#فیلیپ_کی_دیک به نوعی حقیقت فروخورده در زیر حقیقتی که میبینیم معتقد بود و ردپای این باورش را میشود در تمامی آثارش دید. از همه مهمتر در واکاوی ایدههایش شاید زمانپرش مریخی و مرد بر قلعهی رفیع باشند.
پیامبر گاراژی موج نوی علمیتخیلی
تأثیر دیک روی ادبیات معاصر علمیتخیلی و روی موج نوی علمیتخیلی بیشتر از آن است که آکادمیسینها مایلند اعتراف کنند. همهاش هم برمیگردد به این حقیقت که فیلیپ کی دیک دیوانه است و فیلسوف گاراژی است و وحشت و جنون بر تمامی جوانب حرفهای و غیرحرفهایاش مسلط است که نمیگذارد سر شوخی را با کسی باز کند و توی حرف زدنش با مردم شبیه آن دیوانههاییست که کلاه آلومینیومی به سر میگذارند و جار میزنند سر بزرگراه که: تا آخرالزمان گامی دگر نمانده. که یعنی نبوغش حاصل برندی خاص و ترکیبی از بیماریروانی و مواد روانگردان است. تصور کنید پارانویا را از جورج اورل بگیرند و بعد بگویند حالا ۱۹۸۴ت را بنویس. قابل بحث است که پارانویای اورول در خلق آثارش چه تأثیری داشته ولی نمیشود توافق کرد جنون و نبوغ نویسندهها از آثارشان جدا نشدنیست؟
میشود مالیخولیا را از #پو گرفت و گفت خب حالا کلاغت را بنویس؟ یا افسردگی را از #سیلویا_پلات یا مثلاً فوبیاهای کوفتی را از #لاوکرفت. چیزی که نویسندهها را خاص میکند آن رگهی خاص و منحصربهفرد جنونشان است. معروف است هیلوسنوژنی نبوده که دیک استفاده نکرده باشد. او معتقد بود دوقلویی داشته که میتواند همچنان باهاش سخن بگوید. نورهای صورتی میدیده. ادعا میکرده خردهباقیماندههای جهانهای موازی سرکوفت شده به دست این جهان را میبیند. پهنههایی از هستیهای به چیز رفته که زوایای مریض و شیطانیشان، همهی آن نیمه حقایق دروغین، به دست کامپیوتری کافکائسکی مخفی شده. ماشین منطقی که همگی بهش وصلیم و عملاً همان ماتریکس است که ما را (به قول مورفیوس) دارد.
تا این که زنی مو سیاه به سراغمان بیاید و بگوید که این جهان سرپوش است و روندهای دهشتناک و وحشتهای فلجکننده زیرش نشستهاند و مترصدند روی آدم بپرند و از خودش جدایش کنند و ستونهای مطبوع و قابل اعتماد هستی و زمان را در هم بشکنند. این که عین سخنان دیک در ۱۹۷۷ در همایش علمیتخیلی در متز فرانسه است بلافاصله باعث خندهی حضار میشود. دیک با چهرهای جدی و وحشتزده و انگار که نگران سرنوشت بشر باشد بارها اعلام میکند که یاروهای حاضر آزادند که حرفش را باور کنند یا نه ولی نباید تصور کنند که شوخی میکند. حداقل برای فیلسوف گاراژی نورصورتیبین و پیامبر موج نوی علمیتخیلی، این حقایق فاشیستی که توی داستانهایش منعکس میکند واقعی هستند. چون حقیقت آن چیزیست که اگر باورتان را بهش از دست بدهید ناپدید نشود و برای دیک این خردهحقایق ناپدید نمیشوند.
شخصیتهای داستانهای دیک با تمام وجود سعی میکنند به حقیقتی چنگ بزنند که هرچند نکبتی و کبره بسته است ولی از حالات جایگزین که هر یک جهانهایی با هندسههای بههمریخته و قوانین وادیسیدهاند بهتر است. به ترتیبی این انعکاس جنونش است. هیچکس نمیداند توی ذهنش چه میگذرد ولی کافی است توی چهرهاش در حین سخنرانی(به سال ۱۹۷۷) نگاه کنید تا بفهمید تا چه درجه وحشتش از این خردهجهانهای دروغی که هر آینه ممکن است جایگزین حقیقت اصلیه شوند عظیم است.
مالیخولیای بشر در مریخ
دیک معتقد است اگر قرار باشد آثاری از او از جنگ جهانی سوم جان سالم به در ببرند مهمترینشان مرد بر قلعهی رفیع خواهد بود. لیست او چنین ادامه مییابد: چشمی در آسمان، پرشزمانی مریخی، دکتر بلادمانی، زپ گان، حقیقت یکی مانده به غایی، سیمیولاکرا، سه نشان پالمر الدریچ(که تأکید میکند از بقیه حیاتیتر است)، آیا اندرویدها خواب گوسفند برقی میبینند؟ و یوبیک. او در مصاحبهای دیگر A Scanner Darkly را هم به عنوان بزرگترین دستآوردش به این لیست اضافه میکند.
آثارش اندکاند. البته در قیاس با دیگر نویسندگان ژانری. نه در قیاس با بسیاری از نویسندگان جریان اصلی. دیک خودش هم همیشه علاقه داشت به عنوان نویسندهی جریان اصلی شناخته شود و این موضوع در نوشتههایش هم مشهود است. شاید اصلیترین لحظهی جدایی داستان کی دیک و دیگران وقتی است که متوجه میشوید در حال مطالعهی یک داستان جریان اصلی هستید که تنها پیرنگ و فضایش شبیه داستان نوآری است که در آینده رخ بدهد(سایبرپانک). دیک برخلاف بسیاری از نویسندگان همعصرش در مورد رابطهی آدمها مینویسد و در مورد احساساتی که گاهی دارند و در مورد شیوههایی که به هم آسیب میزنند و کارهای همدیگر را تلافی میکنند. آدمهای داستانهای دیک و تکنولوژیهایش و جهانهایش خیلی جنونآمیز و آیندهنگرانه نیستند. اگر به قول کلارک در برخی آثار پیش و همدورهی دیک، علم چنان پیشرفت میکند که جادو میشود، در داستان دیک علم یک بخش سربهزیر و منطقی از کلیت پیرنگ است. بله جهان پیشرفت کرده ولی محور اتفاقها هنوز انسان است نه فلان تکنولوژی جذاب و رنگیرنگی که قرار است بچه دبستانیها را سر ذوق بیاورد.
بخواهیم راحت باشیم باید بگوییم دیک نقطهی جدایی از علمیتخیلی مهندسهای عزب است که توی کلوپ پسرانهشان جاخوشکردهاند و سر تقسیمبندیهای ماست و پنیری در مورد این که علمیتخیلی چیست و فانتزی چیست گیر کردهاند.
جالب است بدانید دغدغهی نویسندهی جریان اصلی بودن تمام عمر با دیک بود. شاید به خاطر فضای جانبدارانهای که همیشه در جوامع آکادمیک آمریکایی نسبت به ادبیات علمیتخیلی وجود داشت/دارد. حتا یکی از آثار جریان اصلیاش به چاپ هم رسید(اعترافات یک هنرمند آشغالی). سرنوشتی که شامل حال بسیاری دیگر از رمانهای جریان اصلیاش نشد.
در یکی از دورانهای بستری شدنش در بیمارستان در نامهای به مادرش اینطور مینویسد: چند وقت پیش کتابم که سال ۶۴ منتشر شده را مطالعه میکردم. منظورم پرشزمانی مریخی است. به نظرم پلات و درام داستان خوب درنیامده بود ولی ایدهاش عالی بود. من جهان را برهنه کردهام و به قطعات سازندهاش تقلیلش دادهام. کاری که در همهی نوشتههایم انجام دادهام. در داستانهای من اجزای کنشی جهان قابل مشاهده است.
لارنس ساتین که زندگینامهنویس رسمی دیک باشد در مورد ایدهی بیماریهای روانی در زمانپرش مریخی اینطور مینویسد: “ایدهی اسکیزوفرنی در زمانپرش مریخی و آثار او در دو دههی بعد به نظریات لودیگ بینسوانگر باز میگردد که خواندن کتاب او “تحقیق الن وست” در دههی ۶۰ فیل را به شدت ترساند. مفهوم جهان مقبرهای(اشاره به اسیر کردن خود در جهان اسکیزوفرنی) در بسیاری از آثار او نمود دارد” ساتین همچنین به تأثیر تحلیل دورکیم از نظریات کانت بر تصورات دیک در پرشزمانی مریخی اشاره میکند.
از جمله نمودهای جهان مقبره ای در همین داستان اشاره به جهان گابل گابل مانفرد است. جهانی ذهنی که در لحظاتی از داستان به جهان خارجی تابانده میشود. دیک در مورد این جهان برای منتقد استرالیایی بروس گیلسپای چنین مینویسد: “خوشحالم که از کتاب ما مریخیها خوشت آمده. شاید یادت باشد در اواخر کتاب وقتی مرد داشت روزنامه میخواند واژهها به گابل گابل تبدیل میشوند. اینجا انتروپی دارد عمل میکند و معنادار(فرم) را به بیمعنا(پیشافرمی انتروپی) تبدیل میکند. این نیرو عینیت دارد. واقعی است. بیشتر بخشهای داستانهای من که به صورت توهم نشان داده شده اند هم حدودی از این انتروپی اند. بخشهایی از جهان وهم به جهان واقع نفوذ میکنند. دقیقاً وقتی سگ جلوی شومینه خوابیده و زن دارد بافتنی اش را میبافد و مرد روزنامه اش را میخواند. در چنین شرایطی گابل گابل شروع میشود. از همه جا زمزمه میشود. آن پیوستار زمانی مکانی که کانت در مورد تداوم انگاره و ذهن میگوید از هم میپاشد.”
محورهای درگیری کتاب
کتاب پرشزمانی مریخی تحت نام زندگینامهی آرنی کات مریخی آغاز شد. ۱۹۶۳ کتاب یک بار به صورت بخشبندی شده در پاورقی مجلهی جهانهای فردا و تحت نام “ما مریخیها” به چاپ رسیده بود. اما نام نهایی کتاب بسیار دقیقتر و گویاتر است و با درونمایهی داستان همخوانی بهتری دارد.
داستان پرشزمانی مریخی حائز سه محور کلیست. اولاً داستان در مورد بیماری روانی و مفهوم حقیقی آن است. پیرنگی که در بیشتر آثار دیک یا محور اصلی داستان است و یا نمودی هرچند جزئی دارد. این محور در توصیف فضا و زمان از دید مانفرد، پسر بچه ای که به بیماری اوتیسم مبتلاست و یکی دیگر از شخصیتهای محوری داستان، جک بولن که قبلاً به اسکیزوفرنی مبتلا بوده، بسط داده میشود.
دوماً داستان در بارهی زمان و مفهوم پیوستار زمانی/مکانیست. دیک در باب زمان اینطور میگوید که: “معتقدم ناپیوستاری در زمان ممکن است و حرکت غیر خطی در آن نیز، اما این حرکت در زمان ارزش در مفهوم “سفر در زمان” ندارد و تنها میتواند به صورت پرشزمانی رخ دهد. همانطور که در کتاب پرشزمانی مریخی هم توضیح دادم. البته این پرشها فایدهی شناختشناسی دارند و در مورد چیستی این جهان به ما اطلاعاتی میدهند.” به طور اخص او در توضیح این ناپیوستارها در کتابش از زبان یک تئوریسین علوم روان مینویسد که بیماریهای روانی در واقع نقص در درک و دریافت مفهوم زمان به ترتیب خطی اند. بدین ترتیب یک بیمار اوتیست جهان را در آن پیوستار که ما درک میکنیم نمیبیند. همانطور که شخصیت اصلی داستان یعنی مانفرد خود را در زمان پیری مشاهده میکند و با گیر انداختن دیگر شخصیتها در یک لوپ زمانی سعی در رهایی خود از سرنوشت محتومش دارد. به طور کلی اما موضوع درگیری با پیوستار زمانی همان درگیری همیشگی دیک با حقیقت و حقیقت خارجی و جهان واقع است. به طور کلی موضوع داستان یک بار دیگر زاویهی دید و پرسپکتیو است. موضوعی که چندین بار در همین کتاب تکرار میشود.
سوماً داستان در باب مریخ است. اما نه آن مریخی که ادگار رایس باروز توصیف میکند بدان ترتیب که بسیاری دیگر از داستانهای علمیتخیلی پرداخت کرده اند. مریخهایی که دستمایهی ایدههای جنگ در فضا و عشق در فضای سردستی میشوند و یا نهایتاً استعارهای از شوروی هستند. و نه مریخ ری بردبری که به صورت ایدهآلی متعالی از آمریکاست و فیزیکش بیاهمیت است. مریخ فیلیپ کی دیک که در برخی از داستانهایش از جمله سه نشان پالمر الدریچ هم تکرار میشود فضایی حقیقی و صلب سرشار از توصیفات قابل لمس و غیر انتزاعیست. مریخ نه نمادی محض و صرف از فقر مناسک و معنویت و نه تنها محیطی سورئال برای بازیهای ذهنی کلنینشینان افسرده و مالیخولیا زدهاش، نه فقط تمثیلی از زمین در شکل سادهترش در زمانی در گذشته، که هم و بالاتر از همه حقیقتی مهندسی شده و وحشتی خشک و عینی است. مرگ و پوسیدگی، خشکی و خشکسالی، خاک سرخ و آسمان افسردهی مریخ فیلیپ کی دیک هم فضایی کافکایی برای تأکید بر پویش کمدیوار و آشفتهی داستان و هم فضایی قهار و متجانس برای پلاتهای چند وجهی دیکنزی پرشزمانی مریخی است. به قول برایان الدیس: شاید همین قرابتش با دیکنز و کافکاست که دیک را در اروپا چنین محبوب کرده و دیک در زادگاهش هرگز آن جایگاه که باید را نیافته است. در جایی از اولین فصل بولن که بر فراز صحرای لمیزرع مریخ ایستاده با خود میگوید: “گوییا ایستادن بر فراز این تپه و تماشای این پهنه محقق شدن رویایی یک میلیون ساله است.”
پیرنگ و خلاصهی داستان
پیرنگ داستان در مریخ رخ میدهد. مریخی که به تازگی بخشهایی از آن کلنیزه شده و چگالی جمعیتش در اطراف کانالهای آب بیشتر است. کانالهایی که شرایط اولیهی حیات را فراهم میکنند. داستان در سه سطح کلی چیده شده است که به قولی سه سطح از وجود یا سه پهنه از هستی اند.
در سطح اول شاهد این هستیم که تمدن به سان کرهای اندک بر نانی بزرگ در حال کش آمدن است و بسیار تقلیل یافته و هیچ تضمینی وجود ندارد که این تمدن که به قولی غاصب هم هست (چرا که مریخ ساکنانی دارد که در زمان رخ دادن ماجراهای کتاب در آن زندگی میکنند و بیشباهت به سرخپوستان آمریکایی هم نیستند) پایدار بماند. از یک طرف شرایط زیستمحیطی مریخ با حیات انسانی سازگار نیست. از طرفی سازمانهای تجاری زمین که پیش از این بر اکتشاف سیارات دیگر سرمایهگذاری کرده بودند، حالا با شکست چندی از این پروژهها یک بار دیگر معطوف به مریخ شدهاند و عنقریب است که مریخ صحنهی کشمکش و تنش میان این سازمانهای تجاری شود. این موضوع که در صحنهی رسیدن پدر بولن در فرودگاه و درگیری اش با آرنی کات که هر دو از خرده مالکان اصلی مریخ هستند خلاصه شده وجه بسیار مهمی از گره افکنیهای داستان و برخورد شخصیتهاست. یکی از روتینهای اصلی فیلیپ کی دیک در گرهافکنی درگیر کردن تاجرها با هم است. در این داستان به طور خاص موضوع درگیری بر سر مالکیت زمینهای کوهستان فرنکلین دی روزولت که لئو بولن(پدر جک) و آرنی کات هر دو ادعای مالکیتش را دارند. چرا که لئو از منبعی موثق شنیده است که دولت قصد دارد به زودی در این زمینها مجتمعی ساختمانی به نام AM-WEB تأسیس کند(اشاره به یکی از ابیات An die Freude شیلر که: Alle Menschen werden Brüder. همهی مردمان برادر میشوند.)
در سطح دوم که نمود بسیار عینیتری دارد موضوع روابط انسانی مطرح است. همهی ساکنان مریخ از مرد و زن و کودک و بلیکمن(ساکنان بومی مریخ که در گویا میلیونها سال پیش در مریخ به وجود آمده اند. ولی نهایتاً مشخص میشود بومی مریخ نیستند و در زمانی خارج از تصور از زمین به مریخ آمده اند و اجداد زمینیها هستند.) در تعادلی شکننده و هرچند نه از سر میل به یکدیگر وابسته اند. خودکشی پدر مانفرد، نوربرت اشتاینر، یکی از اعضای کلنی، به قدری مهم است که به ترتیبی دومینووار تمامی شخصیتهای داستان را تحت تأثیر خود قرار میدهد و ماشهی آغاز و نهایتاً موتور محرک پلات اصلی داستان است. خودکشی او مانفرد را وحشتزده میکند چون آن حقیقت دیگر که در آن مانفرد تا ابد در ام-وب زندانی خواهد شد حالا خودش را به واقعیت فعلی غالب میکند. شاید بشود گفت داستان اصلی از این قرار است که مانفرد سعی میکند حقیقتی رادیکال و نافرم را بر حقیقت به نسبت آرام و متعادل آرنی کات غالب کند.
به گفتهی الدیس در سطح سوم حقیقتی بسیار عظیمتر وجود دارد. تمامیت خیر و شر جهان در اینجا مورد نظر است. نبردی ابدی میان خیر و شر که پهنههای دیگر از وجودش بیاطلاع اند و حتا بلیکمنها که از دانشی عمیقتر برخوردارند تنها جلوههایی از آن را میبینند و در مورد کلیت آن قضاوتی ندارند و تسلطی هم به آن ندارند.
این سه سطح در جای جای داستان با هم برخورد دارند. از جمله در AM-WEB که نمادی از فساد دستگاه سیاسی و اقتصادی زمین است. این مجتمع در ذهن مانفرد در آینده دیده میشود که به خرابه ای دهشتناک کاهش یافته که آدمهای مبتلا به بیماری روانی را در آن نگهداری میکنند. برخورد مانفرد با این حقیقت باعث میشود او به اولین کشتی نجاتی که به سمتش میآید دست بیاویزد. و این شخص آرنی کات است. کات که پیرو نظریهی آشفتگی زمانی در بیماریهای روانی است، مانفرد را زیر بال و پرش میگیرد تا با استفاده از اوتیسم او بتواند آینده را پیشگویی کند و سود تجاری اش را بالا ببرد. برای همین بولن را مأمور میکند دستگاهی بسازد تا ارتباط با مانفرد را تسهیل کند. اما بولن که خودش یک بیمار اسکیزوفرنیک سابق است از ارتباطش با مانفرد هراسناک است مبادا بیماریاش بازگردد. در ادامه بولن وارد رابطهای عاشقانه با دورین اندرتون، معشوق آرنی میشود. از سویی همسر بولن، سیلویا با یکی از رقبای تجاری آرنی کات به نام اوتو زیت که واردکنندهی غیرقانونی مالالتجاره از زمین است، وارد رابطهای عاشقانه میشود. زیت که از آرنی به خاطر ضبط محصولات وارداتیاش دل چرکین است مشغول دنبال کردن آرنی است. در نهایت مشخص میشود که چینش پلات به ترتیبی است که مانفرد بتواند خود را از بستری شدن در AM-WEB نجات دهد.
گره، رهایی
در داستان از حفرهای صحبت به میان است که در وجود ماست و به اعتقاد من موضوع وحشت و فوبیای جدا افتادگی از حقیقت جهانیست که همه رویش توافق دارند و کشیده شدن به یک جهان شخصی که قواعدش را ذهن مجنون مانفرد یا اسکیزوفرنی بولن میسازد. حفرهای که شخصیت اصلی وقتی بر روی خودش متمرکز میشود در درون خودش میبیند. به قولی همان نیستی نیچهای که وقتی به قدر کافی بهش خیره شدی برمیگردد و به تو خیره میشود. فیلیپ کی دیک معتقد است این نیستیه نه فقط در به درون خود متمایل شدن که در هر نوع ناشناخته موجود است. از آینده که در آن هیچ امنیتی نیست تا بیگانگان تا مفهوم گذشته. گذشته از نظر دیک اصلاً مفهوم مثبتی نیست و کسانی چون بردبری و لوئيس و الیوت زیادی در رومانتیسیزه کردن گذشته دستورزیدهاند. گذشته هم به همان میزان که آینده، مفهومی ناشناخته و وحشتزاست و آدمها را دچار نوعی فساد و بازگشت تکاملی میکند. مثل علاقهای که رابرت چیلدن و جامعهی ژاپنی-آمریکایی در مرد بر قلعهی رفیع به عتیقه دارد که خود دستمایهی مفهوم اصالت میشود یا تمایل زوجی در چینیبندزن کهکشانی به بازگشت تکاملی برای این که پاسخ به هرج و مرج جهان جدید، احمق شدن است. همین وحشت به بازگشت به انواع نخستین به خصوص در یوبیک سر باز میزند و به وضوح میبینیم که از نظر دیک وجه هزارهای زمان است و این حجمی که در گذشتهای مخفی نهفته است که وحشتآفرین است. این دقیقاً نقطهی افتراق دیک و بردبری و شاید اکثر نویسندگان علمیتخیلی است. به طور مثال جهان گذشتهی ذهن مانفرد به قدری ترسناک است که میتوان در آن کشته شد. یا مفهوم بازگشت تکاملی یوبیکوینیده شده که در یوبیک و سه نشان پالمر الدریچ دیده میشود وحشتی خام و دستنخورده است که دیک در یوبیک تنها چند خط به توضیحش میپردازد و چند خط هم در چینیبندزن کهکشانی.
در پرشزمانی مریخی این برخورد با گذشته هم به صورت عام و هم به صورت خاص دیده میشود. خاص آنجا که گذشته در جهان مانفرد بسط داده میشود و عام آنجا که درک کنیم مریخ نوعی گذشتهی سادهتر و نمایندهی دورانی مشابه در گذشتهی زمین است. گذشته ای ملعون که حالا از آن فراری هم نیست و گشایشی هم در افق داستانی برایش در نظر گرفته نشده. مریخ نه به سوی جلو که گویی به شکل مداوم به سوی عقب در حرکت است و یا حلقهای زمانی است که هر قدر به سوی آینده قدم میگذارد به گذشته نزدیکتر میشود. همچون دریافت این حقیقت که زمینیها در زمانی بسیار دور به مریخ آمدهاند و تبدیل به بلیکمنها شدهاند. بلیکمنهای لعین و منفوری که لاغر و ناموزوناند و در ظواهر به قدری پیرند که دچار بازگشت تکاملی شدهاند.
بسیار مهم است که میان بازگشت در تسلسل تکامل(پیرنگ مریخ) و پوسیدگی(جهان شخصی مانفرد) تفاوت قائل شویم. در جایی از یوبیک شخصیت اصلی با بازگشت انواع به سمت نسخ قدیمیترشان روبهروست. این پدیده به صورت ظهور پوسیدگی صورت میگیرد آنطور که یک سری از شخصیتها با سرعت برق و باد پیر میشوند و خشک میشوند و تودهای استخوان میشوند و آنجا که در چینیبندزن کهکشانی زوج اصلی داستان به عمق اقیانوس میروند و با خود در حال فسادشان روبهرو میشوند. این فساد در واقع همان ظهور جهان مقبرهایست. جهان گابیش که جهانی بیمعنیست و بیمعنیبودن را توی جهانهای سالم میخزد و پخش میکند. بازگشت تکاملی یا برگشت به انواع سادهتر وجهی مجزاست که مستقیم وصل میشود به همان نفرت دیک از گذشتهی نامتعین تاریخی.
با وجود گذشتهای چنین و حالی که هر آن دستخوش کشمکشهای بزرگ است و آیندهای که به هیچ وجه مشخص نیست سوالی که میتوان از خود پرسید این است که اصلاً رهایی و گشایشی در کار است؟ سوالی که میشود در بسیاری از داستانهای دیک (به طور خاص تمامی کتابهایی که در این نوشته از آنها یاد شده یا خواهد شد) از خود پرسید. و البته جواب به طرز غریبی مثبت است. شاید چون این نیاز به رهایی در خود دیک وجود داشته است ولی اجازه دهید تحلیلی از این دست را کنار بگذاریم. با وجود فضای خفقان داستان و بیثباتی شدید پهنههای هستی و خطوط واقعیت زمان و مکان، در نهایت راه حل داستان هرگز فرار به جهانی موازی یا حقیقتی دیگر نیست. قهرمان دیکی به جلو میرود و سعی میکند با وجود ناتوانی آشکارش در تأثیر بر روند اتفاقات، شاهد خوبی برای ماجرا باشد و تا انتهای اتفاقات را ببیند و در نهایت نه تفوق بیابد که جان به در ببرد.
به طور مثال در آخرین جملات داستان جک بولن به خانه برمیگردد و با همسرش آشتی میجوید با پدرش با لحنی “معمولی، خوشحال و صبورانه” به بحث مینشیند. صفاتی که در دنیای داستانهای دیک از ارزش بالایی برخوردارند. چه داستانهای دیک با وجود تیرگی پیرنگ و آشفتگیهایی که ترسناک هستند و با وجود این که در پاسخ به فوبیاهای متعددش نوشته میشوند، در کنه وجودشان ارزشهای ساده دارند و داستان عشقی در مورد میت کیوتهایی هستند که تویش پسره دختره را میبیند و زنها و شوهرها تهش با هم کنار میآیند و فم فتالها حتا به بانوان مهربانی بدل میشوند که کمربند ایمنیاند(آیا اندرویدها خواب گوسفند برقی میبینند؟). همچنین بد نیست اشاره شود که بولن یک تعمیرکار است. به قول آرنی “احمقی که بلد است چیز تعمیر کند.” و این هم یکی دیگر از نکات مهم در مورد شخصیتهای دیک است که در انتها به رهایی میرسند. این شخیصتها معمولاً تعمیرکار و چینیبندزن و تاجر و شکارچی اندروید و سازندهی آلات موسیقی و دکتر و حسابرس شرکت هستند. توی کیوبیکلها کار میکنند و مهارتهای اجتماعی آنچنانی ندارند که مردم را شیفتهی خود کنند. یاروهای برگزیده نیستند که مقدر باشد جهان را به طرفهالعینی نجات بدهند. آدمهایی هستند که توی تار و پود جامعه بر خوردهاند و یحتمل در جامعه مورد نیازند. قشری که شاید به طور معمول در داستانهای علمیتخیلی مورد توجه نیستند. این شخصیتها معمولاً به مدد نوعی نظام اعتقادی حکمت محور به رهایی میرسند. همانطور که بولن به واسطهی احترامش برای بلیکمنها نجات پیدا میکند در حالی که آرنی که از اول به بلیکمنها بدی کرده رهایی نمییابد. یا فرانک فریک و همسرش و رابرت چیلدن در مرد بر قلعهی رفیع که از کتاب تقدیرات یی چینگ استفاده میکنند یا لاتا هرمس که در جهان عکس زمان مدام به انجیل مراجعه میکند و آینده را با دقت ترسناکی پیشگویی میکند. جو فرنرایت که به گلیمانگ ایمان آورده در نهایت نجات پیدا میکند. آدمها به خاطر خواص خیلی سادهای مثل صداقت یا عشق یا مهربانی نه فقط بار دنیای تاریک اطرافشان را سبک میکنند که خیلی وقتها نجات پیدا میکنند و بخشوده میشوند.
نهایتاً این رهایی از گره وحشت یا مالیخولیا که پیرنگ بسیار مهم داستانهای دیک و داستان حاضر است با نوعی از عدم قطعیت به پایان میرسد. بدین ترتیب که ما محصور جهان مقبرهای و مسلول جامعههای فاشیستی هستیم و قرار است منقضی بشویم و هرقدر برای به تعویق انداختن این انقضا تلاش کنیم بیشتر در شبکهی نفرینی تار عنکبوتی فرو میرویم. چنین است که در تحلیل آثار دیک این تصور معمول وجود دارد که از افسردگی و تنگنای وحشت بافتار جهانش خروجی نیست. اما حقیقت این است که طنز و وحشت هر دو در داستان به هم گره میخورند. شاید دلیل قرابت او با دیکنز و کافکا که بزرگان طنز سیاه اند نیز در همین است. از ماجراهای قاچاق لوازم آشپزخانهی اشرافی اوتو زیت و اشتاینر که با موشکهای سوئیسی بدون سرنشین به مریخ میآیند تا تصویری که از خود اوتو زیت به عنوان یک بیسروپای خوش مشرب نشان داده میشود، تا مدرسهی عمومی که در آن هولوگرامهای امپراطور تایبریوس و مارک تواین و سر فرانسیس دریک به بچهها تاریخ و استراتژی و ادبیات درس میدهند و در زیر همهی اینها نبوغ شوم و طنزآمیز دیک در صحنهی کشته شدن آرنی وقتی او تصور میکند مرگش تنها یک نسخه از حقیقت ذهنی مانفرد است. این است ساز طنز موقعیتی که شخصیتهای دیک همیشه به نوایش در حال رقصند.
خردهحقایق مقیم حاشیهی حقیقت غالب
دیک را معمولاً از جهت تأثیر و اهمیت با بورخس و کالوینو مقایسه میکنند. با این تفاوت اصلی که دیک داستان بلندنویس است. در خواندن داستانهایش باید اعتراف کرد بهترین راه خواندن همهشان پشت سر هم نیست. پیرنگ کلی داستانها عوض نمیشود. شخصیتها به ترتیبی شگرف و رنگارنگ از هم تمیز داده نمیشوند. اینطور نیست که بگوییم دیک نویسندهای از جهانی دیگر است.
برعکس معروف است که لحن دیک و کلماتش به شدت روزنامهوار و سادهاند. چیزی که در ذهن دارد را بیان میکند و سخت پیدا میشود جایی را برایتان توصیف کند و نفهمید منظورش چه بوده. از این رو داستانهایش خوبند و مهماند. ولی همگی شاهکار ادبی نیستند. لقب شاهکار ادبی را تنها میتوان به یک اثر او داد و آن مرد بر قلعهی رفیع است. داستانی براساس به قول خودش خردهخاطراتی پراکنده از جهانی دیگر که کمکم به یاد آورده. دیک میگوید: برخی مدعی هستند که زندگیهای گذشتهشان را به یاد میآورند. من مدعی هستم که زندگیهای موازی خودم را به یاد میآورم. زندگیهایی که در آن متغییری از جهان عوض شده. مثلاً به جای این که بریتانیا و آمریکا پیروز جنگ جهانی دوم شوند، آلمان و ژاپن پیروز باشند. به جای ایدهی بازار آزاد یا ارزشهای کپیتالیسم و به ادعایی لیبرالیسم، ارزشهای فاشیسم و اوبرناسیونالیسم جهان را درنوردد.
باید گفت وجه نبوغ این اثر در تصور جهانی تحت سلطهی فاشیسم خلاصه نمیشود. داستان در ضمن متافیکشنیست که در جهان موصوفش کتابی هست که جلوههایی از جهانی دیگر را نمایش میدهد. جهانی که به جهان ما شبیهتر است. و در نهایت پیرنگ اصلی داستان در باب حقیقت و دروغ است. این که چه چیز به اشیا که همیشه در پی آزاد کردن خود از پهنهی وجود هستند، نشان دروغ یا حقیقت میزند.
احتمالاً اگر سریالی که براساس کتاب ساختهاند را دیده باشید میتوانید فضا را دقیقتر تصور کنید. آمریکایی که نصفش را ژاپن تصاحب کرده و نصف دیگرش را آلمان و منطقهی بافری در امتداد کوهستان راکی کشیده شده. در این جهان موازی آمریکاییها شهروند درجه دو هستند و آفریقا دیگر عملاً خالی از سکنه است. چینیها بردهاند و آنجاهایی از جهان که زیر پرچم فاشیسم نیستند لابد بیاهمیت بودهاند و به دردسرش نمیارزیدند. آلمان نه به زور نیروهای آلمانی که به مدد سربرآوردن احزاب نازی در سراسر جهان، نبض سیاست و اقتصاد را به دست گرفته و اولویت آلمانیها پیشرفت تکنولوژی موشکی است نه تکنولوژیهای بیمصرفی همچون تلویزیون. برای همین سفرهای سریعالسیل بینقارهای و حتا سفر تا مریخ مثل آب خوردن است.
ژاپنیها از آن طرف با خودشان فلسفهی تائو و کتاب تقدیرات یی چینگ و مرام ذن آوردهاند. به نسبت خوبی صلحطلب هستند و جنگ سرد بین ژاپن و آلمان وحشت عظیمی به دل جهان انداخته. میشود گفت دیک در توصیف ژاپنیها خیلی لطیفتر برخورد کرده. وحشت مکرر او از آلمانیها و بازگشتش مداوم به تصور پیروزیشان، بیشباهت به خواندن بیانیهی ضد جهود هیتلر نیست. دیک وحشتی نامعقول از پیروزی احتمالی آلمانها در جنگ دارد. چون برای او بزنگاه تاریخی مثل جنگ جهانی همیشه جاییست که ممکن است جهان حتا با گذشت ۵۰ سال عوض شود.
چند سطر دیگر درمورد واقعیت غالب و خرده واقعیتهای ضمنی به همراه مؤخره
دیک میگوید وجودی نورانی را دیده است که از این وجود در کتابهایش بارها یاد کرده است. از جمله در مرد بر قلعهی رفیع او از هیروفانتی صحبت میکند که نام اوراکل را برایش انتخاب کرده است و کتاب تقدیرات یی چینگ به مدد اوست که در جهان داستان عمل میکند. دیک معتقد است این موجود اثیری دلیلی بر حقیقی بودن ماتریکس است.
سعی ندارم دیک یا اعتقاداتش را به سخره بکشم. بیشتر سعی دارم اندیشهاش را به ترتیبی غیر داستانی و غیر استعاری بسط دهم. دیک معتقد است در حقیقتی رایانهای زندگی میکنیم که همان ماتریکس است. به اعتقاد او مدارک متعددی بر این مدعا وجود دارند. از جمله خاطراتی که خودش از آنها به عنوان خردهخاطرات یاد میکند و دیگری دژ وو است. دیدن مجدد صحنهای که پیش از این در آن مشارکت داشتهایم. انگار که لحظهی مذکور را پیش از این زندگی کرده باشیم. دیک معتقد است دژ وو تلاش سیستم رایانهای برای ترمیم حقیقت است وقتی که تغییری در گذشتهاش انجام داده باشد.
به اعتقاد دیک محتمل است که رایانهی مسئول ماتریکس هر بزنگاهی از تاریخ را تغییر دهد. ممکن است تصمیم بگیرد که آمریکا از بریتانیا جدا نشود یا ژاپن و روسیه با هم وارد نبرد نشوند یا حتا بشر به جای زمین در مریخ تکامل پیدا کند. این واقعیتها هر یک ممکن است زمانی جریان اصلی واقعیت بوده باشند ولی به هر دلیل به نفع حقیقت کنونی کنار زده شده باشند. بعضاً به جای کامپیوتر شاید با دم و دستگاهی بیوروکراتیک طرف باشیم مثل آنچه در داستان کوتاه تیم تصحیح شاهدش هستیم(که از رویش فیلم ادارهی تصحیح The Adjustment Bureau با بازی مت دمون و امیلی بلانت را ساختند.)
ولی جدای از این ابرواقعیتهای همهگیر که به قولی قدرتی شیطانی در بالا عوضشان میکند و گاهی ما را بدون این که بدانیم تویشان قرار میدهد، خردهروایتهای شخصی هرکسی از جهان هم در داستانهایش وجود دارند. زیرحقایقی که از پخشودگی اذهان مریضهای روانی و مجنون و هر کسی که مختصر تنافری با حقیقت مورد توافق دارد، برمیانگیزند و غالباً داستان در مورد دفعتاً کنده شدن پروتاگونیسته است از همین حقیقت مورد توافق اکثریت. این را در سه نشان پالمر الدریج و چشمی در آسمان به خوبی شاهدش هستیم.
ولی در مرد بر قلعهی رفیع اتفاقی بارها جذابتر میافتد. مشخص میشود این جهانی که ژاپنیها تویش آمریکا را از ساحل غربی تا راکی گرفتهاند و سفیدها زیردست زردها و فاشیسم حرف اول را در جهان میزند، یکی از نسخههای حقیقت است. آقای مرد که همان نویسندهه باشد که در قلعهی رفیع کتابش را مینویسد هم خاطراتی از یک جهان دیگر دارد که تویش هیتلر را قوای متفقین دستگیر و محاکمه میکنند(جهان متصور مرد نویسنده تفاوتهایی با جهان واقعی دارد. سه تاریخ موازی در یک داستان). این همان به قول دیک بهیادآوردن نسخههای قبلی ماتریکس است و هم همان جهان شخصیه است که پیش از این حرفش رفت. ولی از آن بهتر وقتیست که یکی از شخصیتهای اصلی داستان که تاجری ژاپنی است حین تمرکز و مداقهی ذنطوری کردن بر تکهای جواهر که ساختهی دست یک یهودی است به نیروانا میرسد و از جهان داستان جدا شده و به جهان ما میآید(یعنی سومین جهان). دیک میگوید اصالتی با تأیید جمعی از حقیقتی واحد نیست. اصلاً حقیقت واحد را به زور واقعگرایانه بودن توهم است که باور میکنیم و به دیگر سخن باید معترف شد که حقیقت را ما به هم به صورت فاشیستی تحمیل میکنیم. با تصحیحهای زبانی و ذهنی و عرفی و اجتماعی سعی میکنیم خوانشهای موازی از جهان را معدوم کنیم. محورش این باشد که این خردهجهانهای شخصی وحشتناک و گاهاً متخاصماند. بگذاریدش کنار وحشت ما از جنون.
شاید مهمترین بحث داستان مرد بر قلعهی رفیع همین است و در یک صحنه خلاصه میشود که مباحثهایست بین آقایی که بنگاه بدلیجاتسازی دارد و دوست خانمش (به قولی) که اینطور میرود: آقا فندکی را از تو جیبش در میآورد و مدعی میشود متعلقست به تدی روزولت و وقتی ترورش میکنند(و توی دنیای داستان کشته میشود و برای همین اصلاً متفقین شکست میخورند) توی جیبش بوده. بعد بدلش را هم میگذارد کنارش و به خانم میگوید کدام اصل است و کدام جعل و از کجا میشود فهمید. این که هیچ راهی برای فهمیدن تاریخیت وجود ندارد یعنی هیچ مفهومی حقیقی از تاریخ نمیتوان داشت. انگار همه چیز باطل است و آدمها نمیتوانند ورای حصار جهانی که تجربه میکنند هیچ چیز را (و به خصوص تاریخ را) به اشتراک بگذارند. فقط میتوانند روایتهایی سابجکتیو(ذهنی) از قضایا داشته باشند. و همین به زعم دیک به وحشتش از جهانهای شخصی و خردهجهانهای معوج قوت و اعتبار میبخشد.
ارسال دیدگاه