«زندگی هر چه قدر هم معنا نداشته باشد،
باز بهتر است زندگی کرد…»
آلبر کامو
اشاره:
به تعبیر کامو، «طاغی» انسانی است که «نه» میگوید اما این «نه» گفتن او از سرِ «انکارِ نفس» نیست. او، چون به نفس خود بیاندیشد، «آری» خواهد گفت. چنین استدلالی، خواه ناخواه آدمی را به «خلافِ جریانِ آب شنا کردن» میرساند. البته طغیان علیه نظمِ موجود، جسورانه مینمایاند که نیاز به فرهنگی متفاوت دارد. به این ترتیب است که شخصیتی چون «کریلوف» – شخصیتِ اصلی رمانِ «جن زدگان» داستایوسکی- میگوید:«من خود را خواهم کشت تا تمرد و اختیار وحشتناک جدید را مسجل کنم.»
حال پرسش این است همانطور که قهرمانِ داستایوسکی- چون دیگر قهرمانانِ او- مفهومِ زندگی را سوال میکند، قهرمانهای هدایت نیز با تعیین تکلیف کردن برای پرسشهای هستی و نداشتن ایدهآلهای جمعی، چهقدر عصیان جمعی دارند؟ یا تعلقِ خاطرِ آنها به این که هستی تحقیر شده است، چه مقدار میتواند مفهوم نیست انگارانه را با تعریفهای داده شده، تعمیم دهند؟ و بالاخره این که اعتراضِ هدایت به آن چه فردیت او را در برگرفته، چه اندازه قابلیت تطبیق به درکِ هستی شناسانه را دارد؟
هرگونه پاسخ به این سوالات، خود نشاندهندهی مفهوم این جملهی «کامو» است «زندگی هر چه قدر هم معنا نداشته باشد، باز بهتر است زندگی کرد. زندگی کردن بهطور کلی، قبولِ یک تجربه و یک سرنوشت است. البته با سعهی صدر.»
شاید چندان مهم نباشد که ما به درکی از هستی برسیم که اتفاقن جسارت آمیز باشد. آن چه اهمیت بیشتری مییابد، دانستن ارتباطی است تنگاتنگ بین «تغییر» – به عنوان معلولِ طغیان- و «نوعِ نگاه»- که از همین «نه» گفتن بر میخیزد- به مثابه یک مفهوم یا فرهنگ «نیست انگارانه».
«نیچه» نیز، دقیقن با همین نگاه، خود را یکی از نیست انگارانِ جهان میداند. به گمان او کسی که میخواهد آفریننده ی خیر و شر باشد، باید بیش از هر چیزی، همهی ارزشها را نابود کند. از این رو، نابودی چنین ارزشهایی خود، انسانِ عصیانگر را به وجود میآورد. بنابراین میتوان گفت «انسانِ معترض» به هر صورت، درجاتی از خصلتهای نهلیستی را در خویش پرورش میدهد. این مفهوم البته، به معنای پوچی برای بیمعنا کردن جهان و هستی نیست، بلکه ذکر نکتهای است خارقالعاده؛ یعنی غیر قابل زیست بودن شرایطی که ما در آن زندگی میکنیم! بیشک با تغییرِ چنین شرایطی به نفع انسان به مفهوم عام، زندگی، معنای خود را به دست خواهد آورد.
عصیان اما، در دو مرحلهی بیرونی و درونی نمود مییابد. نه به عنوان چیزی جدا از هم، بل مکمل یکدیگر. هر گونه نوسانی بین این دو در آدمی، نوع برخود متفاوتی را به وجود خواهد آورد.
به این ترتیب نمیتوان گفت اعتراض «هدایت» نیز چنین پروسهای را در خود نهفته دارد؟ چرا که او با این اعتقاد که با ویران ساختن خویش، به یاری جهان و پیرامون بشتابیم، اعتراضِ خود را در عمل نشان داد. چیزی که هست تفاوت نیست انگاری هدایت، نه در اعتراض به شرایط بیرونی، بلکه در رد سرنوشت به عنوان نگاهی بدبینانه و بر بیهودگی زندگی است که او را به سمت یک «خودکشیِ فلسفی» به قول «هگل» – اما به شدت شخصی- کشاند.
خودکشی نیز میتواند از فردیتِ خود بیرون آید؛ و چون انسانی مبارز که آگاهانه جلوی جوخهی اعدام قرار میگیرد یا دست به عملیاتی انتحاری برای یک ایدهآلِ مشخص و جمعی میزند، عمل کند و این مفهوم را که «ایستاده مردن بهتر است تا زانو زده زیستن» تعمیم بخشد؛ از این رو یکی از وضعیتهای پیوستهی فلسفهی عصیان، یعنی مواجههی دائمی انسان و نادانی او خود را نشان میدهد. به این ترتیب میتوانیم به این مفهوم دست یابیم که نیست انگاری پایان راه نیست بلکه آغاز است؛ آغازی که اتفاقن با ایدهآلها و آرزوهای نهایی همراه است چرا که برای انسانِ پوچ، موضوع عبارت نیست از «توضیح دادن» و «حل کردن»؛ برای او چیزی که مهم مینماید حس کردن و بعد تشریح کردن است. تشریح آرزوها و ایدهآلهای جمعی.
چنین به نظر میرسد که هدایت، پافشاری بیشتری- باید به کلمهی بیشتر دقت کرد- برای نشان دادن توهمات ذهنی انسان ایرانی دارد تا توصیف جامعهی ایران. در حالی که میدانیم یکی از وضعیتهای پیوستهی فلسفی توجه به این نکته است که از مفهومِ فردیت نمیتوان به جمع و خواستههای یک جامعه توجه چندانی نشان داد، بلکه بر عکس، با زدودن آلودگیهای یک تنگ آب است که میتوان ماهی درونِ آن را از مرگ حتمی رهانید.
خدایان، «سیزیف» را محکوم کرده بودند تا تخته سنگی را پیوسته تا قلهی کوه بغلتاند. تخته سنگ اما هر بار به پایین میافتاد. خدایان به حق اندیشیده بودند که برای گرفتنِ انتقام، تنبیهی وحشتناکتر از کار بیهوده و بیامید نیست. اگر به گفتهی «هومر» ایمان داشته باشیم که سیزیف عاقلترین و محتاطترین انسان بوده است، به این ترتیب عصیانِ هدایت را نیز همانقدر پیش پا افتاده خواهیم دانست که کارِ سیزیف را!
منبع: سایت ادبی هنری حضور
ارسال دیدگاه