حالا که فکرش را میکنم، میبینم آن روزها از خوشترین ایامِ دورهی تبعید ناخواستهام به فرانسه بود. روزهایی که همه چیز به التهاب و انقلاب آغشته بود و زندگی ما در گرداب تحولات میچرخید. آنجا برای گذران وقت گاهی با دوستان قدیمی در غربت دور هم جمع میشدیم و مهمانی میگرفتیم. مهمانها همه مثل هم بودند. علاف و مهاجر و شاعر و فیلسوف و زبانشناس و نقاش و فیلمساز که از بد حادثه آنجا به پناه آمده بودند. مهمانیها پر از بحث و فحص و جدل و پرخاش و گاه ساز و ضرب و پایکوبی و شعر خوانی و ناز و کرشمه بود…یک شب اتفاقاً مهمانی پر قیل و قال و حال داری از آب درآمد. در خانه برادرزنم جمع شده بودیم که البته خودِ ما هم در کل آنجا ساکن بودیم. جایی از مهمانی نمیدانم کسی چه گفت که بحث کشیده شد به بنی صدر و فریادها بالا گرفت که این آدم بیعرضهی به درد نخور نتوانست مقاومت کند و مقامش را حفظ کند و حقش بود که زدند در کونش و بیرونش کردند… و از این حرفها و برادر زن عزیز من فرشید خان حکم غیابی صادر کرد که بله، این آقا آمده داخل دانشگاه و دستور داده که دانشگاهها را ببندند و یک فحش آبدار دیگر نصیب بنی صدر کرد. فحش را که داد، ملیح خانم زن خسرو صدایش درآمد که نخیر، اینها همهاش شایعه است. در دانشگاه را ببندد؟ کی؟ آن هم بنی صدر که خودش صد در صد دانشگاهی است؟ از آنجا به بعد آنقدر چک و چانه زدند و آری و نه گفتند تا که بالاخره بحث و جدل فیصله یافت.
پس از رفتن مهمانها دوباره فرشید به موضوع بنی صدر اشاره کرد و به کشفِ دلیل حمایت ملیح پرداخت و با اطمینان کامل گفت که چون خسرو از بنی صدر بدش میآید و ملیح –زنِ خسرو- با شوهرش لج است، به همین خاطر است که از بنی صدر عزیزش دفاع میکند. فرشید جوانی خوش صورت و قلمی و حرکاتش هم کمی اِواخواهری بود و بعضی وقتها لجم را در میآورد و حالا هم یکی از همان موقعیتها بود. فریاد زدم: بابا چیه هی چسبیدین به این بنی صدر بدبخت که چه بوده و چه کرده. فعلاً که معزول شده و فرار کرده. فرشید گفت: بحث آینه که اینها که یک آدم دموکرات ضعیف رو هم نمی تونند تحمل کنند؛ وای به روزگار ما…حالا ببین. اگر همینها یک سیستم بسته و جامعه توتالیتر تحویلت ندادن…ببین کی گفتم. من هم گفتم: بابا اینا همهاش فرافکنی به یه آیندهی موهومه. اصلاً چطور میشه پیش بینی کرد؟ این اظهارنظرها درباره آینده، خیال پردازیه. یه سری گزارههای متافیزیکی بی معنی و یاوه ست و یک پاپاسی هم ارزش نداره. خودت ببین از پنج ماه پیش به این ور چقدر اتفاق افتاده!
فرشید بعد از حرفهای من چنان عصبانی شد که گویا فکر کرده بود من می گویم شخصیت خودش یک پاپاسی ارزش ندارد. اما منظور من گفتههای واهی و توخالی متافیزیکی و پیش بینی قطعی آینده بود. شروع کرد به داد زدن که چرا توهین میکنی؟ چرا نمک نشناسی؟ این بود دستمزد من؟ که یک پاپاسی ارزش ندارم؟ من هول کرده بودم و میخواستم رفع و رجوع کنم که بابا منظور من از شخصیت یا ارزشهای تو نبود بلکه میخواستم به گزارههای متافیزیکی یاوه اشاره کنم. گفت متافیزیکی؟ هه، خر خودتی. گفتم منظور فرافکنی به آینده و توهمات و ساده انگاریها و خوش خیالیها بود. زیر بار نرفت و گفت: تو اصلاً از بیخ و بن همون کمونیست و تودهای و ایدئولوگ خشک مغز و مستبد هستی و فرقی نکردی! گفتم: من؟ کمونیست؟ من که همیشه خندیدم به کمونیسم استالینی. گفت آره، اما هنوز به عنوان یه مارکسیست دو آتشه با ما و فک و فامیل زنت خصومت میکنی. میبینیم که چقدر در برابر این دنگ و فنگ خونه و پخت و پز ژست میگیری و با وجود اینکه تو خونه غذا پخته میشه باز میری بیرون نهار و حتی شام میخوری. که چی؟ غذا باب طبع جنابعالی نیست. چته؟ چرا هم می مونی هم فرار میکنی؟ این خونه یه بورژواست که این جور بار اومده.
من هم که خونم به جوش آمده بود بلند شدم فریاد زدم که دیگر اینجا نمیمانم و دیگر نمیتوانم این توهینها را تحمل کنم. زدم از خانه بیرون و رفتم به یک هتل ارزان قیمتِ صفر ستاره که متناسب با بودجهام باشد و در راه به این فکر میکردم که بنی صدر، هر کاری که نکرد، چطور توانست یک خانوادهی نشسته در غرب را به هم بریزد.
ارسال دیدگاه