سال ۱۹۰۸ چشم به جهان گشود و در خانوادهای مرفه و با تعلیم و تربیتی بورژوایی که همراه سختگیریهای خانوادههای کاتولیک فرانسوی در آن زمان بود، رشد یافت. در نوجوانی خدانشناس شد و در فقدان رهایی از قید و بندهای دست و پاگیر خانواده، به نوشتن روی آورد. پس از کسب دیپلم متوسطه، به مطالعهی ریاضیات، فلسفه، و ادبیات پرداخت و سرانجام در دانشگاه ادبیات پاریس، با آشنایی با ژان پل سارتر، آن «عشق ضروری» را آفرید. پس از بیش از سی سال که از مرگش میگذرد، کتابها و روایتهای زیادی دربارهی این چهرهی فمینیستی فرانسوی نوشته شده است.
اینگرید گالستر ۱، نویسندهی آلمانی و استاد دانشگاههای آلمان که در زُمرهی پژوهشگران سرشناس این زن استثنایی قرن بیستم فرانسویست، در گفتوگویی به مناسبت صدمین سال تولدش با ماهنامهی هیستوار ۲ میگوید: «آنچه که نزد دوبوار چشمگیر و درخشان است، اینست که او همواره ایدهای مشخص و روشن از آنچه که میخواست بدان برسد، داشت. از همان آغاز دوران جوانیاش برنامهریزیهایش براساس آنچه که او مایل به انجامش بود، پیریزی میشد و این بود که طرفداران سارتر با طعنه و تمسخر، انعطافناپذیریاش را به رخش میکشیدند. او خیلی زود فهمید که ابتدا باید حسابش را با زندگی زناشویی روشن کند و میپنداشت که اگر زیر بار این سنت رایج برود، بازدارندهاش در اهدافی که دارد، خواهد شد. وی در سن پانزده سالگی، آرزوی نویسندهی مشهور شدن را در سر میپروراند. این پژوهشگر آلمانی در کتابهایش به نامهای «دوبوار از همهی جنبهها» و «سیمون دوبوار و فمینیسم»، چنین ادامه میدهد؛ از شش سالگی در انستیتوی خصوصی کاتولیک مانند سایر دختران خانوادههای مرفه و مذهبی، آموزش یافت ولی سریعاً به سکتاریسم حاکم بر این محافل پی برد، ولی این امر، مانع از آن نمیشد که در جلسات کشیش مارتن اعتراف شنو، حاضر شود. اما اگر به آنچه که در زندگینامهاش به آن اشاره میکند باور کنیم، در سن سیزده سالگی بهکلی از دین و ایمان دست کشید. نامهای را که سیمون دوبوار در هفدهم سپتامبر سال ۱۹۲۹به دوستش زازا نوشت، از نیازش به سارتر حرف میزند. او در این نامه مینویسد: «من مغلوب شدهام.» و نیازش به سارتر را این گونه بیان میکند: «من به او نیاز دارم، به تفکرش، به حضورش و بیش از همه به مهر و محبتش.» و چنین ادامه میدهد: «شاید بودنم با او یک سالی بیشتر نپاید... و من شاید رنج بسیار خواهم کشید ولی اصلاً به این مسئله فکر نمیکنم.» روزی که بییانکو، یکی از دلباختگان زن سیمون دوبوار به او میگوید که اگر سارتر تئوریهایی را که تو از جان و دل به آنها وابسته شدهای تغییر دهد، برایت بسیار آزاردهنده خواهد بود، دوبوار به او میگوید: «من هم ایدهام را تغییر خواهم داد و این تنوعی در زندگیام میآفریند که این را میپسندم.» از نگاه اینگرید گالستر، این شوخی، بیانگر کمالآفرینی بین این دو موجود است. سارتر، آفرینندهی ایدهها بود و دوبوار، با نیروی تحلیلی خویش روی هر بخشی از آنها بحث و جدل میکرد و شاید این آمیزه بود که این دو را تا به آخر، با هم ماندگار کرد. در پایان سال ۱۹۹۰بعضیها مدعی شدند که ابداعکنندهی واقعی اگزیستانسیالیسم، دوبوار بوده نه سارتر، و بنا به عقیدهی گالستر، اولینبار این مسئله توسط موریس گاندیاک فیلسوف و تاریخنگار فرانسوی (۱۹۰۶-۲۰۰۶) مطرح شد. زیرا او هیئت داوران تز پرفسوری این دو فیلسوف را میشناخت و این مطلب توسط آنها به بیرون درز کرد. در واقع اتفاقی که افتاد، این بود که اگر هیئت داوری به دوبوار رتبهی اول را میداد که به سارتر داده شده بود، میتوان تصور کرد که تا چه حد برای فمینیستهای آن دوره، حائز اهمیت بود. در شرح دلباختگیهایش به زنان و مردانی که در زندگیاش بودند حکایتها و روایتها، فراوان است که از حوصلهی این مقاله خارج است ولی نباید لااقل نام دو تن از آنها را از قلم انداخت: نلسون آلگرن که دوبوار در آمریکا با او آشنا و عاشق او شد و دیگری کلود لانزمن، جوان بیستوهفت سالهای که بعدها یکی از چهرههای ماندنی تاریخ سینمای فرانسه شد.
در دومین جلد کتاب خاطراتش که در سال ۱۹۶۰ منتشر شد، سیمون دوبوار به سالهای بین دو جنگ اشاره میکند و میگوید که در این دوره از زندگیاش نه او و نه سارتر نگران مسائل سیاسی نبودند و تنها اموری که هوش و حواسشان را به خود مشغول میکرد، متافیزیک و شرایط انسان در آن زمان بود. در دوران جنگ داخلی اسپانیا بین سالهای ۱۹۳۶-۱۹۳۹ که او خود را همبستهی جمهوریخواهان میدانست، بیشتر به صورت تماشاگر باقی ماند.
جالب است که سیمون دوبوار، در دیداری با سیمون ویل، فیلسوف فرانسوی ۳ که در عین حال استادش بود، نگرش غیر سیاسی بودنش را چنین توصیف میکند: «قحطی بزرگی چین را ویران کرده بود و او (ویل) برایم تعریف میکرد که به محض شنیدن این خبر، به گریه افتاده بود. گفتوگو در این زمینه بین ما ادامه پیدا کرد و این استاد فلسفه با لحنی قاطع به من گفت که امروزه تنها راه رهایی از این وضع، یک انقلاب است که پس از آن، در دنیا کسی گرسنه نباشد. من هم بدون کمترین چون و چرایی به او گفتم که مشکل، خوشبخت کردن انسانها نیست بلکه جُستن مفهوم و معنایی در هستی و وجود آنهاست. و اُستاد با نگاه تحقیر آمیزی به من خیره شد و گفت که آدم میتواند بهخوبی ببیند که شما هرگز گرسنگی نکشیدهاید.» { خاطرات یک دختر جوان وظیفهشناس. ص ۲۳۷ } از نگاه گالستر پژوهشگر آلمانی، وقایع سال ۱۹۳۹فرصتی را برای سارتر و دوبوار پیش آورد که بتوانند تاریخ را در یک سیستم فلسفی، که داشت این پا آن پا میکرد، وارد کنند و مثل همیشه، سیمون دوبوار میتوانست از یک واقعیت تاریخی، برداشتی به هنگام داشته باشد و از آن بهخوبی در ادبیات بهره گیرد. ولی میل به سیاست در او، دیرتر به وجود آمد.
سیمون دوبوار در پارهای از نوشتههای خود، در چند جمله از تهدید و دستگیر شدن یهودیها با بیتفاوتی حرف به میان میآورد ولی بیشک دلآزارتر از همه، نگرش او دربارهی بیانکو بیانفیلد، دلباختهی یهودیی سابق وی و نیز معشوقهی سارتر است. در۱۰ مارس۱۹۴۰زمانی که بیانکو نامهی سارتر مبنی به جداییشان را دریافت میکند، دوبوار با کمال گستاخی میگوید: «او حالا، بین اردوگاه کار اجباری و خودکشی، تردید میکند.» هر دوی آنها -سارتر و دوبوار- بیانکو را که مخفیانه زندگی میکرد بهکلی رها کردند و هرگز نخواستند بدانند که او چه شد.
اینگرید گالستر معتقد است که روی آوردن دوبوار به خاطرهنویسی و خصوصاً نگارش خاطرهی یک دختر جوان وظیفهشناس، که پس از مرگ دوستش زازا، که دوبوار نخستین رابطههای جنسی خود را با او تجربه کرده بود، حاصل یک ندامت و احساس گناه از جانب اوست. هنگامی که زازا، بیمار و نزار در بیمارستان بود، ناامیدانه تقاضا کرد که سیمون را ببیند. ولی او هرگز به این کار تن نداد و بعدها نتوانست بار سنگین خطایش را به دوش کشد و نیاز به رهانیدن خود از آن داشت و از این رو بود که به خاطرهنویسی پرداخت. زازا نقش مهمی در تشویق سیمون دوبوار و سوق دادن وی به سوی ادبیات داشت.
پیش از آن که مقالهی کوتاه ولی پر بار کامی لورنس ۴ را بخوانیم، خالی از لطف نیست که این یادداشت را با یادی از کتاب «مرگ آرام» که درسال ۱۹۶۳نوشته شده و سارتر آن را بهترین متن سیمون دوبوار میدانست، به پایان برسانم. در این کتاب میبینیم که او با روایت از مرگ مادرش، چگونه طغیان میکند و هنگامی که مادرش در بستر بیماریست خود را به جای او میگذارد و پوچی و بیمفهومی مرگ را در پایان کتاب، با کلمات شکوهمندی بیان میکند: «مرگ طبیعی وجود ندارد: هر آنچه که بر انسان پدیدار میشود، هرگز طبیعی نیست؛ زیرا جهان را به زیر سوال میبرد. همهی انسانها میرا هستند ولی برای هر انسانی، مرگش یک حادثه ست و هرچند که آن را میشناسد و به آن تن میدهد، خشونتی نارواست.»
* مقالهی زیر در شمارهی ۱۸ ماه مه ۲۰۱۸در ضمیمهی کتاب روزنامهی لوموند منتشر شده است.
از بین بردن فریب و اغفال و گفتن حقیقت، یکی از هدفهای من است که سرسختانه در کتابهایم دنبال کرده ام". بدون شک این جمله، فشردهای ست از همه آنچه را که سیمون دوبووار در دوران بیستوپنج سال از عمرش، بین سالهای ۱۹۵۶-۱۹۸۱و در عین حال، در تمام زندگیاش که دورهای سرشار از رویدادهای مهم تاریخی بوده، پیگیری کرده است. وی از زندگیاش چون «یک تجربهی مثال زدنی که تمام جهان را بازمیتاباند» حرف میزند و در کتاب «خاطرات» ش، تاریخ را با زندگی خصوصیاش پیوند میدهد و در پی شفافسازی و مطالبهی صحت و اعتبار گفتههایش، تلاش میکند و چنین است که در میان نامآوران اندیشه و ادبیات فرانسه، جای ویژهای به او اختصاص داده میشود. با این همه، در گذر این سالها، سیمون دوبووار چقدر به حقیقت این یادها و یادبودها وابسته بوده است و کدامینشان، شایستگی نقل شدن را داشتهاند؟ رویدادهایی که او در آنها، نظارهگر و یا بازیگر است، سمت و سویی وسواسگر و موشکافانه دارند و در جهت اثباتگراییای بدون خللاند، که حتی گاهی توانبر میشوند؛ بهویژه در کتاب «مراسم وداع»، شرح آخرین سالهای زندگی ژان پل سارتر. با این وجود، پُرترههای دیگر از این دوره، نمایی گاهی نرم وملایم و گاهی تند و خشن را به ما معرفی میکنند. پروژهی سیمون دوبوار که میخواست «خود را رُک و پوستکنده در کتابش پرت کند» با موانع بیشماری برخورد کرد. روایتش از خود که نوعی اتُوآنالیز بهغایت هوشیارانه ولی هرگز کاملاً آزاد و بیپرده نبود، در چنبر شکلهای گوناگونی از خویشتنداری، اهمال و یا رازداری و باز ترکیبی، گرفتار شد.
«رُک و پوستکنده» آری، ولی بیشک نه در همه جا: اگر ما نتوانسته بودیم نامهی سیمون دوبوار به دلباختهی آمریکاییاش، نلسون آلگرین را در جای دیگری جز در «قدرت رویدادها» بخوانیم، چه میتوانستیم از شیفتگی شعلهورش به این عاشق آمریکایی بدانیم؟ و این در مورد عشقهای همجنسگرایانهاش نیز صدق میکند. چه چیزی باعث به وجود آمدن این امر میتواند باشد؛ ترس از خود شیفتگیای تقبیح شده توسط زوجهایش و یا ارادهای در جهت گذاشتن بنای یادبودی بی عیب و نقص و مهار شده؟ کاستور-نامی که سارتر بر او نهاده بود- قبل از هر چیز، سازنده و پیریزندهی ماهری بود. امروزه، خوانندهی آثار سیمون دوبوار، شاید از دیدن اسم ژان پل سارتر که بیوقفه در چرخهی زندگی نامهنویسی یکی از فمینیستهای بزرگ تاریخ معاصر تکرار میشود، به حیرت بیفتد؛ چرا که چهرهی خود او را کمرنگتر از آنچه که باید باشد، نشان میدهد. و اگر در کتاب «خاطرات یک دختر جوان وظیفهشناس» به خود میبالد که عنوان بزرگترین فرزند خانواده را داراست و خود را در ردهی اول میبیند ولی دوبوار در کنار سارتر همواره در ردیف دوم و یا سایهای از اوست. اوست که راهنمای سیمون دوبوار میشود، اوست که وی را به نوشتن رُمان و از خود حرف زدن، وامیدارد و تشویقش میکند که در مورد زنانگیاش از خود سوال کند. اگر چه دوبوار یک اکتیویست (فعال) بود ولی این گونه به نظر میرسد که وابستگی خود به معشوقش را باطناً پذیرفته بود و دلایلش را برای خود، حل شده میدانست. وقتی کتاب تحسینبرانگیز «جنس دوم» را که نقشی آن چنان بنیادی در طرح پیشرفت مقام زن داشته، میخوانیم، گهگاه افسوس میخوریم که چرا حتی خاطرات خود او و نقشش در آنها، در ردهی دوم قرار میگیرد و به کنار گذاشته میشود. با این همه در یکی از جذابترین متنهای پی افزوده در سال ۱۹۵۹، سیمون دوبوار کلید واقعی ورود به این بنای عظیم را به دست ما میدهد: «خوشبختی او و آثارش برای من، پیش از همهی چیزهاست که در اینجا اشاره به سارتر است. من بهتر از همه بودم ولی تسلیم شدم، آنچه که خودم به روشنی و مطلقاً خواسته بودم. در پنجاه سالگی چون بیست سالگی، سارتر برای من بیهمتا و یگانه است. من، در برابر حقیقت، تسلیم شدم. هنگامی که عشق و فمینیسم به هم برخورد میکنند، حقیقت شخصی و به یاد ماندنی خود را میآفرینند که برای دوبوار، نامش سارتر است که چون بنای یادبودی در زندگیاش باقی ماند.
ولی برای ساختن این بنا، دوبوار نیاز به مصالحی داشت که آن هم از جنس حقیقت باشد. خیلیها سیمون دوبوار را به داشتن روش و اسلوبی سرد و یکنواخت سرزنش کردهاند و این واقعیتی است که با خواندن آثارش، این احساس به آدم دست میدهد که او میخواهد به گونهای ناخوشایند، به مثابهی معلمی و با روشی آمرانه و فاقد همدردی، خود را نشان دهد. بیشک، با اتخاذ این روش، وی میخواست به مبارزه با فشارهایی برخیزد که در آن دوره به زنان نویسنده تحمیل میشد تا به نگارش روایتهای غیر اساسی بپردازند؛ چرا که گویی تسلط و تفکر، اموری مردانه بودند. در این راستا، او با استعارهای مردانه نیاز به نوشتن را چنین بیان میکند: «روزهای زیباییست که آدم دلش میخواهد چون خورشید بدرخشد، یعنی زمین را با کلمات پر از آب و گل کند.» ولی او میافزاید: «ساعتهای سیاهیست که امید دیگری برای آدمیزاد، جز پروراندن فریاد، نمیماند.» در برگ برگ کتابهایش، بی آن که بتوان تصور کرد، غالباً ظهور ناگهانیی لحظههای رهایی و پرسشهای کوبنده را میتوان دید که فاقد هراس و افسردگیست و کلمات حرف آخر را میزنند: «تنها لحظهی تعالی و فراروندگی که در زندگی به هیجانم میاندازد، سارتر و ادبیات است.» دو واقعیت مطلق که چهرهی به یاد ماندنی زنی استثنایی را مینمایاند.
پینوشتها:
۱- Ingrid Galster نویسنده و استاد ادبیات مدرن، دارای دکترا از تئاتر ژان پل سارتر در دورهی اشغال فرانسه توسط آلمانها. از جمله آثار او: سارتر، ویشی و روشنفکران - جنس دوم و سیمون دوبوار - سیمون دوبوار و فمینیست و دهها رسالهی دیگر.
۲- Histoire به معنی تاریخ است که ماهنامهای ست به این نام که از سال ۱۹۷۸ در فرانسه منتشر میشود و به عنوان یک مرجع معتبر، مورد توجه علاقهمندان است.
۳- Simon weil استاد دانشگاه، فیلسوف اومانیست و نویسندهی فرانسوی که گرایشات مارکسیستی داشت و سپس به تروتسکیستها و انارشیستها تمایل نشان داد ولی به هیچ حزب سیاسی نپیوست.
۴- Camille Laurens نویسنده و استاد دانشگاه، در سال ۱۹۵۷در شهر دیژون فرانسه به دنیا آمد و دهها کتاب و رساله و دوجایزهی پرارزش ادبی -فمینا و رونو دو- را در کارنامهی خود دارد.
ارسال دیدگاه