فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

دستیار چامسکی بودن چه حسی دارد

دستیار چامسکی بودن چه حسی دارد

نویسنده : بورلی اس استور - سعید محمدی

اولین‌باری که بنا بود #نوام_چامسکی را ببینم در سال ۱۹۹۲ بود، اما این دیدار اتفاق نیفتاد. در آن سال یک شبکه‌ی خبری تلویزیونی از چامسکی خواسته بود که با من مصاحبه‌ای را ترتیب دهد. مصاحبه قرار بود راجع به تواناییِ من باشد که می‌توانسم به راحتی و روانی به صورت برعکس صحبت کنم. چامسکی از قبول این مصاحبه سرباز زد و گفت نه. من ترجیح می‌دادم فکر کنم که او در واقع خارج است یا بیمار است یا اینکه پیام هرگز به دستش نرسیده است، اما به احتمال بسیار زیاد او هیچ اهمیتی برای این درخواست قائل نشده بود، و به جای آن به مسائل جدی‌تر پرداخته بود. یک زبان‌شناس دیگر، به نام استیون پینکر، مصاحبه را بر عهده گرفت و معلوم کرد که این مهارت من، به جای اینکه نشانه‌ی نبوغ زبان‌شناختی باشد، فقط یک شِگرد و ترفند است، درست مثل «شیرین‌کاری کردن با مشعل‌های روشن، آن هم روی تک‌چرخ». (البته باید اعتراف که این کار، جزو لیست کارهایی است که پیش از مردن می‌خواهم انجام دهم)
دومین باری که قرار بود چامسکی را ببینم و این بار هم دیدار میسر نشد، یک سال بعد در مؤسسه فناوریِ ماساچوست (ام آی تی) بود. در آن زمان دوست و همکار دیرینه‌ی چامسکی، موریس هال، برای شغل دستیاری چامسکی با من مصاحبه کرد. محل مصاحبه دفتر چامسکی در ساختمان شماره ۲۰ بود؛ ساختمانی کلنگی که متعلق به بخش تحقیقاتی ارتش بود. موریس با چندین نفر مصاحبه کرده بود؛ افرادی که عاشق اشخاص معروف بودند و اولویتشان تنها این بوده که در دنیای درونیِ چامسکی سهمی داشته باشند. اما مجموعه مهارت‌هایی که داشتم و کم‌اطلاعی‌ام از سیاست‌های چامسکی باعث شد که گزینه‌ی انتخابی موریس برای این شغل من باشم. وقتی موریس متوجه شد که رشته‌ی تحصیلی من روانشناسی است، چند نکته را به من گوشزد کرد: «این شغلی نیست که در آن صمیمی و گرم بخواهی رفتار کنی. تو اینجا استخدام نشدی که دوست پروفسور چامسکی باشی.»
در روز دوم کارم، مردی وارد دفترم شد که به نظر می‌رسید در اوسط ششمین دهه از زندگی‌اش به سر می‌برد؛ او موهای نسبتاً بلندی داشت که به خاکستری می‌زد، صورت خوش ترکیبی داشت که با عکس‌هایی که دیده بودم توانستم آن چهره را بشناسم. او پریشان و پرمشغله به نظر می‌رسید. یک پیرهن جین به تن داشت که بر روی آن یک پلیور یقه گردِ خاکستری پوشیده بود، همچنین شلواری جین به پا داشت که پاچه‌های آن را کمی لوله کرده بود تا جوراب‌های سفیدش که بسیار مناسب به نظر می‌رسید به چشم بیاید. او دو کیف‌دستی همراه خود داشت؛ یک کیف برزنتیِ آبیِ تیره و یک کیف چرمیِ قهوه‌ای رنگ که بسیار فرسوده بود و حروف «ان. سی» با رنگ طلاییِ رنگ و رو رفته‌ای در بالای آن نقش بسته بود.
یک دسته‌ی قطور کاغذ را از کیف قهوه‌ای رنگش بیرون آورد و آن را با سروصدا روی میز فلزی خاکستری من انداخت که حدوداً متعلق به ۱۹۵۰ است، سپس گفت: «نسخه پشتیبان»، و بی هیچ تردیدی انتظار داشت که من منظور او را فهمیده باشم. سرش را بالا آورد و نگاهی به من کرد، به نظر می‌رسید که تازه برای اولین بار متوجه شده که من دستیار همیشگی او نیستم، دست خود را جلو آورد تا با من دست بدهد، و خیلی ساده خود را «نوام» معرفی کرد. بعد کاری از او دیدم که از آن زمان هزار بار شاهدش بوده‌ام: تغییر ظریفی که در رفتار نوام چامسکی رخ می‌دهد؛ آنگاه که ذهنش از فرسنگ‌ها دورتر به جسمش ملحق می‌شود و او با تمام وجودش در دفتر کار حاضر می‌شود.
گمان می‌کردم که این شغل جدید از شغل قبلیم به عنوان مدیر دوره‌ی کارشناسی ارشد در دانشگاه ام آی تی، کم‌زحمت‌تر باشد. فکر می‌کردم که این کارِ جدید، از لحاظ وقت و انرژی این امکان را به من می‌دهد که درسم را در رشته‌ی رواشناسیِ مشاوره‌ای به سرانجام برسانم و بعد بروم یک روان‌پزشک تمام وقت شوم. اما کاملاً در اشتباه بودم.
منحنی یادگیری من، یک منحنی طولانی با شیب تند بود. درست عین دوروتی هنگام فرود در سرزمین اُز شده بودم؛ چشمانم باید به دنیایی بسیار رنگارنگ‌تر و چندوجهی‌تر از ۱۴ سال ابتداییِ حضورم درام. آی. تی عادت می‌کرد. همان اول کار، وقتی داشتم کشوهای یک فایل را مجدداً مرتب می‌کردم، پرونده‌ای را پیدا کردم که دستیار پیشین بر روی آن برچسبی با این عنوان زده بود: «پرونده‌ی دیوانه». هر چند در بین اوراق آن پرونده، چیزی در مورد «زنی که برعکس حرف می‌زند» نیافتم و از این بابت خیالم راحت شد، امّا حین تورّق آن از خود می‌پرسیدم که خودم را وارد چه مخمصه‌ای کرده‌ام.
زمانی که در دوران حکفرمایی یونابامر۱ به خودم آمدم و دیدم که این من هستم که نامه‌های نوام را چک می‌کنم، یقین پیدا کردم که دیگر در کانزاس نیستم. وقتی به شوخی به نوام گفتم که ما باید هر بسته پستی را محکم تکان دهیم تا حواسمان به چیزهایی باشد که داخل بسته لق لق می‌خورد، به من هشدار داد که: «باید این مسئله را جدی بگیری بِو. احتمال دارد واقعاً این قضیه اتفاق بیافتد». خوب من چطور می‌توانستم فضا را کمی شاد کنم وقتی که او خودش همراهی نمی‌کرد؟
از کارهایش توانستم بفهمم که حافظه‌ی او قدرتی خدایی است، و یک روز همه‌ی جرأتم را جمع کردم و راجع به حافظه‌اش از او سؤال کردم. در پاسخ گفت که او چیزی دارد که نامش را «میانگیر۲» می‌گذارد؛ کشوهای کوچکی که در مغزش وجود دارد و هرگاه که بخواهد گفتگوها یا مکاتباتی را که حتی قدمت آن‌ها به پنجاه سال پیش می‌رسد به یاد بیاورد و آن را بازیابی کند، تنها کشوی مربوط به آن را باز می‌کند. چامسکی به من گفت که مدت‌ها تصور می‌کرده که همه مردم از چنین توانایی‌ای برخوردارند.
در طول سالیان، من با این ناامیدی مبارزه می‌کردم که بحث‌های زبان‌شناسی بیش از پیش جای خود را به بحث‌های سیاسی می‌دهد. همین اواخر شنیدم که نوام به یک روزنامه‌نگار می‌گفت: «تغییرات آب‌وهوا و فاجعه‌ی اتمی دو مسئله بسیار قریب الوقوع هستند که می‌توانند منجر به نابودی گونه‌های زیستی شوند». هنگامی که منتظر بودم تا روزنامه‌نگار را به بیرون راهنمایی کنم، پیش خودم فکر کردم که «یا ساختار جمله به من بدهید، یا مرا بکشید»۳
او اغلب آنقدر حواسش‌پرت و مشغول است که باید به او یادآوری کنیم حواسش به خودش هم باشد. وقتی به دفتر کار منزلش می‌روم، بارها دیده‌ام که دارد کتابی را ورق می‌زند و در همان حال تکه نان خشکی را که رویش کره مالیده با سرو صدای زیاد، خرت خرت می‌جود، آنگاه است که متوجه می‌شوم او برای خرید مایحتاج و مواد غذایی پایش را از خانه بیرون نگذاشته است. وقتی از او پرسیدم پس پروتئن بدنش را چطور تأمین می‌کند، جواب داد «مگر کره پروتئین نیست؟» بعد سرش را کج کرد و لبخندی زد؛ همان کاری که وقتی می‌بیند من را عصبی کرده انجام می‌دهد، بعد پرسید: «اسکاچ چطور؟ در اسکاچ پروتئین هست؟ دیگه در قهوه که حتماً باید پروتئین پیدا بشه.»
از روزی که نوام را دیدم، او همیشه چیزی را پوشیده است که من به آن «یونیفورم» می‌گویم، اما کمی بعد از اینکه همسر اولش از دنیا رفت، برای سفری که به چین داشت، ما تعدادی پیراهن و جوراب و شلوار نو برایش سفارش دادیم. او به من اطمینان خاطر داد که کفش‌هایش مناسب است. بعد از سفری که به چین داشت، میزبان‌های چینی‌اش بسته‌ای را برای ما ارسال کردند. در میان محتویات آن تصویری قاب‌شده از نوام وجود داشت که در آن زانو زده بود تا مدرکی افتخاری را دریافت کند. همین که چشمم به کفش‌های کتانیِ کهنه و رنگ و رو رفته‌ی او افتاد که از زیر ردای بلند دانشگاهیِ مشکی رنگش بیرون زده بود، بسیار چندشم شد. وقتی این آبروریزی‌اش را به خودش نشان دادم گفت: «خوب کتانی‌هایم مشکی است. مگر رنگ مشکی رسمی محسوب نمی‌شود؟» فکر کنم که داشت شوخی می‌کرد.
در طول سال‌هایی که با نوام سپری کرده‌ام، ما پذیرای افرادی عجیب، غیرمنتظره و حتی ترسناکی بوده‌ایم، افرادی از قبیل: دانشجویان، مبارزان، نویسندگان، حداقل یک صوفی، زندانیان سیاسی، کارگردانان سینما، کمدین‌ها، سیاست‌مداران جویای نام، موسیقی‌دان‌ها، طرفداران پرشور، بوکسورهای قهرمان جهان، رهبران بین‌المللی، دلقک‌های سیرک دوسولی، متفکران طراز اول، انسان‌های تنهایی که راهشان را گم کرده‌اند.
هنوز نمی‌دانم که چطور شخصیتِ علی جیِ۴ ساشا بارون کوهن از دروازه‌ی من دزدکی گذر کرد تا از نوام آن چیزهای زشت و زننده را بپرسد. چیزهایی نظیر اینکه: «چند تا کلمه بلدی؟» و «میشه چندتا از اون کلمه‌ها رو بگی؟». یادم هست که نوام بعد از آن آمد پیش من؛ بسیار بهت‌زده به نظر می‌رسید. آهی کشید گفت: «دیگر کسی را با کت و شلوار طلایی نپذیر».
یکبار، در رُم، با سفرای خارجی در واتیکان همنشین بودیم، که آنجا نوام راجع به «علم، ذهن، و محدودیت‌های فهم» سخنرانی کرد. پیش از آن، هنگامی که داشت برنامه زمان‌بندی‌اش را مطالعه می‌کرد، از من پرسید: «بِو، آیا ما می‌توانیم افکارمان را بشماریم؟»
از زمانی که من با نوام همراه بوده‌ام، ساختمان شماره‌ی بیست خراب شده، و از آن زمان مرکز استِیتا که فرانک گِری آن را طراحی کرده، نقش خانه‌ی ما را دارد. در کل، نوام از نظر من یک گورو است، یک فیلسوف، انسان، خدایگان هنر- و علی رغم هشدار موریس هال- یک دوست؛ و این چیزی است که من در نهایت از نوام شناخته‌ام. در مقام رییس، نوام می‌تواند سیگنالی ناگهانی و واضح بفرستد که الان زمانی است که باید روی حالت حرفه‌ای قرار گرفت، چنانکه گویی جهان تلنگری به جمجمه‌ی او می‌زند و به او یادآوری می‌کند که کار مهمی دمِ دست است و باید حواسش را به آن جمع کند. او شوخی‌هایی که بینمان رد وبدل می‌شود را به عنوان «جلیقه یا حلقه‌ی نجات» توصیف می‌کند و راجع به سگِ کاکر اسپانیل من که نامش راکسی است (و نوام به آن می‌گوید «گربه») نظرش این است که راکسی همان قسمت کمیک و خنده‌داری است که دفتر کار ما بسیار به آن نیاز دارد؛ با همه‌ی این حرف‌ها من فکر نمی‌کنم که او به آن قسمت جدی و گاه خشک شخصیتش «می‌رود»، بلکه من فکر می‌کنم که او در آن قسمت وجودش زندگی می‌کند و فقط گاهی از آن بیرون می‌آید و باز دوباره به آن «برمی‌گردد.»
امروز وقتی نوام رسید، تنها کیف آبی رنگش را در دست داشت. وقتی از او راجع به کیف چرمی‌اش پرسیدم گفت: «نمی‌دانم کجا گذاشتمش». در گذشته، ممکن بود واکنشی احساسی به این قضیه نشان دهم، و کیفِ گم‌شده را نشانی از کهولت سن، تنبلی یا فراموشکاری در نظر بگیرم. شاید هم در حالتی که بیشتر جنبه‌ی حمایتی دارد، احتمالاً کمی با او شوخی کنم تا نگرانی احتمالی او از این قضیه را کاهش دهم.
اما واکنش من متوجه جنبه‌ی دیگری از مردی است که رفته‌رفته شناخته‌ام. اگر او نمی‌داند که کیفش کجاست، این برای من بدین معناست که او در آن جنبه از خودش است که به صورت طبیعی پریشان، حواس‌پرت و پرمشغله است. و اگر نوام چامسکی پریشان و حواس‌پرت و پرمشغله باشد، یعنی او هنوز با همان عزم راسخش همیشگی‌اش به جلو گام برمی‌دارد تا برای برون رفت از آشفتگی و گرفتاری‌ای که دنیای ما گرفتار آن شده، راه چاره‌ای اندیشه کند. او به یک جفت کفش کتانی جدید احتیاج پیدا خواهد کرد.

پی‌نوشت‌ها:
بِوِرلی اِس اِستول (Beverly S. Stohl) دستیار شخصیِ نوام چامسکی است.
[۱] Unabomber: نامی است که اف بی آی به تد کزینسکی، قاتل سریالی داده بود. کزینسکی استاد دانشگاه و نابغه‌ای بود که برای مخالفت با افراد مرتبط با فناوری مدرن اقدام به بمب‌گذاری می‌کرد. او بمب‌ها را در بسته‌های پستی برای افراد می‌فرستاد.
[۲] Buffer
[۳] اشاره به جلمه‌ی معروف پاتریک هنری دارد که در کنوانسیون ویرجینیا در سخنرانی تاریخی‌اش می‌گوید: «Give me liberty، or give me death» (به من آزادی بدهید یا مرا بکشید). شوخی استول با این جمله بدین خاطر است که می‌خواهد ابراز کند که از بحث‌های سیاسی خسته شده و دلش می‌خواهد بیشتر راجع به مسائل زبان شناختی (مثل ساختار جمله) بحث و گفتگو شود.
[۴] Ali G شخصیت یک شوی طنز تلویزیونی است که ساشا بارون کوهن ایفاگر نقش آن بود. این شخصیت کت و شلوار طلایی به تن می‌کرد.

  • مذهبی
  • روان شناسی
  • نویسنده
  • سایر
  • سبک زندگی