فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

روزمرگی‌های مهرجویی در فرانس؛ دیدار با ساعدی

روزمرگی‌های مهرجویی در فرانس؛ دیدار با ساعدی

نویسنده : داریوش مهرجویی

#داریوش_مهرجویی به منظور بالا بردن جنبهﯼ داستانی خاطره-روایت‌های خود، تمامی نام ها را تغییر داده است. در این نوشتهﯼ خاص دکتر احمد حامدی، همان #غلامحسین_ساعدی است که فیلمنامه‌های موفق «گاو» و «دایره‌ی مینا» را با یکدیگر کار کرده‌اند. قسمت قبل اولین دیدار آن دو در پاریس را بعد از انقلاب روایت می‌کرد و این قسمت از آخرین دیدارشان قبل از بازگشت مهرجویی به ایران حکایت می‌کند.

تازه داشتم قهوه‌ی صبحانه را می‌خوردم و لوموند دیروز را ورق می‌زدم که شکیبا تلفن کرد و اولین چیزی که گفت این بود که حامدی آمده پاریس، همین دیروز، سبیلش را هم زده!
عجیب بود…خوشحال بودم و به شکیبا گفتم «حالا کجاست؟» آدرس و تلفن داد. بلافاصله به حامدی تلفن زدم. صدای سر حالی داشت. گفت دیدی بالاخره آمدم! اولش خنده‌های نقلی و بعدش هم شلیک خنده و هرهر و کرکر بود بین ما. معلوم بود حسابی شنگول است. قدری جوک گفتیم و جفنگ بافتیم و آخر قرار ملاقاتِ کافه را گذاشتیم در همان محله‌ای که اتراق کرده بود؛ که خانهی یک استاد دانشگاه معتبر و یکی از فعالان سیاسی به نام بود. سه ساعت بعد من داخلِ آن کافه بودم و منتظر. بالاخره آمد. سبیلش را زده بود و موهایش را روشن کرده بود؛ جوان‌تر و قبراق‌تر به نظر می‌رسید. همدیگر را بغل کردیم و ماچ و بوسه‌ی فراوان رد و بدل شد. طرفی که او را به کافه رسانده بود یکی از هواداران جوانش بود که من را هم می‌شناخت و با کارهایم آشنا بود. خلاصه دکتر را به دست من سپرد و خودش رفت و آدرس خانه‌ی استاد را داد تا بعداً من حامدی را برسانم. نشستیم و او دُمی (Domi) سفارش داد و تا چند جرعه از دمی که زود رسیده بود خورد، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به سرنوشت و اوضاع مملکت و اینکه او نمی‌خواسته از تهران تکان بخورد، ولی بچه‌ها مجبورش کردند و یواش یواش شروع کرد به شرح ماجرا. که آره تازه داشت اوضاع جور می‌شد که این بچه‌های تخم حرام دوره‌اش کردند که باید بگذاری بروی، اینجا دیگر جای تو نیست. و خب، حق داشتند چون یک شب ناغافل ریخته بودند آپارتمانی که تازه اجاره کرده بود و در آن تنها زندگی می‌کرد. با رفقا دور هم تلپ شده بودند و مشغول بحث و فحص و عیش و نوش که تلفنی بهش خبر داده بودند که ماموران دارند می‌آیند. شانس آورده بود که طبقه‌ی آخر ‌نشست و تا مأموران سر برسند، بچه‌ها کمکش کرده بودند که فرار کند و مخفی شود. او هم رفته بود پشت بام و خودش را پشت پوسترهای سینمایی‌ای که روبه‌روی خیابان تخت طاووس پخش و پلا بودند، پنهان کرده بود… مأموران همه جا را گشته بودند، حتی آمده بودند پشت بام، ولی نتوانسته بودند مخفیگاه دکتر را پیدا کنند.
روز بعد از این ماجرا هم شنیده بود که ریخته‌اند خانه‌ی پدرش و پدر و برادر و خواهرش را تحت فشار گذاشته‌اند تا بگویند که دکتر کجا مخفی شده… و بعد از آن اصرار و ابرام از بچه‌هایش که دیگر نباید برود خانه‌ی خودش و اینکه باید مخفی شود تا فکری به حالش بکنند. دکتر دو سه روزی این در و آن در می زند و در خانه‌ی یک آشنای ارمنی که زن و بچه‌دار هم بوده، مخفی می‌شود ولی نمی‌تواند تحمل کند چون زنه خیلی ناراحت بوده و شوهره هم بدتر، که نکند بفهمند و بریزند خانه و برایشان دردسر درست شود. دکتر به ناچار به آذر خانم، یکی از هواداران و مخلصینش، تلفن می زند و طلب کمک می‌کند. یک ساعت بعد آذر خانم با ماشینش سر می‌رسد و دکتر را می‌برد در یک کارگاه خیاطی، حوالی لاله زار، اسکان می‌دهد و می‌گوید غروب‌ها کارگاه تعطیل می‌شود و او می‌تواند تمام شب را آنجا بماند. صبحِ فردایش قبل از آمدن کارگرها، آذر خانم می‌رود دنبالش و می‌بردش یک جای دیگر و دوباره شب که می‌شود می‌بردش همان کارگاه و دکتر همانجا روی یکی از میزهای خیاطی، مثل شب قبلش، دراز می‌کشد. صبحِ سحر، دوباره آذر خانم می‌آید عقبش و می‌بردش خانهی یک دوست که آنجا برادر و خواهر آذر خانم هم مهمان هستند. همه تصمیم می‌گیرند که قیافه‌ی دکتر را عوض کنند. موهایش را کوتاه می‌کنند و سبیلش را می‌زنند و ته مانده‌ی موهایش را هم رنگِ طلایی می‌زنند، که به نظر دکتر خیلی مسخره می‌آید. برادرش اصرار دارد که ابروهایش را هم رنگِ زرد کنند، چون اینجوری ممکن است لو برود. خلاصه دکتر را حسابی رنگ و وارنگ می‌کنند. آذر خانم غروب که پی دکتر می‌آید، می‌گوید برویم کارگاه خیاطی و دیگر خیالت راحت چون کارگاه را برای سه ماه تعطیل کردم و همه کارگرهایم را هم مرخص. این آذر خانم این جوری بود. انگار خیلی خاطر دکتر را می‌خواست و سرا پا از خود گذشتگی و فداکاری بود. کارگاه دو سالن بزرگ داشت که داخلِ یکی از آن‌ها، میزها و چرخ‌‍های خیاطی و توی آن دیگری مانکن‌ها و لباس‌های جدید قرار داشتند. دکتر را سه ماه در کارگاه محبوس می‌کنند و می گویند که نباید بیرون بیاید. نباید به کسی تلفن کند که همه چیز تحت کنترل مأموران است. باید خیلی مواظب باشد تا ترتیب فرارش را بدهند. هرشب، آذر خانمِ لاغراندام و خوش‌سیما، با آن قیافه‌ی مهربان و موهای بلندِ بورش به سراغش می‌آمده و غذا و نوشیدنی برایش می‌آورده. البته علاوه بر این معاشرت، آنجا یک رادیوی فکسنی هم بوده که دکتر باید صدایش را خیلی کم می‌کرد چون طرفِ دیگر کارگاه، کمیته‌ی محل قرار داشته و پر از مأمور و رفت و آمد بوده و طرف دیگر، روبه‌روی خیاط خانه هم کنسولگری لیبی بوده، آن طرف خیابان هم مدرسه بازرگانی سابق بوده که حالا شده بود زندان و پر از زندانی.
خلاصه چانه‌ی حامدی گرم شده بود و از سیگار فروشی گفت که هرشبِ جمعه سیگارهاش رو باید می‌گذاشته توی خیاط خانه. «غروب‌ها زنگ می‌زد و من هم به عنوانِ سرایدار، آیفون رو می‌زدم و اون می اومد تو، بساط سیگارش رو میذاشت تو حیاط و می‌رفت. یه دفعه هم خواست بیاد جلو و احوال پرسی کنه که من از پشت پنجره ردش کردم رفت. من رو ندید. چون ممکن بود جاسوسی کنه. من شبانه‌روز تنها و تو تاریکی بودم. نه چراغی روشن می‌کردم، نه سیفون توالت رو می‌کشیدم. خونه دو طبقه بود و طبقه بالا پیرزن درب و داغونی، به نام خانم اخوان، زندگی می‌کرد که با تنها پسرش دائماً بگو مگو و دعوا داشتن. خونه دو راه داشت، یکی راهِ توی خونه بود و یکی راه کوچه… راه کوچه برای خانم اخوان بود که با همه در و همسایه رفت و آمد داشت.»
در چنین شرایطی دکتر مجبور بوده ساکت در تاریکی بنشیند تا سر و صدا بخوابد و او بتواند به رادیو گوش کند یا تلفن بزند یا سیفون را بکشد. آذر خانم هم همه‌اش مشغول بردن عریضه به دادگاه بوده تا برادرش را آزاد کنند، چون برادرش هم گرفتار شده بود. تا اینکه یک روز آذر خانم می‌آید و می‌گوید که برایش یک آپارتمان خوب، بغل قبرستان ظهیرالدوله پیدا کرده، طبقه چهارم خانهی برادرش که خالی شده و خودش برایش درست کرده است. موکت و مبلمان، همه چیز دارد، محله‌ی خلوتی هم هست. خلاصه برای اینکه جلب توجه نکنند یک روز برادرها با آذر خانم می‌روند خیاطی به بهانه‌ی بردن جنس، دکتر را هم تو ماشین آذر خانم، صندلی عقب پهلوی برادره جا می‌دهند و یک دسته گل بزرگ گلایل می‌دهند دستش تا صورتش را بپوشاند و بدون دردسر از جلوی کمیته و مأموران و زندان رد می‌شوند و می‌روند خانهی جدید. دکتر می‌بیند که بعضی از خرت و پرت‌های خودش آنجاست. صفحه‌ها و کتاب‌هایش… آن هم در یک خانهی مدرن و راحت. برادرها در همان دم، دکتر را به یک پیاله دعوت می‌کنند و دکتر هم از خدا خواسته دلی از عزا در می‌آورد. بعد می‌روند روی پشت بام و راه فرار را به دکتر نشان می‌دهند که پس از گذر از پله‌های قدیمی و پریدن از روی پستی بلندی‌ها و دیوار خرابه، یک راست از قبرستان ظهیرالدوله سر در می‌آورد که درویشی سرایدارش است و خیلی آدم باحالی است… حالا دکتر برای اولین بار پس از ماه‌ها می‌توانست توی تختِ راحت بخوابد و دوش بگیرد و سیفون بکشد بدون آنکه بترسد. ولی هنوز این خوشی از گلویش پایین نرفته بود که شوهر خواهر آذر خانم سرظهر در می زند و به دکتر می‌گوید که سروته کوچه را بستن و دارن همه جا را می گردن… و یک دفعه می‌بینند که مأموران وارد ساختمان چند طبقه‌ی آن‌ها می‌شوند و همه آپارتمان‌ها را می‌گردند. ماموران تیر هوایی در می‌کنند. دکتر خودش را به تراس می‌رساند و از آنجا به راه فرار، که قبلاً تمرین کرده بودند. از راه پله‌ها به پایین و با پریدن از روی این و آن مانع داخل قبرستان می‌شود. حالا دکتر سرگردان مانده که چه کار کند که با درویش برخورد می‌کند. می‌بیند درویش گوشه‌ای نشسته و دارد حشیش می‌کشد. دکتر سرش را با قبرها سرگرم و با درویش خوش و بش می‌کند. درویش می‌گوید تو دردسر افتادی؟ نترس. بیا بکش… دکتر دست پیش می‌برد و پکی به حشیش درویش می زند ولی تا می‌آید حال کند، سر و کلهی ماموران را در تراس خانه می‌بیند، هول و ولا برش می‌دارد. درویش می‌گوید: «نترس، بپر تو اون قبره و دراز بکش کسی متوجه نمی شه.» دکتر همین کار را می‌کند و دراز به دراز در یک قبر کنده شده‌ی آماده می‌خوابد. درویش می‌گوید نترس و پک دیگری می‌زند. درویش می‌نشیند سر قبر و شروع می‌کند به دعا خواندن و از باغ گل سرخی حرف می زند. دکتر می‌گوید: «من از گل سرخ خوشم نمیاد.» درویش این بار از باغ گل زردی حرف می زند. وراجی می‌کند. شعر می‌خواند. از معصومیت بچه‌ها حرف می زند. دندان مصنوعی‌اش را که لق شده و تلق تولوق می‌کند، در می‌آورد و دوباره جا می‌اندازد. دکتر تا شب همانجا توی قبر می‌خوابد و وقتی دیگر خبری از مأموران نیست از قبر بیرون می‌آید و با درویش خداحافظی می‌کند و از همان راه قبرستان می‌رود بالا داخل تراس و بعد داخل اتاقش. دیگر خبری از مأموران نیست و رفته‌اند و چیزی را هم خراب نکرده‌اند. دکتر به آذر خانم تلفن می‌کند. آذر خانم می‌گوید: «دیگه اونجا برای تو امن نیست. می‌آم می‌برمت.» آذر نزدیک ظهر می‌رسد و همهی بساط دکتر را جمع می‌کند در یک کیسه نایلون و همان دسته بزرگ گل گلایل را، که هنوز تر و تازه است، می‌دهد دست دکتر که کسی قیافه‌اش را نبیند و می‌گوید برویم. آذر خانم او را می‌برد لاله‌زار و این بار در یک چاپخانه مخفی‌اش می‌کند.
دکتر افتاده بود به وراجی و انگار برای اولین‌بار بود که این ماجرا را تعریف می‌کرد. همین طور داشت یک ریز داستان گریز و فرارش را برای من تعریف می‌کرد و دمی سوم را نرم نرم می‌نوشید… خودش بود، دکتر احمد حامدی، قصه گوی خوش تخیل و طناز و شوخ و رفیق باز قهار...
چانه‌اش داشت بیشتر گرم می‌شد و قضایای چاپخانه و اتفاقات بعدی را تعریف می‌کرد که دو سه دوست جدید که به خانه معتمد (همان جایی که دکتر فعلاً در پاریس اتراق کرده بود و خانه بزرگ نسبتاً جاداری بود تو یکی از خیابان‌های فرعی محله‌ی مونپارناس) سر زده و آنجا شنیده بودند که دکتر با من تو کافه سر کوچه است، آمده بودند و راحت ما را پیدا کرده بودند که در پیاده روی عریضی دور میز کوچک نشسته بودیم و من غرق شنیدن خاطرات دکتر بودم… انگار نه انگار که ما مشغول صحبت‌های خصوصی خودمانیم. پریدند دکتر را بغل کردند و هی ماچ و بوسه… از جوان‌های کشته و مرده حامدی بودند که معلوم نبود به کدام دار و دسته تعلق دارند. دکتر همچنان گرم و مهربان همه را بغل کرد و بوسید و خندید و تعارف کرد که بنشینند و دستور داد گارسون بیاید، انگار که میزبانِ همه بود.
بعد هم رو کرد به جمع هواداران و قسم و آیه خورد که به خدا به پیر به پیغمبر من هیچ وقت دلم نمی‌خواست ایران را ترک کنم. «آخه من که کاری نکرده بودم و کاره‌ای نبودم، فقط چند تا قصه و نمایشنامه نوشتم. خب که چی؟ گناهه؟ امثال شما جوون ها هی تو گوشم خوندن که تو خطرم. فوقش می‌گرفتن یه سین جیم می‌کردن، ولم می‌کردن برم پی کارم. دیگه از ساواک و عضدی و اینا که بدتر نبودن. کار من اونجاست. من اینجا با «سیل وو پله» گفتن‌ها کاری ندارم که… با این دمی خواستن‌ها…من اینجا چه کار می‌کنم؟»
آن روزها، حامدی اغلب در خانه بود و دوستان و هوادارانش به او می‌رسیدند، ولی با این حال افسرده و دل‌شکسته بود. شکست کارهای سینمایی‌مان که دکتر روی آن‌ها زیاد حساب می‌کرد، روحیه‌اش را ضعیف و شکننده کرده بود. همیشه هوای ایران در سر داشت و دیگر دل و دماغی برایش باقی نمانده بود که بتواند مثل سابق به نوشتن داستان و نمایشنامه بپردازد.
وضعیت خود من و خانواده هم آنچنان چنگی به دل نمی‌زد. در کمال خریت، پیشنهاد فیلم‌های کوتاه را، که بالاخره از نظر مالی وضعمان را تثبیت می‌کرد، رد کرده بودم و کلاً ساخت هیچ فیلمی هم به سرانجام نرسیده بود و ایجنت یا کارگزارم را مأیوس کرده بودم. در واقع آن روزها ما همه به نوعی گیجی و ندانم کاری دچار شده بودیم؛ تا قبل از انقلاب وضع همه‌ی ما روشن بود؛ مبارزه با رژیم شاه، برای همه‌ی روشنفکران و هنرمندانِ متعهد چه در قالب اگزیستانسیالیسم #سارتری و چه در قالب چپ، چنین مبارزه‌ای نه تنها الزامی ‌که مقدس بود و خب دوره دوره‌ی تعهد هنر و استیلای اندیشه‌های سارتر و #برشت و هنر متعهد بود و همه این‌ها به اندیشه و گزینش سوژه و فیلمنامه و فیلم‌های ما جهت و شکل می‌داد…اما اینجا چطور؟ هنر متعهد میان این فرانسوی‌ها که خودشان مدام در حال اعتراض و اعتصاب و حق‌طلبی بودند، آن هم از ناحیه‌ی یک جهان سومی متواری چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ این بود که برای فرار از این شرایط در نهایت تصمیم ما بر این شد تا ابتدا من به تنهایی سری به تهران بزنم و اگر دیدم شرایط مساعد بود، مهی و مینا هم برگردند.
وقتی این موضوع را به حامدی گفتم، گریه‌اش گرفت. مرا بغل کرد و گفت خوش به حالت، ولی کاش من را تنها نمی‌گذاشتی. من به امید تو اینجا آمدم. اشکم درآمد، گفتم من فعلاً موقتاً می‌روم تهران تا ترتیب فیلمم را بدهم، گفت: «می‌دونم که دیگه برنمی‌گردی…من بی تو اینجا دق می‌کنم»…گریه می‌کرد و من را بغل کرده بود و نمی‌گذاشت که بروم… حامدی بیچاره! چه قدر احساس غربت و تنهایی می‌کرد و نمی‌توانست مثل سابق به کار نویسندگی‌اش بپردازد. البته چندی خودش را مشغول کار انتشار مجله ادبی کرد، به همان سبک و سیاق مجله‌ای که در تهران بیرون می‌داد، ولی معلوم بود که این کار زیاد او را راضی نمی‌کرد. آن روزها تا دلت بخواهد، مجله و روزنامه بیرون می‌آمد، ولی خواننده‌ی زیادی نداشت که بشود روی فروش و درآمد آن حساب کرد. بیشتر سرگرمی‌بود. حامدی دوست داشت باز می‌نشستیم و روی یک پروژه‌ی سینمایی دیگر کار می‌کردیم، اما اصلاً اوضاع بر وفق مراد نبود.
آخرین روزی که به دیدنش رفتم، جایی تو حوالی ون سن، در آپارتمان نسبتاً بزرگی با آذر خانم زندگی می‌کرد. آن روز وقتی رسیدم آذر خانم نبود و دکتر مشغول نوشیدن بود و پریشان حال و بسیار افسرده. هوا هم گرفته و بارانی و دلگیر بود. دکتر مدام راه می‌رفت و بد و بیراه می‌گفت. از زندگی زناشویی چیزی سر در نیاورده بود، آذر خانم واقعاً به او و به خانه خیلی خوب می‌رسید و جای نگرانی برای کسی باقی نمی‌گذاشت. ولی دکتر ملتهب و بی قرار بود. یک بار درِ کشویی را باز کرد و قرص سیانوری نشانم داد. گفت شاید لازم شد و بعد خندید. تنها جایی که دکتر شوق دیدار داشت قبرستان بود. از قبرستان‌های پاریسی خیلی خوشش می‌آمد. تر و تمیز و باصفا، پر از گل و گیاه بودند و همه جا قبرهای شیک و خوشگل با سر در و قوس و طاقی. این حس مرگ طلبی و مرگ آگاهی در دکتر ذاتی بود، در داستان‌ها و نمایش نامه‌هایش هم دیده می‌شد.
آن روز که خبر مرگش را شنیدم باور نمی‌کردم، شش ماه پیش‌اش بود که در پاریس بغلش کرده بودم و گریه می‌کردم و حالا واقعاً رفته بود. کبد داغان، دپرسیونهای عمیق و تنهایی و سرگشتگی، از پا انداختش. حیف. پنجاه و سه ساله بود که رفت، و سه سال آخرش را در آن شهر روشنفکری و هنرمندکُش گذراند و مثل هدایت و خیلی‌های دیگر طعمه اشتهای بی انتها و نیاز عمیق قبرستان پرلاشز به جسد هنرمندان و روشنفکرانِ سرخورده شد. دکتر مدام می‌گفت من بیخود آمده‌ام این‌جا؛ در عین حال آنقدر وابسته به تصمیمات و اقدامات دیگران بود که نمی‌توانست و نمی‌خواست خودش تصمیم بگیرد. هیچ وقت تنها بیرون نمی‌رفت و اسم هیچ خیابانی را یاد نمی‌گرفت. البته آن قدر حواریونِ مخلص و سینه چاک داشت که هیچ وقت تنها نباشد و همیشه یکی دو تا جوانِ دلبسته و شیدا دوروبرش می‌پلکیدند و حوائجش را تأمین می‌کردند، به هر حال، همان‌ها که هولش داده بودند بیرون، حالا نمی‌گذاشتند برگردد، چون از این می‌ترسیدند که نکند گرفتار بشود و بلایی سرش بیاورند. دکتر واقعاً گیج شده بود و نمی‌دانست با این استدلال‌ها و نگرانی‌ها چه کند، والا او که کاری نکرده بود و کاره‌ای نبود. اما در واقع یکی از دلایلی که باعث شد دکتر از تهران فرار کند و به این شهری که دوستش نداشت بیاید، خاطره‌ی تلخ تجربه‌ی زندان در رژیم سابق و ترسِ تکرار آن در حکومت حاضر بود.
یک‌بار در خلال گفت‌وگوهایی که درباره‌ی کار داشتیم، دکتر شروع کرد به صحبت در مورد تجربه‌ی زندانِ ساواکش، که بیش از یک و سال و خورده‌ای طول کشیده بود.
قضایا از آنجا شروع می‌شد که دکتر برای تحقیق و سمینار و سخنرانی رفته بود سمنان. روزهایی که مصاحبه و کنفرانسی نداشت دور و اطراف شهر، تو دهات می‌گشت و شب‌ها به هتلی در سمنان بر می‌گشت. در این سفر به دکتر خوش می‌گذرد. پس از چند روز اقامت، یک روز صبح، مدیر هتل سراسیمه درِ اتاق دکتر را می‌زند و خبر بد را می‌دهد که حال مادرتان در تهران خراب است و گفته‌اند بهتر است زود به او تلفن بزنید. دکتر وحشت زده در حالی که تازه از حمام بیرون آمده می‌خواهد همان طور با حوله برود پایین و تلفن بزند که می‌گویند تلفن هتل خراب شده و باید بروند تلفن‌خانه. دکتر با هول و ولا لباس می‌پوشد و سریع خود را به پایین هتل می‌رساند. مدیر او را به بیرون و به ماشین‌تر و تمیزی می‌برد که دو جوان خوش لباس کراواتی آن را می‌رانند. مدیر هتل می‌گوید این آقایان، که مهمان هتل‌اند، می‌خواهند بروند خانه‌ی همسایه تلفن بزنند و شما را هم می‌برند تا همانجا تلفن بزنید و عذرخواهی می‌کند که چنین مشکلی پیش آمده. دکتر بسیار مشوش می‌شود، بخصوص اینکه قبل از سفر به سمنان با مادرش بگومگو داشته و حالا بیشتر احساس تأسف و پشیمانی می‌کند.
در نهایت سوار اتومبیلِ شیکِ دوستان می‌شوند که بروند خانه‌ی همسایه تلفن بزنند. ولی تا به خانه می‌رسند و در می‌زنند معلوم می‌شود که در آن خانه هم تلفن قطع شده. پس باید بروند تلفن‌خانه. توی راه یک جوان فکلی دیگر هم که می‌خواهد برود تلفن‌خانه سوار می‌شود. ولی دکتر چنان نگران حال مادرش است که نمی‌فهمد چرا همه می‌خواهند همین لحظه تلفن بزنند و همه هم در این اتومبیل می‌نشینند. دکتر از راننده می‌خواهد که تندتر برود و راننده هم پس از گذر از چند کوچه و خیابان بالاخره جلوی ساختمان نسبتاً بزرگی می‌ایستد که سر درش را با چراغ روشن کرده‌اند ولی هیچ تابلو و نشانه‌ای از تلفن‌خانه نمی‌بیند. فقط یک صف آدم روبه‌روی خانه ایستاده‌اند. انگار منتظر نوبت تلفنشان هستند. همه پیاده می‌شوند. دکتر می‌خواهد پول آژانس را بدهد که نمی‌گذارند و تعارف می‌کنند و دکتر را از میان صف مردم به داخل تلفن‌خانه می‌برند. تا وارد می‌شوند، فکلی‌ها ناپدید می‌شوند و مردی قوی هیکل و غول آسا دکتر را می‌گیرد و می‌کِشد و می‌برد داخل یک اتاق خالی می‌اندازد. سه مبل چرمی، یک میز کوچک و عکس شاه، کج روی دیوار است. تازه دوزاری دکتر می‌افتد که اینجا یکی از مراکز ساواک است. پس از مدتی انتظار، مأمور قلدری وارد می‌شود و جیب‌ها و شلوار و زیرشلواری و در واقع همه جای دکتر را می‌گردد. بعد یک جوان شیک کراواتی وارد می‌شود. اسلحه به کمر دارد و بعد جوان دیگری، هر دو خیلی مؤدب و مهربانند و به دکتر می‌گویند که در مورد مادرش نگران نباشد. حالش خوب است و چیزی نیست و ما فقط چند سؤال از شما داریم. بعد گردن کلفته وارد اتاق می‌شود و می‌گوید اگر گرسنه‌ای بروم شام بگیرم. دکتر می‌گوید نه، فقط برایم سیگار بگیر و به طرف پول می‌دهد و طرف می‌رود. فُکلی روی مبل نشسته و هیچ سوالی نمی‌کند. سکوت محض.
ساعت دوازده شب است که جیپی حامل سه مرد گردن کلفت و قُلدر وارد ساختمان می‌شود. هر سه می‌آیند تو و شروع می‌کنند به گشتن دکتر. همه جا را. کمربند را باز می‌کنند، شلوارش را پایین می‌کشند و دست می‌زنند به همه جای بدنش. و بعد سیگارهایی را که برایش خریده‌اند، دانه دانه خُرد می‌کنند و خوب آنها را وارسی می‌کنند. بعد او را می‌برند بیرون و سوار یک لندرور پنجره بسته می‌شوند، دست‌های دکتر را که ایستاده با زنجیر به سقف می‌بندند و پاهایش را هم به پایه صندلی و بعد به راه می‌افتند. با سرعت زیاد چنان‌که سر دکتر مدام به سقف می‌خورد. مأموران مشغول شوخی و خنده‌اند و گاه به گاه پکی از سیگار خود به دکتر می‌دهند. به یک قهوه‌خانه می‌رسند و آب و چای می‌خورند. چند جرعه هم به دکتر می‌دهند و باز راه می‌افتند. بعد از نیم ساعت، جلوی دره‌ای می‌ایستند. پیاده می‌شوند. دست و پای دکتر را باز می‌کنند و او را هم پیاده می‌کنند و می‌برند جلوی دره، یکی کُلت خود را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «اینجا چطوره بُکشیمش، بندازیمش پایین. کی می‌بینه؟» همراهش نگاهی به دره می‌اندازد و کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «نه، اینجا خوب نیست. اون پایین جای بهتری هست.» سوار می‌شوند و دوباره همان زنجیرها به دست و پا و کله‌ی دکتر است که مدام به سقف می‌خورد. حالا جای دیگری جلوی دره عمیق‌تری می‌ایستند و باز دکتر را پایین می‌کشند و کُلت درمی‌آورند و می‌گویند همین جا کار را تمام کنیم. باز یکی دیگر می‌گوید، نه اینجا هم خوب نیست. دکتر می‌گوید: «چرا چرا، همین جا خوبه. بزنید کلکم را بکنید.»
یکی از قلدرها سیلی محکمی به گوشش می‌زند و می‌گوید: «خفه.» نظر تو را نخواستیم. قدری معطل می‌کنند و بالاخره تصمیم می‌گیرند بروند جای دیگر. دکتر اما در این حال و احوال آنچنان نمی‌ترسد. چون قبلاً بچه‌های زندانی ترفندهای احمقانه ساواک را برایش تعریف کرده‌اند. می‌فهمد که این‌ها کلک ساواک برای ترساندن زندانی است.
نزدیک تهران یک گونی می‌کشند سر دکتر. از چند خیابان و سر بالایی می‌گذرند و به زندان اوین می‌رسند. وارد ساختمان و یک راهروی دراز و بعد اتاقی می‌شوند. چند مأمور دیگر هم هستند که به تازه واردین اعتراض می‌کنند که چرا این قدر دیر رسیدید. بعد احوال پرسی که جاده چه طور بود و این حرف‌ها و جوک و خنده… یک نفر گونی را از کله‌ی دکتر بر می‌دارد. مرد جوانی است؛ یقه باز با انگشتر و گردن‌بند. می‌پرسد «اسمت چیه؟»
- احمد.
یکی دیگر می‌گوید: «خودشه.» یکی در یخچال را باز می‌کند و یک جعبه زردآلو در می‌آورد و به همه تعارف می‌کند. به دکتر هم. دکتر اشتهایی ندارد. زنگ می‌زنند. قلدر دیگری وارد می‌شود و می‌گوید: «ببرینش سلول بیست، فردا با هم مفصل حرف داریم.» به دکتر چشم بند می‌زنند و او را می‌برند. اول وارد راهرو و بعد وارد سلول می‌شوند. چشم بند را بر می‌دارند و طرف یک کاسه به او می‌دهد که نُه حبه قند داخلش است و می‌گوید: «این غذای سه روزته… آگه خواستی بری دستشویی در بزن.» می‌رود. دکتر قدری می‌نشیند. حالت استفراغ دارد از بس که کله‌اش به سقف ماشین خورده. گوشه‌ای استفراغ می‌کند و در می‌زند.
مأموری ظاهر می‌شود. دکتر می‌گوید که حالش خوب نیست. مأمور می‌گوید؛ باشه می‌رم دکتر خبر کنم. دکتر می‌گوید: «یه قرصی چیزی به من بدین.» ده دقیقه بعد، یک آدم شکم گنده پدیدار می‌شود. می‌گوید: «دکتر می‌خواستی بیا بریم.» چشم‌هایش را می‌بندند و راه می‌افتند. از راهرو تا بیرون و توی باغ کلی راه می‌روند. دور باغ می‌چرخند که دکتر نفهمد کجا می‌روند. بالاخره از پله‌هایی بالا می‌روند و وارد راهرو و اتاقی می‌شوند و چشم‌ها را باز می‌کنند، سه نفر پشت میز ایستاده‌اند. دکتر بعد می‌فهمد که یکی از اینها آیروم است، دیگری حسین زاده و یک مأمور دیگر. تا دکتر وارد می‌شود هر سه شروع می‌کنند روی میز کوبیدن و همه دم می‌دهند: «حامدی حامدی اعدام باید گردد» و همین را یک ربع ساعت فریاد می‌زنند و روی میز می‌کوبند و می‌خوانند. انگار از این کار خیلی لذت می‌برند. شوخی و خنده هم هست. حسین زاده بعد از این سروصدای کشنده، چشم بند دکتر را باز می‌کند و می‌گوید: «تو من رو می‌شناسی؟» دکتر می‌گوید: «بله.»
- خب، خوب شد چون دیگه تو محکوم به اعدامی… ولی باید اول بگی که تو چی هستی؟ مارکسیست-لنینیستی یا تروتسکیستی؟ فکر نکنم استالینیست باشی؟
دکتر می‌گوید: «من طرفدار خروشچفم.»
- عه؟ چه جالب. نه… برو دکتر رو صدا کن.
یک نفر می‌رود بیرون و بعد یک قلدر دیگر وارد می‌شود. و بلافاصله سیلی محکمی به گوش دکتر می‌زند که دکتر می‌افتد رو زمین. بعداً می‌فهمد که این آقا همان عضدی معروف است که وصفش را از رفقا زیاد شنیده. عضدی یک لگد به گرده او می‌زند و می‌گوید باید حرف بزنی. دکتر را جلوی عضدی نگه می‌دارند. عضدی سیلی دیگری به او می‌زند و می‌گوید بگو. دکتر می‌گوید: «چی باید بگم؟ شما بپرسین من می‌گم.»
- ما که همه چی رو می‌دونیم، ولی می‌خوایم خودت بگی.
- اگه میدونین من چی بگم.
یکی از بازجویان می‌گوید: «این خیلی پدرسوخته است. این جوری حرف نمی‌زنه. ببرینش تو اون اتاق تا به حرف بیاد.» دوباره چشم‌های او را می‌بندند و می‌برندش به اتاق دیگر.
در این اتاق دکتر را با چشم‌های بسته می‌بندند به تخت و شروع می‌کنند به شلاق زدن. فریاد دکتر بلند می‌شود. عضدی مرتب می‌گوید باید بگی. بگو. یک اتوی داغ می‌گذارند روی کپل دکتر که فریادش بلند می‌شود. و بعد با یک میخ که از روی میز برداشته شکم دکتر را که قدری برآمده و پوست نازکی دارد در دو قسمت جر می‌دهند و خون بیرون می‌زند. همین میخ را به پاهایش هم می‌کشند و داد و فریادش را در می‌آورند. دکتر قدری آه و ناله می‌کند و عضدی مدام فریاد می‌زند که بگو، بگو و دکتر بازهم آه و ناله می‌کند و چیزی نمی‌گوید. حالا دو تا قلدر می‌آیند و دکتر را بلند می‌کنند و از پا به سقف آویزان می‌کنند. دکتر آویزان است و سخت درد می‌کشد که عضدی (…) را در می‌آورد و شرشر به صورت و شکم زخمی و خونی دکتر می‌شاشد و باز دو مرتبه: بگو… و دکتر همچنان سکوت می‌کند. «این چیزی نمی‌گه بهتره ببریمش گردشگاه.» پاهای او را باز می‌کنند و دکتر روی زمین ولو می‌شود. چشم‌هایش را دوباره می‌بندند و می‌برند بیرون. او را سوار پیکان می‌کنند. عضدی پهلوی او نشسته و مدام میخ را به تن دکتر فرو می‌کند و فریادش را در می‌آورد و همه می‌خندند.
بالاخره او را به اتاق بزرگی می‌برند و چشم بند را باز می‌کنند. اتاق بزرگ و شیک است و میز درازی دارد و رویش پر از غذا و خوردنی و نوشیدنی است. همه دور میز می‌نشینند و مشغول خوردن می‌شوند. دکتر را پای دیوار سر پا و مجروح نگه می‌دارند. حسین زاده می‌پرسد چیزی می‌خوری؟ دکتر می‌گوید «نه، فقط یک سیگار.» حسین زاده می‌گوید «یک سیگار بهش بده.»
عضدی از زیر میز یک شلاق بر می‌دارد و در حالی که سیگار می‌کشد چند ضربه به دکتر می‌زند و پشتش یک پک سیگار به او می‌دهد. بیا یه پک بزن. حسین زاده در حالی که دارد لنگ مرغ را به نیش می‌کشد به دکتر می‌گوید: «تو می‌دونی که تا حالا به چند تا دختر باکره تجاوز کردی؟ ما حسابش رو داریم.»
شام که تمام می‌شود دوباره چشم بند را می‌زنند و او را به اتاق دیگری می‌برند. باز هم شکنجه شروع می‌شود و از دکتر می‌خواهند که بگوید. دکتر می‌گوید «شما سؤال کنین من می‌گم.» حسین زاده می‌پرسد مصطفی کجاست؟ دکتر می‌پرسد: کدوم مصطفی؟ دوباره چند ضربه شلاق و کتک.
- ما خر نیستیم، تو می‌دونی کدوم مصطفی رو می‌گیم. مصطفی پاشا رو که نمی‌گم احمق، مصطفی شعاعیان.
- می‌شناسمش، اما نمی‌دونم کجاست.
دوباره او را می‌زنند…
- تو برای کی جاسوسی می‌کنی؟
دکتر فکر می‌کند بهتر است بزرگ‌ترین تهمت‌ها را به خودش بزند و می‌گوید: «من جاسوس روسیه شورویم… با فلسطینی‌ها هم رابطه دارم. چند تا چریک هم از عراق آورده‌ام.»
عضدی که خوشحال شده می‌پرسد: «با کنفدراسیون دانشجویان چی؟»
- براشون مرتب پول می‌فرستم، هرچی در می‌آرم می‌دم به اون‌ها.
یکباره همه قیافه‌ی شاد و مهربان به خود می‌گیرند. عضدی می‌گوید این شد یه حرف. به مأمور اشاره می‌کند که برود پنبه و تنتور بیاورد.
می‌آورد. زخم‌های دکتر را تمیز می‌کنند و دوا می‌مالند. بعد برایش سینی غذا و سیگار می‌آورند و بعد شروع می‌کنند به سؤال‌های اصلی که «خب، با کی در تماسی؟ چه جوری جاسوسی می‌کنی؟» و مرتب اسم و آدرس می‌خواهند. «این‌ها کجان؟ چه جوری با تو تماس می‌گیرن؟» و دکتر هم شروع می‌کند به قصه بافتن. می‌گوید: «جلوی سفارت شوروی. آدمی به نام علی‌اف تلفن می‌کند. من هم می‌رم اونجا.» عضدی می‌پرسد «جلوی سفارت؟ چه طور ممکنه مأموران ما شبانه‌روز ورودی‌های اونجا رو کنترل می‌کنن. هیچ وقت تو رو ندیدن.»
- آخه همیشه قیافم رو عوض می‌کنم.
- چه جوری بهت حقوق میدن؟ پول ایرونی یا روبل؟
- به دلار.
- دلار؟ چه طوری تغییر قیافه می‌دی؟
- پروک میذارم، ریش میذارم و بعضی مواقع هم با لباس زنونه می‌رم… با چادر هم رفتم.
عضدی می‌آید جلو و شتلق می‌خواباند توی گوش دکتر. و باز شلاق و کتک مفصل.
بعد هم که نشانی‌های دقیق و مشخص می‌خواهند. باز دکتر آدرس‌های عوضی می‌دهد و مشخصات ساختگی و وقتی چک می‌کنند و می‌بینند همه قلابی است بیشتر کتکش می‌زنند. طوری که دیگر نمی‌تواند راه برود و ماموران مجبورند او را روی دست ببرند دستشویی و جلسات بازجویی.
خلاصه چهارده ماه دکتر بدبخت را در زندان نگه می‌دارند و شکنجه می‌دهند و وقتی می‌فهمند که هیچ گونه ارتباط عملی و اجرایی با گروه‌های مخالف و مسلح ندارد آزادش می‌کنند…دکتر آش و لاش آزاد می‌شود. حالا هم که در پاریس بود فکر می‌کرد زندانی است و از وقتی آمده بود می‌خواست که از آن شهر فرار کند…که نشد…نتوانست و درست بعد از شش ماه از برگشتن ما از پاریس دکتر واقعاً دق کرد و مُرد.

از کتاب «سفرنامه‌ی پاریس»
پاریس ۱۹۸۵-۱۹۸۱

  • سبک زندگی
  • مرور آثار
  • نویسنده
  • سایر