فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

نویسنده‌ی دوران هوشیاری

نویسنده‌ی دوران هوشیاری

نویسنده : حسین نوش آذر

۱۵ دی زادروز یکی از مهم‌ترین نویسندگان ایران و چه بسا بعد از #صادق_هدایت مهم‌ترین نویسنده ایران است: #بهرام_صادقی، نویسنده‌ای که سال‌ها پیش از درگذشتش، خودکشی ادبی کرد و فقط یک کتاب از او باقی مانده: «سنگر و قمقمه‌های خالی». داستان بلند «ملکوت» نخستین‌بار توسط کتاب زمان، از مهم‌ترین ناشران قبل از انقلاب در همین مجموعه «سنگر و قمقمه‌های خالی» منتشر شد، اما بعد از انقلاب به طور جداگانه‌ای به چاپ رسید. به این اعتبار می‌توان گفت بهرام صادقی فقط یک کتاب دارد و با این‌حال نویسنده مهمی‌ست. چرا؟

بهرام صادقی، نویسنده‌ی دوران هوشیاری
ادبیات ایران در سال‌های بعد از کودتای ۲۸ مرداد خود را از کابوس رویکردهای عام‌پسند و پاورقی‌نویسی رهانیده و به جای گریز از واقعیت‌ها و تکرار مکرر کلیشه‌های مردم‌پسند یک دوره هوشیاری و به‌خودآیی آغاز شده است. نویسندگان ایرانی به جای آن‌که به تحزب روی بیاورند و نیروی فکری خود را صرف مطبوعات کنند، به خلاقیت‌های ادبی و هنری گرایش بیشتری پیدا کرده‌اند. جنگ اصفهان با هدایت #ابوالحسن_نجفی در چنین شرایطی در یک حلقه‌ی دوستانه به شکل یک محفل ادبی پدید آمد. در این دوره یکی از مهم‌ترین حوادث ادبی انتشار «سنگر و قمقمه‌های خالی» بهرام صادقی بود.
داستان‌های «سنگر و قمقمه‌های خالی» به لحاظ ادبی در یک سطح نیستند و با این‌حال در همه داستان‌های این مجموعه بهرام صادقی موفق شده است دنیای ذهنی روشنفکران و کارمندان خرده‌‌پا را با مهارت بازآفرینی کند.
بهرام صادقی در گفت‌و‌گویی که #جلال_سرفراز با او انجام داده می‌گوید: «مصالح ظاهری شعر و قصه مقداری کلمه است و اگر این کلمه‌ها به دست آدم‌های ناواردی بیفتد که از این هنرها فقط ادا و اصولش را بلندند، با قدری تمرین می‌توانند کتاب‌های زیادی بنویسند، اما اینها شعر و قصه نیست که روی جامعه اثر بگذارد و یا منتج از عوامل و شرایط اجتماعی باشد، اینها بیشتر چیزهایی است که نوشته می‌شود تا اسم آدمی بر سر زبان بیفتد، و یا پولی گیرش بیاید، و یا در تلویزیون نشانش بدهند.»
چنین بود که او در سال‌های شکوفایی ادبی ایران به معماری داستان اعتقاد داشت. به جرأت می‌توان گفت که در «سنگر و قمقمه‌های خالی» فرم هیچ داستانی به داستان بعدی شباهت ندارد.
این حد از نوآوری بدون آموزه‌های ابوالحسن نجفی اتفاق نمی‌افتاد. #احمد_میعلایی، یکی از بهترین مترجمان ایران که در جریان قتل های زنجیره ای به قتل رسید در خاطراتش می‌ نویسد: «شنیده‌ام بهرام صادقی گفته بود من هیچ داستانی ننوشته‌ام که آقای نجفی به نحوی در آن دخیل نباشد. وقتی اولین مجموعه داستان‌های بورخس را چاپ می‌کردم، آقای نجفی تا آن‌جا پیش رفت که غلط‌گیری مطبعی را به عهده گرفت تا کتاب پرداخته و بی‌غلط چاپ شود.»
#هوشنگ_گلشیری نیز بار‌ها در گفت و گوهایی که با او انجام داده اند بر تأثیرگذاری ابوالحسن نجفی بر نویسندگان حلقه‌ی ادبی اصفهان تأکید کرده است.

تلاش برای «دیگری» شدن و آن دیگری را درک کردن
داستان‌های «با کمال تأسف»، «سراسر حادثه» و «قریب‌الوقوع» از بهترین داستان‌های کوتاهی‌ست که در ایران نوشته و منتشر شده است. طنز سیاه بهرام صادقی در این داستان‌ها در خدمت شخصیت داستان قرار گرفته و جهان ذهنی او را به بهترین شکل بازتاب می‌دهد. آقای مستقیم در داستان «با کمال تأسف» با خود می‌اندیشد:
«مردم عادی، مردم عادی که مثل گوسفند به دنیا می‌آیند و مثل گوسفند می‌میرند، میلیون میلیون، هر روز زیر ماشین‌ها و آوارها می‌روند، گلوله می‌خورند، مرض می‌گیرند، انگار فقط به این دنیا پا گذاشته‌اند که بمیرند، اما لااقل آن‌ها همه چیزشان طبیعی‌تر از این لولوهای سرخرمنی است که به آن‌ها بزرگان می‌گوییم.»
هنوز هم بعد از نیم قرن این جملات به شکل هراسناکی معتبر است. بهرام صادقی اعتقاد داشت که نویسنده می‌بایست از درون خودش بیرون بیاید، آن دیگری شود و به یک معنا بیرون از خود بایستد و دیگران را تماشا کند. چنین سیر و سیاحتی در داستان‌های او عمیقاً روزانه است. مثل این است که هرگز قرار نیست اتفاقی بیفتد:«بعد از ظهر گرمی بود. آقای مستقیم ریشش را تراشید و سرش را شانه کرد و به لباس‌هایش برس زد و بر روی کفش‌هایش کهنه مالید و با قدم‌های مطمئن به طرف خیابان شهرت به راه افتاد.»
در «قریب‌الوقوع» بهرام صادقی تلاش می‌کند دنیای شخصیتی به نام «محسن فلان» را درک کند. در چمدان او چشمش به «سند»ی می‌افتد. «محسن فلان» نوشته است:
«مدت‌هاست زندگی من بدون هیچگونه کوشش و نتیجه ثمربخشی می‌گذرد. مدت‌هاست که من بعضی از صفات خوبم را که جزو شخصیت و خمیره‌ام بوده است از دست داده‌ام. (…) مدت‌هاست که بدون هیچ هدف و مقصودی، ولو نامقدس زندگی کرده‌ام.»
این درماندگی اجتماعی، در اغلب مواقع به ناتوانی جنسی می‌انجامد. برای مثال «آقای مستقیم» در یک لحظه افشاگر به حقیقتی اعتراف می‌کند: «همیشه یاد زن‌ها بودم. دلم می‌خواست فقط برای یک ساعت در آغوش یکیشان بخوابم. نتوانستم. می‌فهمید؟»

از خیابان تیمور لنگ تا خیابان #داستایوفسکی
بهرام صادقی در گفت‌و گو با جلال سرافراز می‌گوید: «آدم‌ها را باید واقعاً بشناسیم و با آن‌ها احساس همدردی کنیم، حتی با آن‌ها که می‌دانیم زذلند و دزدند و ستمگر. آن‌ها نیز قابل همدردی از طرف نویسنده هستند، وقتی که این حالت پیدا شد، آن وقت نویسنده می‌تواند این شخصیت‌ها را به خواننده بشناساند، والا چند تیپ کلی را برداشتن و ضمن قصه‌ای ارائه دادن کار مهمی نیست.»
دقیقاً به همین دلیل ادبیات داستانی ایران در یک دهه‌ی گذشته زمین‌گیر شده است: تیپ‌های کلی و ارائه دادن آن‌ها بر اساس پیش‌زمینه‌های ایدئولوژیک در ادبیات دولتی که توسط ناشران مذهبی یا سازمان تبلیغات اسلامی به طور انبوه بازار کتاب را متورم و انباشته کرده و درون‌گرایی درآمیخته با خودخواهی نویسندگان شهری مستقل به شکل واکنشی به ادبیات دولتی. هر دو این‌ها سر و ته یک کرباس‌اند. تفاوتی وجود ندارد: یکی ایدئولوژی خود را به خواننده تحمیل می‌کند، دیگری منیت سرکوب‌شده و آرزوهای فروخفته‌اش را. آدم‌های کاملاً معمولی داستان‌های بهرام صادقی، محمد کلباسی و هوشنگ گلشیری ناگهان یک شبه از زندگی ادبی ما رخت بربسته‌اند. آیا آن‌ها وجود ندارند یا ما وجود نداریم؟
زندگی ذهنی کارمندان دون‌پایه و میان‌ساله که بعدها به داستان‌های هوشنگ گلشیری راه پیدا کرد، از مهم‌ترین مضامین داستان‌های بهرام صادقی است. او پیشگام این سبک از داستان‌نویسی‌ست.
در «تأثیرات متقابل» طنز سیاه بیان ادبی بی‌نظیری پیدا می‌کند. می‌نویسد: «آن وقت خبر شدیم که باران به شدت شروع به باریدن کرده است. باران سمج! من عازم رفتن شدم. زیرا از خیابان تیمور لنگ تا خیابان داستایوفسکی به هر حال راهی در پیش داشتم و آنچه نداشتم چتر و پول و تاکسی بود.»
آدم‌های قدبلند سرگردان که به زندگی روزانه کارمندی‌شان پشت پا می‌زنند و در یک شب بارانی، آن هم بدون چتر و پول و تاکسی به سوی جای نامعلومی رهسپار می‌شوند، از الگوهای تکرارشونده در داستان‌های بهرام صادقی است. اندیشه رستگاری و مسأله خیر و شر و سویه‌های اهریمنی پنهان انسان‌ها نیز به داستان‌های او رنگ و لعابی از وحشت می‌دهد.

جامعه بی‌قهرمان: نویسنده‌ای می‌میرد
بهرام صادقی در حسرت جامعه‌ای‌ست که از قهرمانی و التزام به دیگری نشان داشته باشد اما در پیرامون خود فقط انسان‌های درمانده‌ می‌بیند. در «آقای نویسنده تازه‌کار است» این اندیشه درآمیخته با حسرت و خشم به این شکل بیان ادبی پیدا می کند:
«نگاهم را در کوچه به جستجوی قهرمان‌ها می‌دوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده می‌شوم! با خودم فکر می‌کنم که یکی از این قهرمان‌ها لابد آب حوضی نکره است، چه نعره‌های عجیبی می‌کشد! بعد آن کهنه‌خری که درست سر ساعت هشت از کوچه رد می‌شود. یکی هم آن پیرزن لهیده که نوه‌اش را به کودکستان می‌برد. سیراب‌فروش سر کوچه و دیگر هیچ‌کس… چرا، چرا، قهرمان دیگر: پیرمرد همسایه‌ام که بواسیر گرفته است. فکر می‌کنم پس چه باید کرد؟»
یک دهه بعد، در سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۷ جامعه ایران برای این پرسش، پاسخ قهرآمیز یافت: نهضت چریکی که با سیاهکل آغاز شد و در جنگ و گریز حمید اشرف در خیابان‌های تهران، قهرمان خود را بازیافت. در این سال‌ها بهرام صادقی که روایتگر جامعه‌ای بی‌قهرمان بود سکوت پیشه کرد. خودکشی ادبی او آیا به این دلیل نبود که در ایران دوران و زمانه دیگری آغاز شده بود؟
بهرام صادقی ۱۵ دی ۱۳۱۵ به دنیا آمد و آذر ۱۳۶۳ از دنیا رفت. مرگ او مثل پایان‌بندی داستان‌هایش بود. #ژیلا_پیرمرادی، همسر او می‌گوید:
«بهرام حدود ساعت نه و نیم به منزل آمد. دختر‌ها خواب بودند. برای صرف شام با بهرام به آشپزخانه رفتیم (شام آن شب باقلاپلو با گوشت بود). در حین صرف شام، بهرام درباره‌ی کرم بهداشتی “بپانتن” و قدرت پیشگیری قرص‌های آن در ریزش موی سر حرف می‌زد. ناگهان کلامش قطع شد، دستی که قاشق در آن بود، در فاصله‌ی میان زمین و دهان، در هوا خشک شد و خودش هم انگار به خواب رفت. چند لحظه‌ای هاج و واج نگاهش کردم و وقتی به او دست زدم مانند کودکی به زمین افتاد. جیغ کشیدم و عمه جان را صدا کردم. با ماشین همسایه‌ی روبه‌رو او را به بیمارستان بردیم. در بیمارستان فهمیدیم بهرام در منزل تمام کرده بود.»
او در سراسر حادثه می‌نویسد:
«تمام آن سختی‌ها… روی دوش پدر من و آن زن‌ها و آن آدم‌های ناشناس… و همسایه‌ها… و مادر و کاسب‌هاست. ما ول معطلیم. برایشان پشت کرسی… بحث می‌کنیم و مقاله می‌خوانیم.»

  • نقد و بررسی
  • مرور آثار
  • نویسنده
  • سبک زندگی