اولین کتابی که از مارکز در ایران ترجمه شد، رمان «صد سال تنهایی» بود. بهمن فرزانه این رمان را در سال ۱۳۵۳ ترجمه و چاپ کرد؛ ۱۰ سال قبل از اینکه مارکز جایزه نوبل را از آن خود کند. او رمان را به انتشارات فرانکلین (امیرکبیر) سپرد، به این شکل در ایران چاپ شد. استقبال از «صد سال تنهایی» در این سال ها خوب بود اما قابل مقایسه با سال های بعد نیست.
نگاه کنید به سال های ابتدایی دهه هفتاد که مارکز قدرتمندانه در ادبیات داستانی ایران جلوه نمایی می کند. دستمایه های داستانی او در آثارش، جغرافیای آمریکای لاتین، باورها و اعتقادات عامه و تمرکز روی فرهنگ و زیست بوم آن منطقه بود. این مبنا، منجر به سبکی شد که بعدها از آن با عنوان «رئالیسم جادو» نام بردند؛ واقعیتی که گاهی از مرزهای واقعیت فراتر می رود و با توجه به شرایط زندگی آمریکای لاتین چندان هم غیرقابل باور نیست.
خود مارکز می گوید وقتی یک اروپایی بیاید و رودخانه آمازون را با چند هزار متر طول ببیند و طوفان های چند روزه این منطقه را از سر بگذراند، باورش راجع به زندگی تغییر می کند. این تفکر نویسندگان ایرانی، دستمایه خلق آثار فراوانی شد تا با مبنا قرار دادن باورهای عامه ایرانی، دست به خلق آثاری با رنگ و بوی رئالیسم جادو بزنند.
هر چند که بسیاری از این آثار ایرانی امروز فراموش شده اند اما رد پای آن را می توان در تاریخ ادبیات داستانی جستجو کرد. نگاه کنید به آثار «محمدرضا صفدری»، «فریدون حیدری ملک میان»، «یوسف علیخانی» و حتی «غلامحسین ساعدی».
البته بررسی آثار غلامحسین ساعدی از این منظر، دقت بیشتری می طلبد چرا که آثار او حدودا ۲۰ سال قبل از انتشار «صد سال تنهایی» در ایران چاپ شدند اما برخی از منتقدان بنا به فضای آثارش، ساعدی را بنیانگذار رئالیسم جادوی ایران می دانند.
مارکز زمانی به واینستاین گفته بود که اگر او و جوزپه تورناتوره کارگردان ایتالیایی بخواهند امتیاز ساخت «صد سال تنهایی» را به دست بیاورند، آدمهایی هستند که از پس این کار بر میآیند.
این کارگردان البته تاکید میکند: اما یک شرط وجود داشت باید همه کتاب را فیلم میکردیم، اما فقط یک بخش آن را نمایش میدادیم- در ظرف دو دقیقه- و هر سال به مدت ۱۰۰ سال آنها را اکران میکردیم.
این رمان در سراسر دنیا به عنوان یکی از بزرگترین آثار ادبی شناخته می شود، اما تا کنون هیچ فیلم سینمایی از روی این کتاب ساخته نشده است چون مارکز تمامی پیشنهادها برای واگذاری حقوق رسمی ساخت فیلم را رد کرده بود. مارکز که همیشه امپریالیسم سیاسی و فرهنگی آمریکا در آمریکای جنوبی را به باد نقد می گرفت، اجازه فیلم شدن «گزارش یک مرگ از قبل پیشبینی شده» را به یک کمپانی تهیهکننده ایتالیایی داده بود.
با این وجود اولین فیلمی که با اقتباس از آثار او در هالیوود ساخته شد، مربوط به سال ۲۰۰۷ و زمانی بود که مایک نیوول کارگردان انگلیسی فیلم «عشق سالهای وبا» را ساخت. دوستان مارکز ادعا می کنند او تنها به این دلیل با ساخت این فیلم موافقت کرد چون متوجه شده بود که سرطان دارد و نگران آینده خانوادهاش بود.
هاروی واینستین تهیهکننده هالیوودی گفت اولین برخورد او با این رماننویس در زمان خرید امتیاز فیلم «ارندیرا» در سال ۱۹۸۳ بود که فیلمنامه آن را مارکز خودش نوشته بود. وی میگوید چطور دچار شوک شد وقتی به نویسنده تلفن کرد تا به او بگوید فیلم کوتاهتر شده زیرا در نمایش آزمایشی برای مخاطبان به نظر میرسید آنها بیقرار شدهاند. مارکز در پاسخ به وی گفته بود: خب وقتی آنها روی صندلی پیچ و تاب می خوردند معنیاش این است که باید آن قسمتها را از فیلم دربیاوریم.
واینستین یک خاطره دیگر هم از مارکز دارد و از بعدازظهری یاد می کند که در یکی از روزهای تابستانی دهه ۹۰ میلادی با وی در خانه ویلیام استیرون مهمان بودند.
واینستاین می گوید به سمت یک میز بلند هدایت شد و روی یک صندلی نشست و این در حالی بود که دیگر مهمانان آن جمع شامل مارکز، استیرون و همسرش رز، بیل کلینتون و کارلوس فوئنتس نویسنده برجسته مکزیکی در آن جمع بودند. وی میگوید باورم نمیشد! چه جمعی بود.
چگونه صدسال تنهایی را بخوانیم؟
ما برای حل این مشکل، اینجا یک راهنمای مارکزخوانی کاربردی برایتان آماده کرده ایم. نکته اش این است که اگر قبلا از باقی نویسندگان آمریکای لاتین چیزی خوانده اید، می توانید بدون گذراندن مراحل یک و دو، از دسته سوم آثار هم شروع کنید اما باز هم برای یکراست سراغ «صد سال تنهایی» یا «پاییز پدرسالار» رفتن زود است. دستی دستی خودتان را از لذت یک رمان فوق العاده محروم نکنید.
قدم اول: داستان های کوتاه
بهترین نقطه برای شروع مارکز، همینجاست. مارکز توی داستان های کوتاهش، معمولا سراغ سبک معروفش یعنی «رئالیسم جادویی» نمی رود و خیلی خلاقیت های پیچیده به خرج نمی دهد، بعضی از داستان هایش که تماما بدون عنصر جادو هستند و در مورد بقیه هم حداکثر در هر داستان یک ایده جادویی رو می کند؛ مثلا در یک داستان، پیرمردی دوتا بال دارد و مسئله برخورد بقیه افراد با این وضعیت است. یا توی یک نمونه دیگر، پسربچه ای که دیگران حرفش را درباره امکان دیدن یک کشتی خیالی باور نمی کنند، یک شب آن کشتی را از توی خیالاتش به دنیای واقعی می کشاند و می زند زار و زندگی ملت را با این کار به گند می کشد. این نمونه ها، در عین حال که خودشان یک تجربه ابدی هستند اما دریچه ورود خوبی برای دنیای شیرین گابو هم می توانند باشند.
پیشنهاد سرآشپز: «دوازده داستان سرگردان» که ترجمه اش هم برای بهمن فرزانه است، می تواند گزینه خیلی خوبی از میان انبوه مجموعه داستان های کوتاه مارکز باشد. این را پیدا نکردید، سراغ ترجمه های احمد گلشیری بروید.
قدم دوم: رمان های ساده
حالا وقتش است که سراغ داستان های طولانی تری مثل «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» یا «ساعت شوم» بروید. داستان هایی که با وجود حجم بلندترشان نسبت به نمونه های دسته قبل، اما هنوز آنقدرها هم پیچیده نشده اند. مثلا در یک نمونه بسیار عالی و عاشقانه، داستان «عشق سال های وبا» که پنج سال پیش تبدیل به فیلم هم شد، می تواند گزینه خوبی باشد.
ماجرای این رمان از این قرار است که فلورنتینو، جوانی لاغر و فقیر که با مادرش زندگی می کند، در تلگرافخانه مشغول به کار می شود و وقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای می رود، با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او می شود.
فرمینا که برعکس او مادر ندارد و ثروتمند است، برای فلورنتینو تبدیل به معمایی می شود که با تصورات عاشق جوان همخوانی ندارد… درست است که «عشق سال های وبا» حجم بالایی دارد اما بالاخره داستانش سرراست است و می شود وقتی شب کتاب را بستی، فردا بدانی که در چه نقطه ای بودی. حسی که در رمان های سخت خوان مارکز اصلا وجود خارجی ندارد.
گول افست فروش های روبروی دانشگاه را نخورید. «خاطره دلبرکان غمگین من» اصلا داستان و نمونه خوبی از مارکز نیست. این داستان، همانطور که خود مارکز در مقدمه گفته، کپی «خانه زیبارویان خفته» یاسوناری کاواباتا، نویسنده نوبلیست ژاپنی است و تنها نتیجه ای که از مقایسه این دو رمان با هم می شود گرفت، این است که آدم های معروف حتی کپی هم کنند، باز آدم معروف هستند.
قدم سوم: گزارش ها
در خارج به این دسته از آثار می گویند «ادبیات غیرتخیلی» (nonfictional)، چیزی که توی ایران فقط قالب «سفرنامه»اش جا افتاده. البته مارکز خودش سفرنامه ندارد اما در عوض چندتا اثر دارد که داستانش واقعا بیرون اتفاق افتاده بود و بعدا مارکز (که در تمام عمرش روزنامه نگار بوده) رفته و ته و تویش را درآورده و تبدیلش کرده به یک شاهکار: «گزارش یک آدم ربایی»، «گزارش یک مرگ»، «ماجرای پنهانی اقامت میگل لیتین در شیلی» و … به گمانم اینجا جایی است که می شود هنر قصه گویی مارکز را بهتر از هر جای دیگری دید؛ جایی که مارکز حتی اتفاقات واقعی و بیرونی را هم با چاشنی یک روایت داستانی همراه می کند. مثلا کتاب «مرگ سالوادور آلنده» با تعریف کردن صحنه یک شام شروع می شود.
تخمه آفتابگردانی، آبمیوه ای، چیزی کنار دستتان داشته باشید. مارکز بلد است شما را میخ کتابش بکند. پس برای چند ساعت یک جا نشستن بد نیست چیزی داشته باشید که احشا و امعای داخلی بدن وظایف اصلی شان را از یاد نبرند.
قدم چهارم: صد سال تنهایی
حالا که خوب با لحن و ادبیات و ذهنیت مارکز آشنا شده اید، وقتش است که بروید سراغ شاهکار او. «صد سال تنهایی» را «رمان رمان ها»، «آخرین رمان تاریخ» و کلی چیز دیگر لقب داده اند اما راستش را بخواهید، واقعا این رمان بزرگ، داستان خاص و سرراستی که بشود توی یکی دوتا خط تعریفش کرد ندارد.
رمان به شرح زندگی شش نسل از خانواده بوتندیا پرداخته که بعضی هایشان همان وسط مسط ها ناپدید می شوند. بعضی ها می میرند، بعضی ها نمی میرند… آئورلیانو، نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا طعمه مورچه ها می شود… رمدیوس هم درست مقابل چشم همه به آسمان می رود. واقعا به همین آشفتگی. با اینحال، خواندن این کتاب یکی از لذتبخش ترین تجربیاتی است که هر کسی می تواند در طول عمرش داشته باشد؛ چرا که رمان مارکز پر است از ایده های خلاقانه ای که حتی بعد از تمام شدن کتاب هم همینطور توی سر خواننده ادامه پیدا می کنند.
یک ورق کاغذ بزرگ A3 بردارید و روابط شخصیت ها با همدیگر را تویش برای خودتان بنویسید، بکشید یا علامت بزنید. چاپ های قدیمی امیرکبیر، خودش یک شجره نامه داشت و کار را راحت کرده بود اما چاپ های دیگر این راهنمای ضروری را ندارد و باور کنید که حفظ کردن آن همه اسم، اصلا کار آسانی نیست.
قدم پنجم: خودنگاری
«زنده ام که روایت کنم» زندگینامه خود نوشت استاد است و پشت صحنه خیلی از رمان هایش، مثل همین «صدسال تنهایی» را تویش می توانید پیدا کنید. این کتاب، خودش هم به سبک مورد علاقه مارکز یعنی رئالیسم جادویی نوشته شده و تویش خیال و واقعیت دوش به دوش هم پیش می روند اما نکته اش قلم شیرین، واقعا شیرین کتاب است. مثلا توصیف دیدار سال ۱۹۴۵ خودش با رئیس جمهوری وقت کلمبیا را ببینید: «فقط تصور اینکه قدم در کاخ ریاست جمهوری بگذارم، خون را در رگ هایم منجمد می کرد ولی دلشوره هایم بی پایه و خیال باطل و واهی بودند زیرا از آنچه اسرار قدرت می پنداشتمش، در آنجا هیچ نشانی نیافتم به جز سکوت ملکوتی… به مرور زمان، وقتی بهتر شناختمش، به این نکته پی بردم که چه بسا خودش هم از آن خبر نداشت و نمی دانست که در حقیقت نویسنده ای ره گم کرده بود.»
با اینحال کتاب حجم بالایی دارد (۵۶۰ صفحه) و یاسر مالی خودمان، همه اش را در دو بیت جا کرده است: «از پیریِ ناگزیرِ چون نفرینت/ جز عشق چه چیز می دهد تسکینت؟/ یک چند، پدر بزرگ عاشق، خوش باش/ با خاطره دلبرک غمگینت»
یک قلم و کاغذ کنار دستتان داشته باشید، بد نیست. کتاب پر است از جملاتی که جان می دهد یادداشت کنید و بعدا این ور و آن ور، اول نامه یک دوست یا صفحه تقدیم پایان نامه خرجشان کنید. این نمونه را داشته باشید: «بعضی وقت ها بین کاغذهای قدیمی، عکس هایی پیدا می کنم که عکاسان خیابانی حوالی کلیسای سن فرانسیسکو از ما می گرفتند و احساس ترحمی مهار نشدنی بر وجودم چیره می شود؛ چون به نظرم نمی رسد عکس های ما باشند، بلکه تصور می کنم کسانی که در عکس می بینم پسرانمان هستند؛ در شهری محصور و با دروازه های بسته که در آن هیچ چیز آسان نیست و از همه دشوارتر تاب آوردن تنهایی و تحمل عصرهای بی عشق یکشنبه است.»
قدم ششم: ژنرال ها
حالا که تا اینجا آمده اید، دیگر نوبت خواندن دوتا کار سخت تر از بقیه است: «پاییز پدرسالار» و «ژنرال در هزار توی خود». «پاییز پدرسالار» درباره «پرت خیمه نز» یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین است که پس از ۸ سال حکومت، کشورش را ترک کرد.
«ژنرال…» هم داستان ماه های پایانی زندگی سیمون بولیوار رهبر جنبش استقلال طلبانه در آمریکای جنوبی است اما گول این خلاصه رمان ها را نخورید. خواندن این دوتا کتاب بسیار سخت است چون صنعت رئالیسم جادویی در اینجا به اوج خودش رسیده.
اتفاقات هی توی همدیگر می روند و همه چیز قاطی می شود و مدام سررشته کار از دست خواننده خارج می شود. رمان با صحنه های وهم آلود شروع می شود و با همین قبیل امور هم ادامه پیدا می کند و در تمام طول داستان زندگی با رویا توأم و در هم تنیده است و اینها.
این دوتا رمان به درد مطالعه قبل از خواب یا بین کارهای دیگر نمی خورد. باید برایشان درست و حسابی وقت بگذارید. تازه در این حالت هم کار خیلی سریع پیش نمی رود اما از این سرعت پایین نگران نباشید. خود مارکز هم برای نوشتن «پاییز پدرسالار» هفت سال وقت گذاشته.
قدم آخر: الباقی
شما که تا اینجا آمده اید، چرا بقیه کارهای مارکز را نمی خوانید؟ همه کتاب های داستانی مارکز را با تمام ترجمه های مختلف شان هم که خوانده باشید، باز ناشران ما سراغ کوچکترین نوشته های مارکز را هم گرفته اند و مجموعه ای از یادداشت ها، گزارش های ژورنالیستی، نقدهای سینمایی و سخنرانی های مارکز هم کتاب شده است.
اگر می خواهید قفسه مارکزهایتان در کتابخانه کامل باشد، چاره ای ندارید جز اینکه اینها را هم بخرید و بخوانید. حالا اگر خیلی هم اهل اینجور کتاب بازی ها نیستید و فقط می خواهید بدانید مارکز روزنامه نگار با مارکز نویسنده چقدر فرق دارد «یادداشت های روزهای تنهایی» را (با ترجمه محمدرضا راهور) بگیرید و مقاله فوق العاده «در آن روزگار، روزگار کوکاکولا» را بخوانید و کیفش را ببرید.
اگر بهمن فرزانه باز هستید که آن خدابیامرز در یکی دو سال آخر عمرش داشت مجموعه یادداشت های مارکز را به ترتیب سال های انتشار در یکسری (در نشر ثالث) بیرون می داد و می توانید همان ها را تهیه کنید. اول «یادداشت های کرانه ای» است، بعد «یادداشت های پنج ساله»، بعد «برای سخنرانی نیامده ام» و آخر سر هم «درباره سینما». عطف های سری اش توی کتابخانه جلوه خوبی دارند.
منبع: وب سایت ادبی آوانگارد
ارسال دیدگاه