ماری آن یا #ماریان_اوانز، که بعدها به نام #جورج_الیوت شهرت یافت، در ۲۲ نوامبر ۱۸۱۰، در این منطقه مید لندز انگلستان متولد شد.
پدرش رابرت اوانز، از مردم ویلز، فرزند مردی بنّا و نجّار بود. او ابتدا به کار زراعت پرداخت اما بعد مباشر ملک آربری شد که صاحب آن یکی از ملاکهای محلّی بود اوانز به سبب امانتداری و صداقتش و نیز به خاطر اطلاعات جامعی که در مورد تمامی جنبههای زندگی روستایی داشت، فردی سرشناس و محترم محسوب میشود.عقایدی سنتی داشت و عصری را به طرفداری از کلیسای انگلیس و حزب محافظه کار گذارنده بود. ماریان که سومین فرزند از ازدواج دوم او با دختر مردی روستایی بود، کوچکترین فرزند او به شمار میرفت.
پدر و مادر ماریان سرگرم زندگی خود بودند؛ خواهر و برادرش پیش از او با یکدیگر هم پیمان شده بودند. جورج الیوت در تمام مدت زندگیاش اشتیاقی شدید برای کسی که از آن او باشد و او را بیش از دیگران دوست داشته باشد احساس میکرد.
ماریان هنگامی که کودکی بیش نبود در آرزوی این بود که محبت برادرش را تمام و کمال به خود اختصاص دهد. طبیعتاً ناامید شد چرا که آیزاک ۸ ساله به مدرسه میرفت و فقط در ایام تعطیلی از دنیای پسران و مردها خارج میشد و فرصتی مییافت که خواهر کوچکش را ناز و نوازش کند.
مشکلات کماهمیتتری نیز در کار بود. ماریان چهرهای معمولی و ظاهری نامرتب داشت. خواهرش کریسی زیبا و تمیز بود. کریسی محبوب بزرگترها بود، دختری بود خوب و کارآمد و مورد تأیید مادر، حال آن که ماریان را مرتب سرزنش میکردند که چرا به جای کمک در کار خانه وقتش را با خواندن کتاب تلف میکند و چرا موهایش هیچوقت مرتب نیست. با این همه، ماریان همیشه هم غمگین نبود. زندگی در گریف در خانهای با آجرهای سرخ، با کلبههای روستایی اطراف آن، با باغ و برکه و محصور در میان جنگل و مزارع، برای هر کودکی زندگی جالبی بود. پدرش اغلب وقتی برای سرکشی به ملک آربری میرفت ماریان را با خود میبرد؛ وقتی پدر در مزرعه یا در کلبههای روستایی دربارهی مشکلات مستأجرین با آنها صحبت میکرد، ماریان بین دو پای او می نشست و اطلاعات فراوانی در مورد مردم روستایی و زندگی آنها کسب میکرد. الیوت در یکی از اشعار نه چندان برجستهی خود این سالهای دوران کودکیاش را با عبارت «منشأ هر چیز خوبی که دارم» توصیف میکند و از ساعات «خوش و خشنودکنندهی دوران کودکی» سخن می راند.
خانم اوانز زنی کم بنیه بود، از این روی برای فراهم آوردن آسایش خاطر او، دخترها را زود به مدرسه فرستادند؛ ابتدا به مدرسهای کوچک در اتلبرو در واریک شر که در آنجا ماریان دچار سرماخوردگی و کابوسهای شبانه شد، و بعد به مدرسهای بزرگتر در نان ایتن. دوشیزه لویس، اولین معلم ماریان در این مدرسه، بهترین دوست ماریان شد. ماریان بعدها نامههایی ملالآور، خشک و رقتانگیز برای او نوشت که تنها راه بروز احساساتش در سنین هفده تا بیست و پنج سالگی بود.
ماریان در نوجوانی سخت تحت تأثیر دوشیزه لویس قرار گرفت. او سرشتی مذهبی داشت و نیکویی را سرلوحهی زندگی خود قرار داده بود. پانزده ساله بود که مادرش درگذشت و کمی بعد کریسی ازدواج کرد. وی مدرسه را رها کرد و سرپرستی خانه و پدر و برادرش را به عهده گرفت. اغلب به دیدن مستمندان میرفت و در حد توان در سازمانهای خیریه از جمله باشگاههای جمعآوری پوشاک برای فقرا کار میکرد. ماریان شانزده ساله پابهپای زنان مسن این کارهای کسالت آور را با وقار تمام انجام میداد و پنهانی آرزوی زندگی پربارتری را در دل میپروراند و نیز فرصتی برای به کار گرفتن استعدادهایی که در خود سراغ داشت. «میتوانی تلاش را بکنی، اما نمیدانی چه دردی است که نبوغ مردان را داشته باشی و به جرم زن بودن در اسارت باشی.»
ماریان در زندگیاش آنقدرها هم از استقلال بیبهره نبود. زبان ایتالیایی و آلمانی میآموخت و درس موسیقی میگرفت و مثل همیشه با ولع تمام کتاب میخواند، اما کسی را نداشت که در مورد کتابهایش با او صحبت کند. نزدیکترین راه برای دستیابی به مصاحبی همدل، مکاتبه با دوشیزه لویس بود.
پدرش در گریف زندگی میکرد و او وظیفهی خود میدانست که از پدرش مراقبت کند. سالها بعد، هنگامی که از او پرسیدند آیا زمانی اقدام به نوشتن زندگینامهاش خواهد کرد، در توصیف آن دوران چنین گفت: «تنها چیزی که مایلم دربارهی آن بنویسم ناامیدی مطلقی است که آن زمان حس میکردم، ناامیدی از این که هرگز بتوانم به جایی برسم.» در این دوره حتی نمیتوانست به تعطیلات رود.
ماریان درست قبل از نوزدهمین زادروز تولدش چنین نوشت: «آیا میتوانم کاملاً تقدیس یابم؟» آیا ماریان خشکه مقدّسی روستایی بود؟ آری، اما در عین حال جوان نوخاستهای بود که در او زندگی، رنگ، و قدرتی سرکش در هم تنیده بود چرا که رنگها بس درخشان بودند و سرکشی بسیار و دیری نپایید که این هر سه از پیلهی خود سربرآورند.
ماریان بیستودو ساله بود که آیزاک ازدواج کرد و مباشر ملک آربری شد و خانهی مباشر نیز به او واگذار شد. ماریان و پدرش آنگاه به خانهای در خیابان فولزهیل در کاونتری نقل مکان کردند. کاونتری در آن زمان شهر کوچکی بود ولی این نخستین باری بود که دختر روستایی پا به دنیای بزرگ میگذاشت در این شهر، ماریان برای اولین بار با کسانی دوست شد که علایق مشترکی با او داشتند: چارلز بری که کتابش به نام فلسفهی ضرورت همان سال چاپ شد، نویسندهی کتاب تحقیقی دربارهی منشأ مسیحیّت که ماریان قبلاً آن را خوانده بود. برای دختر کتابخوانی چون ماریان، بیتردید لذت بخش بوده است که با نویسندگان حضوری آشنا شود.
در این زمان لابد دوشیزه لویس احساس میکرد نفوذی که بر شاگردش داشت تحلیل رفته است؛ چرا که ماریان حتی قبل از دیدار با خانوادهی بری، در اصل مذهب سنتی ابراز تردید کرده بود. پس از آن ماریان در نتیجهی بحثهای مداومی که در این خانه جریان داشت و با اتکا به حمایت اخلاقی آنان، به طور غیرمنتظره و با صراحت از اعتقاد خود دست کشید و این ضربه برای پدرش چنان سنگین بود که تهدید کرد خانه را میفروشد و تنها در کلبهای زندگی میکند. ماریان به مقابله با تهدید پدر برخاست و تصمیم گرفت خانهای در کاونتری بگیرد و از راه تدریس امرار معاش کند. چند هفتهای از پدرش دور شد. تا اینکه عقل سلیم رابرت اوانز و کشف این نکته که بی دخترش آسایش ندارد، عقیدهی او را تغییر داد؛ وی موافقت کرد که دخترش برگردد و ماریان به او قول داد که روزهای یکشنبه با وی به کلیسا برود و بدین ترتیب با هم کنار آمدند. ماریان تا هنگام مرگ پدرش در کنار او ماند و در آن زمان سی سال داشت.
در این دوران بود که ماریان اولین اثر خود را به رشتهی تحریر در آورد، البته صرف نظر از نامههای طولانی و کسالتآورش. او «زندگی عیسی» (۱۸۴۶) نوشتهی #داوید_فریدریش_اشتراوس را ترجمه کرد. این کار دو سال طول کشید و چه بسا که او را خسته کرد. اما احتمالاً به او آموخت در نوشتن اثری بلند، پشتکار داشته باشد.
پدرش را بسیار دوست داشت و ضعف روزافزون و مرگبار وی دل ماریان را به درد میآورد. «بدون پدرم چه هستم؟ بی او چنان است که گویی پارهای از طبیعت معنویام از کف رفته است.» واضح است که ماریان برای تحقق بخشیدن به تواناییهایش به آزادی بیشتری نیاز داشت تا به شیوهی خود به تکامل رسد. پس تردیدی نیست که مرگ رابرت اوانز پس از یک بیماری طولانی سبب آسودگی خاطر دوستان ماریان شد. درست در همان ایام خانوادهی بری برای تعطیلات به خارج از کشور رفتند و ماریان را نیز با خود بردند و برایش در پانسیونی در ژنو اطاق گرفتند. در آنجا ماریان هفت ماه آرام بخش را به استراحت و تطبیق با شرایط جدید گذراند. هنگامی که به انگلستان بازگشت در خانهی بری، جان چپمن را که بتازگی ویراستار وست مینستر ریویو شده بود ملاقات کرد. او چند کتاب به ماریان داد که نقدی بر آنها بنویسد. کمی بعد چپمن امتیاز روزنامه را خرید و سمت دستیار افتخاری سردبیر را به ماریان پیشنهاد کرد. قرار شد که برای کمکی که میکرد به او حقوق پرداخت کنند و به این ترتیب او درآمدی کوچک از آن خود داشت. در سال ۱۸۵۱ به لندن آمد، در خانهی خانوادهی چپمن ساکن شد و به کار روزنامه پرداخت.
در این زمان ماریان کاملاً در جریان زندگی ادبی لندن قرار داشت. او با #چارلز_دیکنز، #جیمز_فرود، #تی_ایچ_هاکسلی، #هریت_مارتینو، #جورج_گروت، و #جی_اس_میل ملاقات کرد. رفاقتی نزدیک با #هربرت_اسپنسر فیلسوف برقرار کرد.
هربرت اسپنسر، لویس را به ماریان معرفی کرد. در آن هنگام لویس سردبیری لیدر را به عهده داشت که اولین هفتهنامهی انتقادی بود که در انگلستان به طبع میرسید. او مردی زشترو، سرزنده، خوشمشرب، سرگرم کننده و مهربان بود، روزنامهنگاری ممتاز بود که از درگیر کردن خود در هیچ موضوعی پرهیز نداشت و همیشه حرفی داشت که در مورد موضوع مورد نظر بگوید، حرفی که اگر هم عمیق نبود، قطعاً مؤثر بود؛ از آن نوع آدمها بود که دیگران را به خوب کار کردن تشویق میکنند. وی ازدواج ناموفقی کرده بود و پدر چهار کودکی بود که نام لویس را یدک میکشیدند. بنابر قانون آن زمان لویس نمیتوانست زنش را طلاق بدهد. پس مقرری برای همسر و فرزندانش منظور کرد و جدا از آنها به زندگی ادامه داد.
ماریان و لویس سخت عاشق هم بودند وبالاخره تصمیم گرفتند که با هم زندگی کنند. اما این زندگی آن چیزی که او میخواست نبود. ماریان به نظر دوستان و خانوادهاش بسیار اهمیت میداد، همان موقع و پس از آن نیز مردد بود. اما در نهایت زندگی او از نظر احساسی کامل بود؛ با کسی زندگی میکرد که به او نیاز داشت، همانطور که ماریان به وی نیاز داشت، کسی که ماریان مهمترین فرد در زندگیاش بود. عشق و ستایش لویس عدم اعتماد به نفس وی را از بین میبرد. ماریان دیگر تنها نبود و آنگاه که ذاتش ارضا شد، قلمش آزاد گشت. ماریان، که ترجیح میداد ماریان لویس خوانده شود، هنوز هم ماریان اوانز بود. سپس نامی یافت که هر دو نام دیگر را محو کرد. ماریان دوران رماننویسیاش را، بلافاصله پس از بازگشت به انگلستان، تحت نام مستعار جورج الیوت آغاز کرد.
ماریان و جورج لویس در خانهای کوچک در ریچموند زندگی خود را آغاز کردند. هر دوی آنها برای تأمین زندگی خودشان و همسر و فرزندان لویس باید کار میکردند. ماریان که پیش از این اغلب رؤیای نوشتن رمان را در سر پرورانده بود، اکنون به مدد عشقی شاد و ترغیبی هوشیارانه رؤیایش را تحقق میبخشید. کار خود را با نوشتن داستان کوتاه بلندی به نام «ایماس بارتون» آغاز کرد. این داستان در سال ۱۸۵۷ در مجلهی بلک وودز تحت نام مستعار جورج الیوت به چاپ رسید. ماریان تخلص جورج را بدین سبب برگزید که نام محبوبش بود و الیوت را چون به نظرش خوش آهنگ مینمود. دو داستان بعدی او نیز با نامهای «داستان عشق آقای گیلفیل» و «توبهی جَنِت» در بلک وودز به چاپ رسید. هر سه داستان به شکل کتابی با عنوان صحنههایی از زندگی روحانی در ۱۸۵۸ منتشر شد. ولی حتی هنگامی که داستانها جداگانه چاپ شدند توجه بسیاری را به خود جلب کردند و بسیاری از صاحبنظران از جمله دیکنز تکری آنها را نوشتهی نویسندهای نظهور و مهم دانستند.جورج الیوت بسی دیر به استعداد خود پی برد. وقتی صحنههایی از زندگی روحانی را نوشت، سیوهشت ساله بود و مایهی اولیهی تقریباً همهی رمانهایش را خاطرات او تشکیل میداد که به مدد تخیل خلاقش به رشتهی تحریر درمی آمد. او همیشه مایهی اصلی کارش را از تجارب سی سال نخست زندگیاش میگرفت و به جز بخشهای از آخرین رمانش «دنیل دراندا» مضمون داستانهایش را تقریباً همیشه زندگی محلی تشکیل میداد. در بازسازی گفتوگوهای محلی حافظهای بس دقیق داشت.
جنبش انجیلی و برخورد میان آیین سنتی و جدید عبادت در کلیسا، همیشه مورد توجه جورج الیوت بوده است. او در یکی از نامههای اولیهاش ابراز تأسف میکند که رماننویسان انگلیسی از پرداختن به موضوعی این چنین فراگیر غفلت ورزیدهاند. الیوت خود حتی پس از آن که بهکلّی ترک عبادت کرد، همچنان به این موضوع علاقهمند بود.
دیکنز از اولین کسانی بود که به هویت رماننویس جدید پی برد؛ وقتی که «ادام بید» منتشر شد دیگر همه از این راز خبر داشتند. با وجود این جورج الیوت همچنان رمانهایش را با نام مستعار چاپ میکرد.
زندگی مشترک ماریان و جورج لویس، ابتدا در خانهای در ریچموند، سپس در لندن در خانهای نزدیک به ریجنت پارک، آن گونه که لویس در خاطراتش ثبت کرده است، سرشار بود از «شادی عمیق زناشویی». پسرخواندهها ماریان را سخت دوست داشتند و او نیز متقابلاً چنین احساسی نسبت به آنها داشت. ماریان و لویس هر دو سخت کار میکردند و همواره به کار یکدیگر علاقه نشان میدادند، گرچه با انتشار کتابهای ماریان و افزایش شهرت او، کار ماریان بهناچار کانون علاقه و توجه شده بود. لویس چنان آفریده شده بود که برای ماریان همسری متواضع باشد. ماریان در او عشق صادقانهای را یافت که همیشه در آرزویش بود.
لویس حتی چند نقد ناخوشایندی را که در مورد رمانهای ماریان نوشته شده بود از چشم او پنهان کرد. عجیب است که زنی توانمند چون او اجازهی چنین کاری را بدهد، اما واقعیت این است که او بیش از حد حساس بود و به آنی افسرده میشد و اعتماد به نفس خویش را از دست میداد.
دومین رمان بلند الیوت، آسیای کنار فلوس، در سال ۱۸۶۰، فقط یک سال پس از ادام بید، انتشار یافت. در نوشتن این کتاب الیوت مستقیماً از خاطرات دوران کودکیاش بهره گرفت.
ادام بید و آسیای کنار فلوس رمانهایی هستند سرشار از تجربیات اولیهی نویسنده: پدر و مادرش، کودکی خودش، آرزوهای جوانیاش، رابطهی وی با برادرش، و علاقهی او به دوشیزه لویس ماده خام داستان دو رمان مذکور را تشکیل میدهند. اما الیوت در سه رمان آخرش از تجربیات شخصی دور شد. واقعیت را از آن تجربیات گرفت، و دنیاهای متفاوت خلق کرد. میان رمانهای اولیه و سه رمانی که اشاره شد، دو رمان دیگر نوشت، که هر دو بسیار متفاوت و سرشار تخیلند. این دو سایلاس مارنر تنها رمان تاریخی او رومولا هستند. «سایلاس مارنر» (۱۸۶۱)، کوتاهترین و از نظر طرح، کاملترین رمان جورج الیوت است که به واقع نوعی داستان پریان است که در خلال زندگی عادی روستایی تعریف شد.
وقتی که نویسندهای وقت و تلاش زیادی را برای نوشتن کتابی مبذول میکند، اما نتیجهی کارش کاملاً رضایتبخش نیست، حال این تلاش گاه ترقی و پیشرفت تخیل اوست. مطمئناً پس از «رومولا» بود که جورج الیوت سه رمان مهمش را نوشت. شاید دید تاریخی رومولا ذهن او را متوجه دوران خودش کرد. «فلیکس هول» (۱۸۶۶) رمانی سیاسی است، گرچه سیاست بهترین قسمت آن نیست.
«میدل مارچ» (۱۸۷۱-۱۸۷۲) امروزه اوج شکوفایی نبوغ جورج الیوت و به علاوه یکی از بهترین رمانهایی که به زبان انگلیسی نوشته شده، محسوب میشود. عنوان فرعی آن مطالعهی زندگی در ولایت است. محل وقع داستان شهرستانی در میدلندز و خانههای بزرگ اطراف شهر است. درونمایهی آن، آن طور که جرالد بورلت در کتاب جورج الیوت: زندگی و کتابهایش (۱۹۴۸) میگوید: «گوناگونی رفتارهای مردم در ولایت و اهمیت زندگی معمولی» است.
الیوت در آخرین رمان خود «دنیل دراندا» (۱۸۷۴-۱۸۷۶)، چندان از دانش و تجربیات اولیهی خود از مزرعه و روستا بهره نبرده. صحنههای این کتاب در خانههای ییلاقی، در لندن، و خارج از کشور رخ میدهد.
دنیل دراندا آخرین رمان جورج الیوت بود. نام جورج الیوت با رمانهایش زنده است. تعدادی داستان کوتاه نوشت، که به یاد ماندنیترین آنها «حجابِ پس زده» است؛ تعداد زیادی شعر بیلطف و بیروح سرود، که یکی از آنها شعر بلند دراماتیک «کولی اسپانیایی» (۱۸۶۸) است؛ و کتابی از مقالات طنزآمیز نوشت با نام دریافتهای تئوفراستوس ساچ (۱۸۷۹). همهی آثارش را طی ۲۳ سال زندگی مشترک با جورج لویس پدید آورد. در ۱۸۷۸، دو سال پس از انتشار دنیل دراندا، لویس فوت کرد.
مرگ لویس برای الیوت ضربهی مرگباری بود و او بیش از دو سال پس از مرگ وی دوام نیاورد. پایان داستان جورج الیوت، پایان غریبی است. هفتههای پس از مرگ لویس خودش را حبس کرد و در حیرت ناامیدی ماند و حاضر به دیدن کسی نبود. اولین دوستی که خواست ببیند، جان والتر کراس بود، پس تاجری لندی، یکی از جوانان مستعدی که به خانهی آنها در مجاورت ریجنت پارک آمد و شد داشت. کراس در آن زمان سیونه ساله بود و جورج الیوت شصت ساله. کراس تازه مادرش را که سخت دوستش میداشت، از دست داده بود، و بیتردید ناخودآگاه برای پر کردن این خلأ متوجه جورج الیوت شد، همانطور که الیوت در جستوجوی ناامیدانه اش به دنبال آرامش، متوجه او شد. آنها دائماً با هم بودند تا در ۶ مه ۱۸۸۰ ازدواج کردند.
جورج الیوت ازدواج حیرتانگیز خودش را چنین نامید: «نعمتی که لایقش نیستم.» برخی چنین میپندارند که برای او مایهی آرامش بود که خودش را دست کم زنی متأهل بداند. اما بیشتر اینطور استنباط میشود که الیوت، که عشق جورج لویس برایش به منزلهی زندگی بود، ناامیدانه به هر مایهی آرامشی چنگ میانداخت تا وی را از چنگال تنهایی و محرومیت برهاند. فرصتی نبود که به آیندهی ازدواج خود بیندیشد. ظاهراً کراس بسیار به ماریان علاقهمند بود. پس از مرگ الیوت، کراس برای نخستینبار زندگینامهی ماریان را به کمک نامهها و دفتر خاطرات او تألیف کرد. بیتردید محبت و همراهی او تا حدی مایهی آرامش خاطر ماریان شد. ماریان طبیعتی عاشقپیشه داشت و همیشه کسی را میخواست که عاشقش باشد، حمایتش کند و عزیزش بدارد. اما از دست دادن لویس، چنان ضربهای به او وارد کرد که هرگز بهبود نیافت. تا بالاخره در دسامبر ۱۸۸۰، شش ماه پس از ازدواجش، درگذشت.
او از آن نویسندهها نبود که تمام مدت زندگیاش را برای شهرت بجنگد. از همان زمان چاپ اولین کتابش نویسندگان دیگر از جمله دیکنز و تکری ظهور نویسندهای جدید را اعلام کردند. در پروندهی کاری او نشانی از عدم موفقیت نیست. الیوت با وجود روحیهی متزلزل و عدم اعتماد به نفسش، خود میدانست که رماننویس پراهمیتی است.
شهرت الیوت تا مدتی پس از مرگ در محاق رفت. کسی که حقیقتاً به رمان علاقهمند بود نمیتوانست وجود او را نادیده بگیرد، ولی بسیاری از کسانی که آثار او را نخوانده بودند؛ او را معلم سرخانهی تحصیلکرده، پرحرف و از مد افتادهی ویکتوریایی میدانستند.
بهتازگی مردم دوباره به آثار وی علاقهمند شدهاند، و مطالعات دقیق و مثبت جرالد بولت و جون بنت، ارزیابی منتقدانهی اف.آر.لویس، تحقیق تی.دبلیو.جی.هاروی، زندگینامهی کاملی که گوردون هایت به دست داده و بالاخره فیلمهای تلویزیونی که از آثار الیوت ساخته شده، قضاوتی منصفانهتر و محبوبیتی عامتر برای الیوت و استعدادهای برترش فراهم آورده است.
تردیدی نیست که جورج الیوت نویسندهای بزرگ است. دانش او از زندگی عمیق است و گسترده. او یکی از عقلانیترین رماننویسان انگلیسی است، اما در توان عقلانی او نشانی از تحقیر یا هیچ چیزی که بتواند از همدردی او با مردم طبقهی متوسط بکاهد، نیست. او از ذهنی که با فلسفه و دانش آبیاری شده برای توصیف اهمیت زندگی عادی استفاده میکند. به گفتهی هنری جیمز، جورج الیوت میتواند «طرحی دقیق و قطعی از هر شخصیت» ارائه دهد، و در عین حال نبوغی دارد که میتواند به شخصیت زندگی بخشد، نه به عنوان یک فرد، بلکه چون بخشی از اجتماع. دید او کلینگر است. او فرقی بین زندگی درونی و بیرونی، احساسات عمیق، مشکلات دردناک روحی، و معاملهای دردفتر وکالت، دعوا و مرافعهی مربوط به انتخابات، و شاید شایعهپراکنی در مطبخی روستایی یا در اتاق رقص، قائل نیست. نقطهی مشترک همهی اینها عشق عمیق او به انسان است. فراتر از تمام توصیفاتی که وی با اعتقاد و اغلب طنز گونه از پستی و پوچی انسان ارائه میدهد، اعتقاد وی به عظمت بالقوهی انسان نهفته است.
آشکار است که او طنز را آگاهانه به کار میبرد. الیوت که در مکاتبات خصوصیاش بسیاری جدی و متکلف مینویسد، در زمانهایش طنز پرشور و زیرکانهی زن پیر روستایی را به کار میبندد و این طنز گویی وی فقط هنگامی از کار میافتد که مشغول توصیف یکی از شخصیتهای آرمانیاش یا یکی از آنهایی است که تا حد زیادی شبیه خود او هستند.
زیرکی او تنها از عقلش نشأت نمیگرد، بلکه حاصل هماهنگی میان ذهن احساس اوست که مزین به همدردی عشق او به انسان است. در بهترین اثر وی عمق و واقعیتی هست که هیچ رماننویس انگلیسی از آن فراتر نرفته و هیچ رماننویسی نمیتواند قدرتمندانهتر از او خواننده را به دنیای مخلوق خود برد.
ارسال دیدگاه