51 سال است که ما شعرهای #فروغ_فرخزاد را دوره میکنیم و هنوز حرفهای ناگفته و کمتر شنیده شده دربارهی او زیاد است.
«به اعتقاد من فروغ فرخزاد عاقبت به خیر هم شد.» این جملهای است که رهبر انقلاب در یکی از دیدارهایشان با شاعران در تابستان 89 گفتند. 24 بهمن امسال درست 51 سال از درگذشت فروغ فرخزاد میگذرد و هنوز بحث بر سر شعرهای او داغ است. حتی همین چند وقت پیش در پی ملاقاتی که اهالی فرهنگ و ادب با رهبری داشتند، ایشان گفتند: «راجع به فروغ هم نظر نامناسبی ندارم. به نظرم این اواخر وضعش بد نبوده انشاءالله.» (به نقل از خبرگزاری مهر)
وقتی پوران، خواهر فروغ در دی پارسال از دنیا رفت، دوباره یاد آن تصادف قدیمی هم زنده شده و این بار خیلیها از دو خواهر گفتند. ما هم با توجه به صحبتهای اخیر رهبری و به خاطر سالگرد درگذشت فروغ، مروری کردهایم بر حرفهای کمتر مطرح شده دربارهی او آن هم از زبان خودش. معلوم است که بعد از 51 سال حرف بکر و نویی وجود ندارد که بخواهیم بگوییم، مگر آن که سراغ خاطرات دیگران برویم اما برایمان مهم بود از فروغی حرف بزنیم که خودش را در نامهها و مصاحبههایش توصیف کرده بود. همین است که از شاعران محبوبش گفتیم و از آن دسته شعرهایش که خودش آنها را دوست نداشته. هر چند فروغ زنده نماند تا ببیند حتی همین شعرهای به قول خودش پرت یا ضعیف، چقدر بین ما شهرت پیدا کرده است. در کنار تمام اینها از کتابخوانی های فروغ گفتیم، از دن آرام، از فلسفیخوانیهای عمیقش و حتی از ترجمههایی که داشت و در زمان حیاتش منتشر نشد.
ماجرای فتحی به شمارهی 678
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم
و هستیام به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از تهران
میتوان معرفی فروغ فرخزاد را با همین شماره شناسنامه و همان قصههای تکراری از زندگی او مثل داشتن پدر نظامی سختگیر و عاشق شدن به وقت نوجوانی و ازدواج ناموفق و داشتن یک پسر و محروم شدن از دیدن او شروع کرد یا اصلاً میتوان به سراغ خاطرات خواهر و برادر او از روزگار کودکیشان رفت و از آن سالهایی نوشت که فروغ و پوران شبها با هم روی پشت بام میخوابیدند و درباره ستارهها حرف میزدند یا از شیطنتهایشان برای پرپر کردن گلهای سفید نوشت که فروغ بعد از شنیدن جیغ مادرشان به خواهرش میگفته: «انگار گل سفید فقط مال روی قبره» یا از روزهای مانده به عید نوروز نوشت که فروغ مدام به خواهرش نق میزده، بیا یواشکی لباسهای نویمان را از بالای تختخواب برداریم و تنمان کنیم و از مامان هم نترسیم... نهایتش یک کتک هم میخوریم ولی باز هم میارزد... اما خود فروغ به بازگویی هیچ کدام از این حرفها علاقهای نداشت. چون وقتی در سال 43 با رادیو ایران مصاحبه میکند و ایرج گرگین از او میخواهد که کمی دربارهی شرح حالش صحبت کند، در جواب میگوید: «والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایدهای است. خب، این یک واقعیت است که هر آدمی که به دنیا میآید، بالاخره یک تاریخ تولد دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسهای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیاش افتاده که بالاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورهی مدرسه، عاشق شدن دورهی جوانی، عروسی کردن، از این جور چیزها.»
نوستالژی دفتر مشق و نخودچی
خواندن خاطرات فروغ نشان میدهد که میل به نوستالژی اختصاص به نسل ما ندارد؛ مثلاً در همان یادداشت خاطرات سفرش به اروپا از هیجان روزهایی مینویسد که در جیب لباسهای قدیمیاش نخودچی و کشمش پیدا میکرده است: «هنوز که هنوز است وقتی اوایل پاییز هر سال مادرم لباسهای زمستانی بچهها را از صندوقها بیرون میآورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، دیدن لباسهای کودکیام که مادرم به حفظ آنها علاقه دارد، جستوجو در جیبهای آنها و پیدا کردن نخودچی یا کشمش گندیدهای که غالباً در ته جیبها وجود دارد در من حالت عجیبی ایجاد میکند. ناگهان خودم را همچون دوران کودکیام، کوچک و معصوم و بی خیال میبینم و چند دانهی گندم و شاهدانه که با کرکها ته جیب مخلوط شده مرا به گذشتهی خیلی دوری بر میگرداند و احساسات لطیف و شاد کودکانه را در من بیدار میکند.»
جدا از نخودچی و کشمش کرکدار باقیمانده در ته جیب لباسهای زمستانی، فروغ مثل خیلی از ما عاشق دفترهای مشق همان یکی دو سال اول مدرسهاش بوده و آنها را نگه میداشته است. به همین خاطر است که مینویسد: «هنوز دفترچههای مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم. تمام ثروتم را دبستانم را دارم. تمام ثروت مرا کاغذهای باطلهای تشکیل میدهد که در طول سالها جمع کردهام و به هر کجا که میروم، همراه میبرم. کاغذهایی که دست دوستانم روزی بر آنها نشانهای نقش کرده، خطی کشیده یا تصویری طرح کرده است. از دیدن هر یک از آنها به یاد یکی از روزهای از دست رفته زندگیام می افتم و مثل این است که همه چیز برایم دوباره تجدید میشود.»
فروغ چه میخوانده است؟
قبل از جواب دادن به این سؤال، باید به سراغ یکی از نامههای فروغ رفت و از آن جا متوجه شد که کودکیهای او در خانهای گذشته که پر از کتاب و مجله و روزنامه بوده، چون او در خاطرات سفرش به اروپا در سال 35 نوشته است: «من یادم هست وقتی که به دبستان میرفتم، تمام تعطیلات تابستان را با برادرانم در خانه مینشستیم و کتابهای قدیمی و بیمصرف و روزنامههای باطله را به پاکت تبدیل میکردیم و نوکر ما پاکتها را به مغازهها می فروخت و هر قدر پول از این راه در میآوردیم، به غیر از پول توجیبی که پدرم به ما میداد، اجازه داشتیم به هر مصرفی که دلمان میخواهد برسانیم. پدرم با این ترتیب میخواست به ما بفهماند که کار عار نیست و کسی که بتواند از بازوی خودش نان بخورد، حق دارد که خودش باشد و همیشه سرش را بلند نگه دارد.»
اما جالبتر این است که فروغ به نوعی خودش را از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجله «تهران مصور» دور کرده و خطاب به پدرش گفته است: «شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر میکنید، مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانهای که از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجله تهران مصور در مغز او به وجود آمده است، می دانید.» بعد کمی لحنش را تندتر میکند و صدای اعتراضهایش را بلندتر: «وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی میخواندم و مینشستم و ساعتها با استاد فلسفهی دانشکدهی ادبیات راجع به فلسفههای شرق بحث میکردم، شما راجع به من اظهار عقیده میکردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجلههای مزخرف فکرم فاسد شده!» (به نقل از نامهای از فروغ که در چهارشنبه دوم ژانویه در مونیخ نوشته)
از تمام این کلیگوییها که بگذریم، نقل شده که فروغ پیوسته کتاب میخوانده حتی در آخرین روزهای زندگیاش رمان حجیم و سنگین «دن آرام» را که اثری چهار جلدی است، فقط در پنج شبانه روز خوانده و تمام کرده. برای فهمیدن این نکته که چرا این سرعت کتابخوانی اهمیت دارد، کافی است بدانیم «دن آرام» با ترجمهی #احمد_شاملو که امروز در دو جلد قطور در نشر ما زیاد منتشر میشود، 1960 صفحه دارد.
شاعر چندزبانه
آنهایی که به ادبیات دهههای 30 و 40 علاقه دارند و زندگینامهی شاعران فعال آن سالها را خواندهاند، خوب میدانند که چقدر شعر آن روزگار متأثر از شعر مدرن بود و شاعرها چند زبان بلد بودند، از #نیما گرفته تا #فریدون_رهنما و... فروغ هم از این دسته جدا نبود. وقتی که فروغ سال 36 برای اقامتی چند ماهه ایران را ترک میکند، زبانهای آلمانی و ایتالیایی را آن قدر خوب یاد میگیرد که میتوانسته به راحتی به این زبانها صحبت کند. زبان فرانسه را هم به قدر نیاز و احتیاجش بلد بوده ولی مهم این است که برای یادگیری زبان انگلیسی آن قدر تلاش کرده بود که نه تنها میتوانست با آن حرف بزند، حتی به انگلیسی مینوشت و انگلیسی ترجمه هم میکرد.
مصداقش هم ترجمهی نمایشنامهی «ژان مقدس» از #برنارد_شاو و سیاحتنامهی #هنری_میلر در یونان به اسم «ستون سنگی ماروسی» که حداقل تا 16 اسفند سال 45 منتشر نشده بودند. جالبتر این جاست که او دوست داشته پای نمایشنامهاش به صحنه هم باز شود و خودش نقش «ژاندارک» را بازی کند، البته بازی در تئاتر به رویای تحقق نیافته او تبدیل نشد چون فروغ سال 42 در نمایشنامهی «شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» اثر #پیراندللو با کارگردانی پری صابری بازی کرد.
محبوبترین شاعر فروغ کیست؟
جواب دادن به این سؤال کمی سخت است. فروغ در مصاحبهها و یادداشتهایش از شاعران زیادی صحبت کرده است؛ مثلاً در مقالهای که سال 39 در هفتهنامهی «آژنگ جمعه» دربارهی وضعیت شعر آن سالها نوشته، کلی از شاملو تعریف میکند: «من هرگز با شاملو برخورد نزدیکی نداشتهام. اگرچه گاهگاه در اثر تسلیم شدن یک خشم آنی، در مورد او عقاید خاصی ابراز کردهام، هرگز نتوانستهام که در تنهایی قلب خود شعر او را نستایم زیرا که در وجودم طنینی صادقانه دارد و از اندیشهای بارور و احساسی انسانی حکایت میکند.»
فروغ گرچه با زبان شعری #اخوان_ثالث به خاطر عقاید شخصیاش موافق نبوده اما در مجموع، آثار او را میپسندیده و میگوید: «من گاهگاه شعر او را مانند بغضی در گلویم احساس میکنم. شعر او تأسف پرشکوهی است و بوی زوال امیدهای سرشار از باور و یقین را میدهد.» حالا بماند که از شعر «آرش کمانگیر» که شاید خیلیها آن را از آثار خوب حماسی شعر نو میدانند، چندان خوشش نمیآمده و آن را یک لالایی سست وارفتهای میداند تا یک اثر حماسی که برای تولدش از خون و غرور و ایمانی شریف مایه بگیرد. اصلاً او مطلقاً #سیاوش_کسرایی را دوست نداشته چون زبانش را شل و لق میدانسته است.
اما اگر نامهها و یادداشتهایش را دقیق بخوانیم، میبینیم گویا یکی از شاعران محبوب فروغ نیما یوشیج است که جابهجا گریزی میزند به شعرهای او. اتفاقاً شعرهایی را بیان میکند که ما هم میتوانیم آنها را حفظ کنیم و هر وقت تنهاییهای بزرگ به خاطر متفاوت بودن را میچشیم، زیر لب زمزمهشان کنیم. یکی از این گریزها به روزی برمیگردد که فروغ با مردی مواجه میشود که بدون خواندن شعر نو، از این فرم خوشش نمیآمده و آن را مزخرف میدانسته است. حتی وقتی فروغ کتاب «مانلی» نیما را که در آن روزگار به چاپ رسیده بود، به او هدیه میکند تا بلکه یک بار شعر نو را بخواند و بعد از خواندن اظهارنظر کند ولی باز هم با یکدندگی مرد مواجه میشود. همان موقع او یاد یک قسمت از منظومه «مانلی» می افتد که نیما گفته:
این تو را بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
فروغ در نامهای دیگر که در شنبه 31 فروردین 1338 به برادرش نوشته بود، نیما را شاعرترین شاعر آن روزگار دانسته و دو شعر از او نقل میکند که یکی از آنها این است:
باید از چیزی کاست
تا به چیزی افزود
شاید ریشهی علاقهی فروغ به اشعار و دنیای فکری نیما را بتوان این جا یافت که میگوید: «نیما عقیده و سلیقهی قطعی مرا راجع به شعر ساخت و یک جور قطعیتی به آن داد. نیما برای من آغازی بود. من که خواننده بودم، حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه.»
فروغ از کدام شعرهایش متنفر بود؟
همهی کسانی که ذرهای هم با شعر فروغ آشنا هستند، حتماً میدانند که او از سه مجموعه شعر اولیهاش خوشش نمیآمده: «اسیر (1331)، «دیوار» (1335) و «عصیان» (1336). همه هم میدانند که چقدر مجموعهی «تولدی دیگر» (1343) و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» (1342) را دوست داشته است. اما بعضی حرفهای کمتر گفته شده از فروغ دربارهی همین مجموعه یکی مانده به آخرش وجود دارد، همین مجموعهای که خیلیها از آن تعریف میکنند و آن را اوج هنری شعر او میدانند. در کنار تمام این تعریفها فروغ به خاطر این مجموعه متأسف است.
او دلیل این تأسف خود را در یکی از مصاحبههایش این طور توضیح میدهد: «وقتی به کتاب تولدی دیگر نگاه میکنم، متأسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی. خیلی کم است. من ترازو دست نگرفتهام و شعرهایم را وزن نمیکنم اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم.» تازه تأسف او به همین جا ختم نمیشود. فروغ از آن دسته کسانی است که وقتی میخواهند خود را نقد میکنند، مثل یک قاضی میشوند؛ مثلاً میگوید: «در کتاب تولدی دیگر یک چندتا شعری هست که نباید چاپشان میکردم؛ مثلاً شعر "سفر" که باید پارهاش میکردم و میریختم دور یا شروع شعر "آن روزها" و یکی دو تکهی اولش خیلی ضعیف است... شعر "آفتاب میشود" به کلی پرت است. فقط موزیک دارد و احساساتی است، درست مثل یک دختر چهارده ساله... شعر "در آبهای سبز تابستان" چهار خط آخرش زیادی است... آخرین قسمت شعر "علی کوچیکه" ضعیف است. علتش این است که شعر ناتمام ماند و بعد خواستم تمامش کنم اما دیگر در آن حالت و دنیا نبودم، شعر تقریباً ناقصی است. شعر "ای مرز پرگهر" دچار همین سرنوشت شد و در نتیجه از دو قسمت آخرش زیاد راضی نیستم.» جالب این جاست که خیلی از شعرهایی که فروغ دربارهشان این طور صحبت میکند، برای ما شهرت زیادی دارند؛ مثلاً اواز ابتدای شعر «آن روزها» انتقاد میکند، همان شعر معروفی که این طور شروع میشود:
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس...
حتی شعر «آفتاب میشود» که از نظر او یک شعر پرت است و برای دختران چهارده ساله، کم شهرت ندارد:
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایهی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیام خراب میشود
راست است که میگویند زمان باید بگذرد تا عیار شعرها مشخص شود و آنچه ماندنی است، باقی بماند و آنچه هم که باید به دست فراموشی سپرده شود، خودش از خاطر برود.
منبع مطالب: جاودانه زیستن، در اوج ماندن به کوشش دکتر بهروز جلالی، نشر مروارید
ارسال دیدگاه