فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

عاشقیت محمد صالح علاء

عاشقیت محمد صالح علاء

نویسنده : محمد صالح علاء

در هفته‌نامه‌ی «نگاه پنجشنبه» #محمد_صالح_علاء از نخستین عشق خود روایتی را منتشر کرده که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید:
پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است، مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر، عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم، عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.
یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره‌ی کرگدن #اوژن_یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم: «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»
فال را گرفتم:
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی
حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!
شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه‌ی نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: «خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است» و مادرم آهسته‌آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه‌ی ما شگون دارد.»
بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارالها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آن‌ها بچه‌های من هم عاشق باشند.»
من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هلش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟
البته در منزل ما همیشه‌ی خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله‌ی این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»
ابن قیم می‌گوید: «نشانه‌ی دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می‌نگرد، عاشق چشم‌هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد؛ زیرا از عشق می‌هراسد و شرم دارد.»
...
عشق از جمله پدیده‌هایی است که معدود نمی‌شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد؛ یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می‌شود، چنان که آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره‌ی آن عشق سی‌وچند ساله است و یک پسر دارد.»

  • داستان
  • نویسنده
  • سبک زندگی