فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

نگاهی بر روابط فروغ و سهراب

نگاهی بر روابط فروغ و سهراب

نویسنده : سیروس شمیسا

بین شاعران معاصر ما صدای #فروغ و #سهراب به هم نزدیک است. سهراب بهترین شعرهای خود را در اواخر عمر فروغ و بعد از او سرود و به احتمال این سهراب بود که زبان روان و لحن صمیمی را از فروغ آموخته بود.
این هر دو شاعر احترام خاصی برای یکدیگر قائل بودند. سهراب در شعرهای خود به فروغ اشاراتی دارد. در «ندای آغاز» می‌گوید:

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت... که شاید اشاره‌ای به این سطور «تولدی دیگر» باشد:
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت

سهراب در شعر مستقلی موسوم به «دوست» عواطف و احساسات خود را در مورد فروغ بیان کرده است:
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم ...
«هیچ» را که در «و رفت تا لب هیچ» و چند جای دیگر هم آورده است در حقیقت از فروغ گرفته است:

ما بر زمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه می‌باریم
ما «هیچ» را در راه‌ها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می‌پیمود ...

«در آب‌های سبز تابستان» هیچ را خود فروغ در گیومه قرار داده است و زمین هرزه یادآور waste land الیوت است که تحت عنوان «سرزمین هرز» به فارسی ترجمه شده بود.
فروغ هم نبوغ سهراب را کشف کرده بود. یک جا در مصاحبه‌ای درباره‌ی او می‌گوید: « سپهری از بخش آخر کتاب "آوار آفتاب" شروع می‌شود و به شکل خیلی تازه و مسحورکننده‌ای هم شروع می‌شود و همین‌طور ادامه دارد و پیش می‌رود. سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالب‌ترین دنیاهاست. او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی‌کند. او از انسان و زندگی حرف می زند و به همین دلیل وسیع است. در زمینه‌ی وزن راه خودش را پیدا کرده. اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می‌کرد، آن وقت می‌دید که به کجا خواهد رسید.»
متاسفانه فروغ در بهمن ماه ۱۳۴۶ در گذشت و ادامه اعتلای شعری سپهری را ندید. «حجم سبز» در ۱۳۴۶ چاپ شد، اما صدای پای آب و مسافر به ترتیب در ۱۳۴۴ و بهار ۱۳۴۵ چاپ شده بودند.
فروغ یک جا، شعر «روشنی، من، گل، آب» سپهری را همراه با شعرهای خود خوانده است. سبک شعری این دو گاهی به حدی به هم نزدیک است که اصلاً کسی متوجه نمی‌شود که این شعر از فروغ نیست. زبان این دو شاعر ساده و روان است و هر دو نگاه‌های تازه و صمیمانه دارند. به هر حال لغات و تعبیرات مشترک بسیاری بین این دو قابل تشخیص است. در شعر «تا نبض خیس صبح»، سپهری هم مانند فروغ بر روی «دست» تکیه دارد. یا می‌گوید:
عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد
که یادآور مصراع:
و باز می‌شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی‌رنگ
هر دو از واژه‌ی «به اندازه‌ی» به نحو همانندی استفاده کرده‌اند:
من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد ...
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‌ی پیراهن تنهایی من جا دارد
(ندای آغاز، سهراب)
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه‌ی خورشید چشمان سحر خیزان است
(پشت دریاها، سهراب)
در اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه‌ی یک عشق است
به بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی خود می‌نگرد
(تولدی دیگر، فروغ)
از جمله لغات مشترک بیت آن دو؛ سیب، آینه، پنجره، عشق، تنهایی، جو، خیابان، زندگی، هم‌آغوشی، حجم، سبز، لحظه... را اکنون می‌توانیم به یاد بیاوریم. فوت و فن‌های ادبی یا به اصطلاح بیان و بدیع، نکات دستوری یا نحو کلام هم بین آن دو شبیه است.
اما البته در فضاهای معنوی آن‌ها تفاوت‌هایی است. سپهری شاعری است بینشمند که نظام فکری مشخصی دارد که می‌توان گفت تا حدودی صبغه‌ی فلسفی یا بهتر است بگوییم عرفانی دارد. سپهری به طور کلی شاعر بافرهنگی است که شعر او پر از تلمیحات و اشاره‌های فرهنگی است. فروغ بیشتر عاطفی و حساس است و در شعر او خبری از تلمیح و اشاره‌های فرهنگی نیست. حساسیت او را گاهی به زمینه‌های اجتماعی و حتی سیاسی می‌کشاند، حال آن که سپهری در افق‌های دورتر و وسیع‌تری است. فروغ بیشتر در زمین است، حال آن که سپهری اگر هم در زمین باشد، در زمینی است که همه‌کس را به آنجا راه نیست. فروغ بیشتر در گذشته‌های زندگی معمولی است، در خاطرات گذشته‌اش. سپهری توصیه به زمان حال می‌کند و منقطع بودن از ماضی و مستقبل. این در حالی است که فروغ یک لحظه هم از فکر «بادبادک‌ها» غافل نیست. سپهری اگر گاهی از کودکی و کودک سخن می‌گوید به اعتبار آن است که کودک مظهر پاکی است و کسی است که هنوز نگاهش به گرد و غبار عادات مکدر نشده است. اما به هر حال او هم مانند فروغ به بهانه‌های مختلف به سراغ کودکان و کودکی می‌رود:
پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد
کودکی هسته‌ی زردآلو را، روی سجاده‌ی بی‌رنگ پدر تف می‌کرد
(صدای پای آب)
در شعر سپهری همه‌ی جزئیات در خدمت یک بینش فلسفی و کلی است از جمله طرح همین مسئله‌ی کودکی.
برای آن که تفاوت نگاه‌های این دو شاعر در مسائل جهان‌بینی روشن شود، کافی است که دو مصراع زیر را در مورد «لحظه» از آن دو بخوانیم:
حس می‌کنم که وقت گذشته است
حس می‌کنم که «لحظه» سهم من از برگ‌های تاریخ است
حس می‌کنم که میز فاصله‌ی کاذبی است در میان گیسوان
من و دست‌های این غریبه‌ی غمگین
(پنجره، فروغ)
زندگی ‌تر شدن پی در پی
زندگی آب‌تنی‌کردن در حوضچه‌ی «اکنون» است
(صدای پای آب، سهراب)
«لحظه»‌ی فروغ همین لحظه‌ی زمینی نجومی است که با شتاب در حال فناست. فروغ می‌ترسد، عمر در حال سپری شدن است و او هنوز زندگی خود را نزیسته است. متأسف است و عجله دارد. اما «اکنون» سپهری حوضچه‌ای است مصفا بین ماضی و مستقبل که می‌توان در آن پرید و جان و تن را صفا داد. شاعر شتابناک نیست بلکه با تأنی کامل به مکث و توقف در اکنونی پر حکمت توصیه می‌کند. لحظه‌ی او لحظه‌ای روحانی و معنوی است، لحظه حقیقی که ربطی به ساعت ندارد و با نفس ادراک می‌شود.
فروغ شکست‌خورده و بدبین و مأیوس است، زنی تنها که همواره در آستانه‌ی فصلی سرد بوده است، اما سپهری خوش بین و متحرک و شاد است؛ مردی تنها اما مجموع که همواره در آستانه‌ی بهاری شگرف بوده است. اگر زندگی برای فروغ چیزی جز ابرهای سیاه کسالت‌بار نبوده است برای سپهری رسم خوشایندی بود و اگر آویختن پرده‌ای سهم فروغ از آسمان گرفته است و او همواره در حال فرورفتن به اعماق زمین است، سپهری هر کجا باشد، آسمان مال اوست. او بر همه زمین که هیچ بر آسمان نیز دست دارد.
اما در جزئیات یا در امور متعددی بین نگاه‌های آن دو شباهت هم هست. هر دو به طبیعت نگاه‌های دقیقی دارند. راست است که قوانین اجتماعی و مشکلات زندگی زنی تنها چون فروغ را به بیانی مأیوسانه می‌کشاند و سپهری صوفی‌وار قوانین و مشکلات را به هیچ می‌گیرد و دم از نشاط و حرکت می‌زند، اما در بنیاد گاهی نحوه تلقی به هم نزدیک است. مثلاً در تعارفی که هر دواز زندگی کرده‌اند، آن را آمیخته‌ای از مرگ و زندگی، غم و شادی و بد و خوب دانسته‌اند، منتها فروغ عکس‌العمل نشان می‌دهد، اما سپهری می‌گوید این قانون زندگی است و باید حقیقت را با روی خوش پذیرفت. همچنین هر دو مرگ را به نحوی توصیف کرده‌اند که هم زنده است و هم مرده.
یکی دیگر از شباهت‌های عقیدتی بین آن دو عقیده‌ی رجحان اعصار کهن بر دوره‌های متأخر و خوشبخت انگاشتن بشر کهن نسبت به بشر امروزی است ؛ در گذشته خیر بهتری بوده است. فروغ ایده‌ی کذائی پیشرفت progress را با استعاره آوردن «پیغمبران» برای دانشمندان به سخره می‌گیرد. پیغمبران باید مبشر صلح و دوستی باشند، حال آن که پیغمبران عصر ما یعنی دانشمندان و اداره‌کنندگان امور جهانی چیزی جز نکبت و بد بختی برای ما به ارمغان نیاورده‌اند:
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه‌های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای هم‌خون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل‌ها را بنویس
(پنجره)
یکی دیگر از شباهت‌های بین فروغ و سهراب قدرت پیشگویی آنان است. شاعران وارث جادوگران و غیبگویان و ساحران قبیله‌های کهن بشری هستند و به قول سپهری:
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند
(پشت دریاها )
و به قول #نظامی:
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران
ز آتش فکرت چو پریشان شوند
با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروری است
سایه‌ای از پرده پیغمبری است
پیش و پسی بست صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یک دوست‌اند
این دو چو مغز آن همه چون پوست‌اند
نبی و نبوت از ریشه‌ی «انبیاء» به معنی خبر است. پیغمبران حاملان خبرهای بزرگ هستند و از آینده خبر می‌دهند. بسیاری از شاعران و نویسندگان نیز از آینده خبر داده‌اند و در آثار #کافکا، نمایی از جهان بعد از او ترسیم شده است. آنچه در اینجا مراد و منظور است اشاره به پیش‌بینی سهراب به مرگ خود در بهار و فروغ در زمستان است.
سهراب در اردیبهشت ۱۳۵۹ بر اثر بیماری سرطان در گذشت. در «مسافر» می‌گوید:
مرا سفر به کجا می‌برد
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
او در بهار ۱۳۵۹ درنگ کرد. در آخرین شعر مجموعه‌ی «حجم سبز» می‌گوید:
آه، در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است
ای سرطان شریف عزلت
سطح من ارزانی تو باد
سهراب جز در سال‌های آخر، از بیماری سرطان خود خبر نداشت و سرطان عزلت در اینجا، در واقع اضافه‌ی تشبیهی است.
فروغ شاعر زمستان بود. در زمستان زاد و در زمستان در گذشت. او نبیه‌ای بود که سرانجام در مقابل این سؤال که چه می‌خواهی، مانند سیبولاها در اساطیر یونان و روم، کاهنه‌ها و زنان غیبگو که در اقطار جهان کهن چون بابل و یونان و مصر... پراکنده بودند و از آینده خبر می‌دادند، پاسخ داد: «می‌خواهم بمیرم ». در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که تاریخ زمستان عمر اوست، می‌گوید:
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل‌ها را می دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
به مادرم گفتم: « دیگر تمام شد »
گفتم: «همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد»
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

جایی می‌گوید: «می‌ترسم که زودتر از آنچه که فکر می‌کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند.»
در پایان آخرین شعرش «پرنده مردنی ست» که آن را کمی قبل از مرگش سروده است، می‌گوید:
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی‌ست
و این در حقیقت آخرین کلام شعری است که بر تکه کاغذی نوشته است.


این مطلب از کتاب «نگاهی به فروغ فرخزاد» نوشته‌ی دکتر #سیروس_شمیسا است.

  • سبک زندگی
  • روان شناسی
  • شعر
  • کتاب
  • نقد و بررسی
  • مرور آثار
  • شاعر