من امروز خود را صاحب عزای رفیقی میبینم که 40 سال است دیداری با او نداشتهام اما در همهی آن حضورهای جوانی و این غیابهای طولانی محبت و احترام او در دلم شعلهور بوده است. امروز #اکبر_رادی، در 68 سالگی از جهان ما رفت. من از این رو خود را در این مصیبت عظمی صاحب عزا مییابم که زندگی ادبی و روشنفکری خود را در کنار او و با او شروع کردهام. هنوز خاطرهی آن جوان ساکت و محجوب اما صریح الهجه و روشنبین، که به سال 1341 از در آپارتمان کوچک و تنگ #شاهین_سرکیسیان در سه راه زندان قصر به درون آمد و کنارم روی زمین نشست، در ذهنم به روشنی آفتاب است. شاهین، پیر تئاتر ایران آن روز، مرد متواضعی که تئاتر ملی ایران همیشه وامدار او خواهد بود، حتی اگر فقط گفته بوده باشد که ایران به یک «تئاتر ملی» نیاز دارد، اکبر رادی را چنین معرفی کرد: «آقای رادی، یکی از امیدهای ما برای ایجاد تئاتر ملی ایران است. نمایشنامهی "روزنهی آبی" او نوید یک حرکت نو را میدهد که از استقلال و ویژگیهای ملی ما برخوردار است. شبیه کارهای فرنگیها نیست اما شانه به شانهی آنها میایستد.»
خانهی پدری من هم در سه راه زندان واقع بود. جلسهی خانه شاهین که تمام شد من و رادی قدمزنان تا خیابان قدیم شمیران آمدیم و به طرف باغ ملک پیچیدیم. جلوی خانهمان تعارفش کردم که عصر را با هم باشیم. آمد. نشستیم، در اطاق کوچکی که داشتم، با تختی و میزی و قفسهی کتابی. کتابهایم را نگاه کرد و وقتی دانست که در رشتهی ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران درس میخوانم گل از گلش شکفته شد. او هم در همان دانشکده مشغول بود، اما در رشتهی علوم اجتماعی و همدرس #محمدعلی_سپانلو، #ناصر_شاهین_پر و #میهن_بهرامی بود. گفت شاید بتوانیم برخی از نمایشنامههای انگلیسی را با هم بخوانیم. «جولیوس قیصر» شکسپیر را با هم خواندیم و ساعتها دربارهاش به گفتوگو نشستیم. هر دو میپذیرفتیم که این کار باید جزو کتابهای درسی رشتهی علوم اجتماعی باشد. من خود، وقتی 6 سال بعد پایاننامهی فوق لیسانس علوم اجتماعیام را دربارهی «جامعهشناسی افکار عمومی»، زیر نظر دکتر غلامحسین صدیقی، مینوشتم، با کسب اجازه از استاد بزگوارم، تکهای از همین نمایشنامه را به عنوان مقدمه آوردم. چند کار دیگر را هم از نویسندگانی دیگر با هم خواندیم که نامشان از ذهنم گریخته است.
آن روز وقت رفتن کتاب «روزنهی آبی» اش را برایم امضاء کرد در حالی که بنظرم آمد یکی از لبخندهای نجیب و مهربانش را هم برایم لای کتاب برای همیشه باقی گذاشته. و آن کتاب اکنون کجاست؟ 15 سال پیش صاحب فعلیاش را در لندن ملاقات کردم. گفت آن را از یک کتاب فروشی در میدان محسنی خریده که کتابخانهی شخصی #اسماعیل_نوری_علا را به فروش گذاشته بوده است. معلوم شد نارفیقی که کتابهایم را در غیبت بلندم از ایران نگاهداری میکرد همه را یکجا فروخته است. گویندهی خبر میگفت که همهی نمایشنامههایی را که دوستانم برایم امضاء کرده بودهاند، یکجا از دستفروش خریده است. هم او گفت که کتاب اکبر رادی هم میان کتابهایی است که اکنون کتابخانهی او را زینت دادهاند.
باری، کتاب رادی هیچ شباهتی با نویسندهاش نداشت. انگار مردی سالخورده آن را نوشته باشد؛ آدمی با شناختی شگرف از کاراکترهایی دودوزهباز و هردمبیل که باد حوادث آنها را با خود میبرد و هیچ ارزشی در زندگیشان ارزشمند نیست! اکنون که فکر میکنم میبینم که، در آن 45 سال پیش، رادی جوانسال از روزگاری سخن میگفته است که کاراکترهای واقعیاش قرار بوده در آن به دنیا بیایند و تکثیر شوند. این خاصیت تعمیمپذیری هنر است که چهارتا و نصفی کاراکتر رادی را در جان گروه بزرگی از مردم زمانهی آینده زنده میکند و گسترش میدهد. تماشاگر امروز، به گمان من، رادی را بهتر از تماشاگر عهد جوانی ما درک میکند.
یک سال بعد، در 1342، من و #نادر_ابراهیمی و محمدعلی سپانلو و #مهرداد_صمدی و #احمدرضا_احمدی مقدمات ایجاد «سازمان انتشارات طرفه» را فراهم کردیم. اساسنامهاش را من نوشتم. قرار شد ما و دیگرانی که به ما خواهند پیوست، در راستای ایجاد یک جنبش ادبیـفرهنگی و تقویت نوآوریهای هنری، هر کدام ماهی صد تومان به صندوق «طرفه» بپردازیم تا از محل آن کتابهایی که ناشر معتبری نمییافتند به چاپ رسند. نسبت به درآمدهای ما، صد تومان پول زیادی بود اما هر جور بود فراهمش میکردیم. به عنوان یک سنجه بگویم که در آن سال من در فرودگاه مهرآباد کار میکردم و ماهی پانصد تومان حقوقم بود.
اکبر رادی و #بهرام_بیضایی در دههی 1340
اولین جلسهی «طرفه» در خانهی سه راه زندان ما برگزار شد و در آن دو نمایشنامهنویس نیز به جمع ما پیوسته بودند: بهرام بیضایی، رفیق دوران دبیرستانم و اکبر رادی، رفیقی که به تازگی در زندگیام طلوع کرده بود. در همان جلسه تصمیم گرفتیم که چند کتاب را به زیر چاپ ببریم: «روزنامهی شیشهای» از احمدرضا احمدی، «چهار کوارتت»، شعر بلند #تی_اس_الیوت به ترجمه مهرداد صمدی، «خانهای برای شب» از نادر ابراهیمی، «آه... بیابان» از محمدعلی سپانلو، «اطاق های دربسته» از من و «افول» از اکبر رادی. این کتابها در فاصله دو سال همگی به چاپ رسیدند.
عباس پهلوان که به تازگی سردبیر «فردوسی» شده بود خبر ایجاد یک سازمان فرهنگی به نام «طرفه» را داد که به وسیلهی «دوازده تن آل کتاب!» ایجاد شده بود. پیدایش «سازمان طرفه» از نظر خود من آغاز «موج نو» ی ادبی و هنری ایران بود و اگرچه امروزه نام «موج نو» فقط به نوع شعری که با احمد رضا احمدی آغاز شد اطلاق میشود اما در واقعیت این موج همهی رشتههای ادبی و هنری ایران را در خود داشت. مثلاً #اسفندیار_منفردزاده در موسیقی و #مسعود_کیمیایی در سینما از پاهای ثابت جمع ما بودند.
رادی در اواخر دههی 1340
رادی دبیر بود. میگفت قصد داشته پزشک شود و در کنکور موفق نشده. علوم اجتماعی را دوست داشت و برای معلم بزرگ این رشته، دکتر غلامحسین صدیقی، احترامی خاص قائل بود. وقتی با حمیده خانم عنقا، آن دختر جوان و محترم که به راستی زیبندهی شخصیت رادی بود، ازدواج کرد دامنهی معاشرتهایش کمتر شد. با این همه، همیشه در خانهشان به روی دوستانشان گشوده بود. اهل شوخی نبود. اغلب ساکت می نشست و به حرفها گوش میداد و از این لحاظ در بین اعضاء سازمان طرفه که همگی شلوغ و بذلهگوی و پر سر و صدا بودند، کمی غریبه مینمود. با این همه گهگاه میشد دید که به جای خنده، آهی کوتاه دهانش را میگشاید و به لبخند مینشاندش.
دربارهی این «آه» خاطرهی شیرینی به یادم مانده است. کتاب «افول» رادی را با نقاشی حسین زنده رودی، احمدرضا احمدی و من در چاپخانهای زیر منار مسجد پامنار چاپ کردیم. یادم هست که وقتی ورقهی کاغذ مرکب خوردهای که حاوی 16 صفحهی کتاب بود، از ماشین چاپ بیرون میآمد برای آن که مرکب خیس و تازه بر روی کاغذ پخش نشود باید از یک دستگاه پودرزنی رد میشد تا پودرها مرکب را خشک کرده و از نشت آن به کاغذهای دیگر جلوگیری کنند. روزی با احمدرضا به چاپخانه رفته بودیم و معلوم شد دستگاه پودرزنی خراب شده است و نمیتوانند آن روز به چاپ کتاب ادامه دهند. احمدرضا به من گفت: «چطور است برویم خود رادی بیاوریم تا کنار ماشین چاپ بایستد و بر روی هر کاغذی که از ماشین بیرون میآید آه بکشد تا جوهرش بخشکد؟»
در این چهل ساله همیشه در جریان کارهایش بودهام بی آن که ارتباطی با هم داشته باشیم. دیدم که چگونه قد کشید و غول شد و به خصوص پس از انقلاب به عنوان «استاد مسلم تئاتر ملی ایران» مورد احترام قرار گرفت. از همین دور دلم در شب بزرگداشتش با او بود.
و اکنون، در این روز پس از کریسمسی که سر از خواب برداشتهام میشنوم که او ساعتی پیش در وطنش خرقه تهی کرده است. عکس حمیده خانم را میبینم که در ظاهر زنی پا به سالخوردگی نهاده و سیاهپوش در راهروی بیمارستانی که رادی چراغ عمرش را در آن به دست باد سپرده، راه میرود؛ و در اینترنت میخوانم که گفته است: «من تنها همسرم را از دست ندادم؛ زیرا که تئاتر ایران هرگز مثل او را به خودش ندیده است. او عاشق تئاتر بود و ای کاش من میتوانستم راه او را ادامه بدهم زیرا که میخواستم شکوه را در کنار او به دست آورم.»
نمیدانم چرا رادی «آقای گیل» را آفرید و بر لبانش آن «لبخند به طنز باشکوه خوانده شده» را قلم زد. اما او خود گیلهمردی نجیب و درستکار بود که جز به عشق میهن و مردمش، و برای اعتلای هنر تئاتر کشورش قلم نزد و هم از این روست که هر که در این چند ساعته دربارهاش سخنی گفته بر این نکته تأکید داشته است که او به تئاتر ملی ایران جان داده است و در کنار زنده یاد دکتر #غلامحسین_ساعدی و بهرام بیضایی ـکه عمرش دراز بادـ بر تارک این هنر بزرگ کشورمان ایستاده است.
گفته باشم که، به نظر من، یادوارهنویسی در مرگ عزیزان برای ذکر مصیبت نیست، بلکه بیشتر برای تجدید یاد و خاطره و عهد است، برای این که به کسی که 45 سال پیش با تو در پیادهروهای جوانی عصری تازه قدم زده «خسته نباشید» کوچکی بگوییم و بگذریم.
ارسال دیدگاه