فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

زندگی و آثار غلامرضا بروسان

زندگی و آثار غلامرضا بروسان

نویسنده : رضا محمدی

بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم
که باد را به وحشت می‌اندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده‌است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس می‌کنم
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند
آه
غربت با من همان کار را می‌کند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم
که مرگ در آن رخ می‌دهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشه‌ی دست تو از هوش می‌رود
ساعت ده است
و عقربه‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می‌دهند
که به سمت چپ قلب فرو می‌افتد.
#غلامرضا_بروسان (مجموعه یک بسته سیگار در تبعید)

من و رضا (غلامرضا بروسان) بچه محل بودیم. بچه‌های طلاب، بچه‌های نیمه‌کمرنگ شهر مشهد با لهجه‌ی پررنگ. بچه‌های طلاب فارسی تهرانی را خیلی قشنگ حرف نمی‌زدند. عطر و لباس مارک‌دار نمی‌پوشیدند. یعنی نه بلد بودند و نه امکانش را داشتند. وقتی می‌رفتیم جلسه‌ی شعر، بچه‌های اتوکشیده‌ی شهر به ما کج‌کج می‌دیدند.
ما اصلاً پنج نفر بودیم. رضا بروسان، یحیی نجوا، هادی جهان‌آبادی، علی عربی و من.
رضا از همه ما شیک‌تر بود. نقاشی یاد داشت و دیوان فروغ را حفظ بود. یک موتور هوندای تمیز هم داشت که آن وقت عشق همه تازه جوان‌شده‌های محله بود. عشقش تازگی بود. شعرش هم مثل خودش شیک بود.

چون بادهای آخر پاییز خسته‌ام
ای کاش دگمه‌های تو زندانی‌ام کند

***

این اشک‌ها به کشف نمک ختم می‌شوند
این گریه می‌رود که چراغانی‌ام کند

قرار بود چهارنفری با هم یک کتاب شعر چاپ کنیم. نمی‌شد که هر کدام یک کتاب داشته باشیم. مجامع اتوکشیده خیلی وقت‌ها عذر ما را می‌خواستند. استاد ذبیح‌الله صاحبکار تنها کسی بود که از ما حمایت می‌کرد. و تنها کسی بود که مهندس بودن رضا را بعد از طی کردن دوره‌ی کوتاه مهندسی مؤسسه‌ی غلام‌پور به رسمیت می‌شناخت.
سال‌ها گذشت و همه‌ی ما پراکنده شدیم. من آمدم تهران، به تورم خورد دانشگاه بروم و با آدم‌های مهم رفیق شوم. به تورم خورد شاعر و منتقد و روزنامه‌نگار شوم. راستش این بود که در مشهد هیچ کس، بیشتر از مشهد مشهور نمی‌شد. خیلی استادان و شاعران و نویسندگان بودند که هنوز هم بعد از گذر سال‌ها با همه‌ی عظمت و سنگینی که در مشهد دارند، در هیچ جای دنیا مشهور نیستند. علی عربی رفت دنبال رؤیاهایش به کوهستان‌های کردستان و تا سال‌ها هیچ‌کس از او خبری نداشت.

ترا در کوهستان به خاطر می‌آورم
به هنگام دربه‌دری باد
وقتی پلی را از جا می‌کند
در اتاقی کوچک به اندازه‌ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده‌است

هادی جهان‌آبادی، هی کتاب نوشت درباره‌ی زبان‌شناسی و ویتگنشتاین وکتاب‌هایش چاپ‌نشده هنوز مانده‌اند. یحیی نجوا، کلاً خلوت گزید. با شعرهای فوق‌العاده‌اش و مدت‌هاست در هیچ انجمنی دیده نشده‌است. اما رضا جدی‌تر ازین حرف‌ها بود. کتابش را نشر مروارید چاپ کرد. کتابش اولین دوره‌ی جایزه‌ی شعر مطبوعات را گرفت. رضا حالا شاعر معروفی بود، اما هنوز مشهد عزیزش را ترک نکرد. مشهد شاعرانگی رضا را تکمیل می‌کرد، می‌گفت پایتخت مسمومم می‌کند. می‌گفت در تهران، نه قهوه‌خانه‌ی جنت است نه رفقا. نه حتا می‌شود برای رفاقت، وقت پیدا کرد. قهوه‌خانه‌ی جنت، دیگر انجمن بی‌سانسور بچه‌ها شده بود. رضا برای نسلی از خوانندگان امروز شعر فارسی الگوی شیوه‌ای از ساده و رمانتیک شعر گفتن بود. رمانتیک بودن رضا از نوع رمانتیک بودن مرسوم فرق داشت. نوعی رمانتیسیسم دوست‌داشتنی ومدرن بود. نوعی نگاه طبیعت‌گرایانه‌ی ضد زندگی شهری و ارزش‌های زندگی شهری. طبیعت پربسامدترین مایه‌ی شعرش بود. انگاری از دل شهر کسی یافت شده بود، تا دوباره صدای پرندگان و رنگ درختان و لمس خاک را به خاطر مردم بیاورد و بالاخره با طبیعت حل شد. وقتی داشت از دل جنگل‌های مازندران برمی‌گشت مشهد با همه خانواده‌اش، درست در بغل درختان جان داد. این متن را مدت‌ها قبل برای شعر او نوشته بودم، اما فرصت نمی‌شد کاملش کنم. مرگ نابهنگام رضا بروسان، شاعر زلالی‌ها و تنهایی‌های مردم خراسان، این نوشته را مثل خودش تمام‌نشده کامل کرد.

ما می‌میریم
و صدای گنجشک
در جیب‌هایمان سیاه می‌شود

***

قوسی دل‌پذیر
با پاسخی درخور
بر بام می‌شود
دل آدمی را چاک می‌دهد
چه دلیر است به خون
چاقوی دسته‌استخونی آسمون

***

شب
در صف مضاعف غوکان دربه‌در
شب
در صدای زنجره
سوراخ می‌شود

***

از کاش
می‌خواند ـ
کو کو
بر درختی که نیست

***

ذائقه‌ی تازگی در شعر بروسان از آغاز بود. ما عادت کرده بودیم شعر او را توأم با تازگی با کلمات و نام اشیای زنده روزمره و واژه‌ها وعباراتی تازه ببینیم. شعر او چند ویژگی دارد که آن را متمایز می‌کند. نخست همین تازگی است و دیگری حس‌های غریب در شعر و سوم هم یگانگی با طبیعت و نسبت با آب و خاک و سنگ.

در شعر بروسان دغدغه‌های انسانی فراوانی می‌بینیم. این دغدغه‌های انسانی از صلح و شکوه و از جنگ هست تا مسائل فرهنگی بشری چون جوانمردی و رفاقت و مهربانی. او با گزاره‌هایش شرح دلگیری‌اش را از جنگ و اربابان و دفتر و دستک‌های سیاسی بیان می‌کند و به جنگ با مدنیتی می‌رود که نه در خدمت رفاه، بلکه حامل مرگ بشر است.

آیا
چیزی غمگین‌تر از توقف قطاری در باران هست؟
آیا
کسی شِکوه‌های یک ماشین به‌سرقت‌رفته را شنیده‌است؟
آیا
هیچ رئیس‌جمهوری در زلزله مرده‌است؟
از جنگ دلم می‌گیرد
و از قطاری که مُهمات حمل می‌کند
می‌خواهم دنیا را به آتش کشم

***
گلوله‌ها
با روکش مس حرکت می‌کنند
پرندگان با بال
و انسان
دیگر حرکتی نمی‌کند

و شاید به همین دلیل است که نوعی طبیعت‌گرایی در شعر او موج می‌زند. نوعی قدیسیت برای طبیعت که به آهن و سنگ و سیمان پشت پا می‌زند و به صدای گنجشکان و رودخانه و آزادی کبوتران رشک می‌برد.
اگر مُردم
برایم با دست‌ودلی باز گریه کنید
داروهای شفابخش بیاورید
بچینید روی رف
آن طرف اتاق
خواهرانم با صدای بلند در عصر گریه کنند
و همسرم
صورتم را از باد برگرداند
و به سمتی ببرد که دلم را برد
اگر مُردم
برمی‌گردم
و تو را چون رودخانه‌ای از نمک می‌نوشم

***

تو نیستی و هنوز مورچه‌ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما در شب دیده می‌شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می‌گیرد
از ریل خارج نمی‌شود

دعوت شاعر برای صلح برای همراهی با نبض طبیعت و گوش سپردن به آن در شعر او یک ریتم مداوم است. و البته که اینها هیچ کدام از سر ریا و رسم و مد روشنفکری نیست. رضا و شعرش را آدم را به یاد درسو اوزالا می‌انداخت. درسو در فیلم کوراساوا، شکارچی بود که در طبیعت زندگی می‌کرد و وقتی او را به شهر آوردند، نابود شد. همه آنچه از آزادی انسانی می‌شناخت در محدودیت‌های شهر بی‌معنی بودند. گفتمان شهر، گفتمانی که بوردیار آن را گفت‌وگوی یک‌طرفه‌ی آدمی با اشیا و هجوم بی‌شمار خبرها و عددها و تقابل با دیگری صامتی به نام سنگ وسیمان و مغازه می‌دانست. رضا برای شهر ساخته نشده بود، اما مجبور شده بود در شهر به دنیا بیاید و زندگی کند.

کجا بیایم
با دلم که به لولای در گیر کرده‌است
با سرم که سنگین است، با برفی که می‌بارد
باران به تماشای خال گونه‌ام می‌آید
سنگینم
انگار زنانی آبستن
در دلم زعفران پاک می‌کنند

او شاعری با ذهنیت کلاسیک و دید مدرن بود و دعوای روشنفکران را از بن نمی‌توانست همراه باشد. با ذات بروسان دوچهرگی و اطوار جور درنمی‌آمد به این خاطر بسیاری از مفاهیم که برای بشر سانتی‌مانتال، تابو و نخ‌نماست برای او فضیلت به شمار می‌رفت.

اگر تو بخواهی
مورچه‌ای را از خانه‌اش دور می‌کنم
و گرسنگی را به دنیا برمی‌گردانم
دستم را تا آرنج در دهانم فرو می‌برم
و خودم را
چون پیراهنی پشت رو می‌کنم

***
چون بیابانی
دور افتادم از خودم
و پوسیدم
چون پایه‌های پلی در آب

***
تنهایی در اتوبوس چهل‌وچهار نفر است
تنهایی در قطار
هزارنفر
به تو فکر می‌کنم
در چشم‌های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می‌کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندان‌هایم سیگار می‌کشم
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می‌کنیم

رضا بروسان و همسر نازنینش، #الهام_اسلامی با هم درگذشتند. دو شاعری که در کنار هم شعرهای ماندگاری نوشتند. عمر رضا کوتاه بود، اما حافظه‌ی شعر فارسی و دوستان رضا و الهام که آنها را بسیار دوست می‌داشتند، هیچ‌وقت فراموش‌شان نخواهد کرد. از رضا بروسان این مجموعه‌ها به چاپ رسیده‌اند:

۱. احتمال پرنده را گیج می‌کند (۱۳۷۸)
۲. یک بسته سیگار در تبعید (۱۳۸۴)
۳. به سمت رودخانه استوکس (شعر آزاد مشهد – ۱۳۸۵)
۴. عصاره‌ی سوما (ریگودا – ۱۳۸۷)
۵. عاشقاَنه‌های یک سرباز (۱۳۸۷)

***

سال فکر کنم ۱۳۸۰ بود. رضا برای مدتی کوتاهی تهران بود و بابای مدرسه‌ای در خیابان انقلاب، شب‌ها من و رضا و جواد و منا یونسی و محمد فرخانی و نرگس خداکرم با هم جمع دوستانه‌ای داشتیم. در یکی از همین نشست‌ها، الهام اسلامی، شاعر شمالی نیز به ما اضافه شد. الهام را از وقتی می‌شناختم که برای کارگاه شعر سروش جوان وقتی من مسئولش بودم، شعر می‌فرستاد و حالا دانشجوی زبان فرانسه بود و دلباخته‌ی رضا شده بود، یعنی هر دو عاشق هم بودند. خیلی نگذشت که رضا زندگی تازه‌اش را با الهام جشن گرفت و تا مرگ با هم ماندند. از الهام یک مجموعه‌ی شعر با نام «دنیا چشم از ما برنمی‌دارد» چاپ شد، که همان لحن معترض و کنایی و ساده‌ی رضا را داشت.

قوی نیستم، اگر شعری می‌نویسم
باد قوی نیست، اگر لباس‌های روی بند را تکان می‌دهد

غروب ساعت غمگینی است
نمی‌تواند حتا گلدانی را بیندازد
و غم کمی جابه‌جا شود

در خانه نشسته‌ام
زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام
تا تنهایی‌ام کمتر شود
تنهایی‌ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی‌شود
تنهایی‌ام حلزونی است
که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند

***

کشورش را از دست داد
عشقش را در بحبوحه‌ی جنگ گم کرد

حالا سرباز پشیمانی است
که روزهای ملاقات
کسی به دیدارش نمی‌آید

***

زیبایی تو
سینی چای را برمی‌گرداند

غمگینم
بی آنکه کودکی به دنیا آورده باشم، غمگینم

مرا دوست داشته باش
چنان باورت می‌کنم
که شاخه‌هایت به شکستن امیدوار شوند
من دختر یک کشاورزم
آب باش و با من مهربانی کن
سرکشی نکن
قلب من از قدم‌های تو پیشی می‌گیرد

بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا تو را در آغوش بگیرم

تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی‌ات کم نمی‌کند
همیشه چای می‌خوری و شعر می‌خوانی
صدای تو دلتنگم نمی‌کند
تنهایم می‌کند

  • سبک زندگی
  • مرور آثار
  • شاعر
  • نقد و بررسی