فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

نگاهی به اندیشه‌های یونسکو

نگاهی به اندیشه‌های یونسکو

نویسنده : علیرضا مجیدی

#اوژن_یونسکو در ۱۹۱۲ در رومانی از مادری فرانسوی و پدری رومانیایی زاده شد و در ۲۸ مارس ۱۹۹۴ درگذشت. در خردسالی با مادر و خواهر رهسپار فرانسه شد و تا ۱۳ سالگی همان‌جا به مدرسه رفت.
در این میان پدر، همسرش را طلاق داد و همسر دیگری اختیار کرد و چون دادگاه حق سرپرستی کودک را به پدر سپرده بود، اوژن ناچار به بخارست بازگشت تا آن که در سال ۱۹۳۸، با استفاده از بورس تحصیلی انستیتوی فرانسوی بوخارست، همانند هموطنش فیلسوف #سیوران، به پاریس عزیمت کرد و باز چون سیوران، کشور فرانسه را برای اقامت دائم برگزید و دیگر به رومانی باز نگشت، اما وطن هیچگاه از افق ذهن و دیدش دور نشد و اوژن یونسکو از این لحاظ نیز همتای سیوران است.
در واقع دوران کودکی و نوجوانی اوژن یونسکو میان دو جنگ جهانی، در دو وطن گذشت: رومانی و فرانسه، اما دوران کودکی که در فرانسه به سر آمد، در ذهنش اثری پایدار و به یاد ماندنی به جا گذاشت.
کودکی در نظر اوژن یونسکو، دوران طلایی زندگی است؛ زیرا عصر بی‌خبری است و به محض وقوف انسان به این حقیقت تلخ که می‌میرد، پایان می‌گیرد. به همین جهت کودکی برای وی سرچشمه‌ی نیرو و به مثابه‌ی تکیه‌گاه است و اوژن یونسکو همه‌ی قدرت و صلابتش را از آن می‌گیرد، همان‌گونه که در اساطیر یونان آتنه، تمام زور و قوتش را از زمین می‌گرفت.
یونسکو در وطن دومش، استاد زبان فرانسه شد و زبان فرانسه تدریس می‌کرد و شگفت آن که گرچه رومانیایی اصل بود، از نوادر بیگانگانی است که باز همانند سیوران به بهترین وجه، عنا و شکوه زبان فرانسه را بر آفتاب انداخت و هر چند دیرزمانی ناشناخته ماند، اما سرانجام به آکادمی فرانسه راه یافت و به اوج شهرت و افتخار رسید.
پدر اوژن که پسر از اون نفرت داشت، در رومانی به نهضت فاشیستی و ضد یهودی گارد آهنین که مورد حمایت آلمان بود پیوست و با این همه از نوادر وکلای دادگستری است که پس از شکست آلمان، مقبول نظر کمونیست‌ها افتاد. در دورانی که گارد آهنین در رومانی قدرت می‌یافت، اندک اندک بعضی دوستان یونسکو منجمله #میرچا_الیاده، شیفته‌ی ایدئولوژی شوم آنان شدند، اما در کنار روشنفکران وابسته به راست افراطی، کسانی چون یونسکو و #برانکوزی (Brancusi) و #تریستان_تزارا پیشاهنگ سوررئالیست‌ها و غیره، سیمای دیگری از رومانی عرضه می‌داشتند.
نفرت و بیزاری اوژن از پدر که در نظر پسر مظهر قانون کور و محافظه‌کاری رذیلانه بود، سراسر زندگی و کار درام‌نویسی اوژن یونسکو را تحت تأثیر قرار داد اما عرصه‌ی روشنفکری در رومانی آن زمان، تنها میان دست راستی‌ها و دست چپی‌ها قسمت نمی‌شود. در واقع رومانی در سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم، معرکه‌ی آرا و افکار غرب دوستانی است که خواستار گشوده شدن دروازه‌های رومانی نیمه روستایی بر مدنیّت غرب‌اند و با سنت گرایان می‌ستیزند.
سوررئالیست‌های رومانی نیز اسطوره‌های کهن قوم را ویران می‌سازند. از جمله این روشنفکران نوپا یکی میرچا الیاده، است که تازه از هند بازگشته است و رمان زیبایی متریی (Maitreyi) را نوشته است و در آن عشق جسمانی را قداست بخشیده است و دیگری سیوران -فیلسوف بدبین- که وی نیز در آن زمان تمایلات فاشیستی داشت (ولی بعدها از آنچه که در آن ایام گفت و نوشت، ابراز پشیمانی کرد و عذر تقصیر خواست) و کتابی به نام بر ستیغ نومیدی (Sur les cimes du de?sespoir)، به چاپ رساند و نیز اوژن یونسکو که رساله‌ای در نقد توسل به سنن به مثابه راه برونشو از عقب ماندگی به نام نه (Non!)، در بیست‌ودو سالگی طبع و نشر کرد (این کتاب در واقع مجموعه مقالات اوست.)
اوژن یونسکو که ناظر اندوهگین ناسازگاری والدینش بود، در این کتاب جانب مادر را می‌گیرد و با الگوی فرهنگی مادر که فرانسوی است کنار می‌آید و با هرچه که از جانب رومانی پدر سالار بر وی الزام می‌شود از آداب و رسوم و سنن فرهنگی گرفته تا عقاید و آرای جاری و روانشناسی و خلقیات مردم و خاصه تقلید ناشیانه و سرسری‌شان از غرب و امتناع تفکر فلسفی درباره‌ی هویت خویش به نحوی که ورای بحث‌هایی باشد که غالباً میان نویسندگان و روشنفکران در کافه‌های بوخارست درمی‌گیرد، می‌ستیزد و بر آن همه خرده می‌گیرد و نیز صائب نبودن نقدهایی را که از نویسندگان بزرگ رومانی می‌شود، بر ملأ می‌کند تا روشن گردد که بدون معیار و ملاکی دقیق و مشخص، هیچ نقدی معتبر نیست. مثلاً با طنزی گزنده و بر طعنه و ریشخند می‌گوید: «۹۹درصد آنچه که در فرهنگ ما نوشته و گفته می‌شود، خندیدنی است و ۱درصد خواندنی. آقایان منتقدان حتی به این خرده خواندنی هم اطمینان نداشته باشید و خاصه به آنچه ناخواندنی است اعتماد کنید.»
یونسکو در این کتاب حتی از رمان یاد شده‌ی الیاده نیز که بعدها در پاریس دوستش بود، انتقاد می‌کند و نخست به شیوه‌ای ستایش‌آمیز می‌نویسد: «آنچه در قلب رمان الیاده، بر کرسی نشسته است سحر و جادوست. در آن، تریستان و ایزوت و پل‌وومیر ژینی و مانون لسکو و آتالا و ورتر و تورگنیف را باز می‌یابیم. مداهنه‌آمیزترین ستایشی که از این کتاب می‌توان کرد این است که بگوییم همتای تراژدی‌های کلاسیک است.» اما در صفحه‌ی بعد با تغییر لحن، می‌گوید: «الیاده خواسته راهبر جان‌ها و ذهن‌ها و پیشوای مردم هم‌نسلش باشد. اما به عنوان راهنما، کاری که می‌کند باد پیمودن است و دست و پا زدن در راه‌هایی که به هیچ جا نمی‌رسند. الیاده خواب دیده که خدا باشد یا پیامبرش و یا دست کم مؤلف دائره المعارف، اما شکست خورده است. نمی‌دانم که میترایی کتابی حزن‌انگیز است یا نه، ولی می‌دانم که کتابی مبتذل و نازل است.»
یونسکوی جوان، در این کتاب، هم آشفته و مشوش است و هم عمیقاً دین‌باور و نومید و در عین حال خنداننده و شوخ و بر این باور است که خدا و هنر در فرهنگ غرب، هر دو، شکست خورده‌اند و خود از این هیچی و پوچی، به شگفت می‌آید و از سر درد فریادی بر می‌آورد که پژواکش تا پایان عمر، در آثارش طنین‌انداز است: «اگر خدا هست، پس ادبیات به چه کار می‌آید؟ و اگر نیست، پس ادبیات چه سودی دارد؟»
این چنین یونسکو از آغاز، و از همان نخستین تألیفش، گویی شادمانه از نمایش بزرگ هستی روی بر می‌تابد، ولی خود خالق تئاتری می‌شود که از ژاپن تا اسکاندیناوی مورد ستایش قرار می‌گیرد و طرفه آن که با همه دل چرکینی از نفس زندگی، از مرگ سخت می‌هراسد و این بیم نیز تا پایان عمر درازش، همدم اوست، چنان که در مصاحبه‌ای به سال ۱۹۹۰‌، در پاسخ به این پرسش که چگونه دوست دارید بمیرید، می‌گوید: «نمی‌خواهم بمیرم (مثل آقای برانژه در کرگدن) واکنش حیات در برابر پوچی و بی‌معنایی مرگ.»
یونسکو نه فقط این دنیا را مظهر و محل پوچی می‌دانست بلکه به آن دنیا نیز اعتقاد نداشت، گرچه همواره تشویشی متفافیزیکی در دلش موج می‌زد و این دوگانگی که خوی ثابت وی در سراسر عمر بود، در همان نخستین کتاب نیز به چشم می‌خورد. نویسنده نه! مردیست با دو هویت که از آغاز تا پایان دو چیز را به هم می‌آمیزد که یکی طنز و ریشخند به شیوه استادان کلاسیک فرانسوی اوست و دیگری طبع و مزاج تراژیک و غریب مردم رومانی که تاریخ به آنان آموخته است که هر چیز، هر لحظه ممکن است محل بحث و مورد سئوال و چون و چرا باشد. از برخورد این دو خصلیت است که تشویش زاده می‌شود و نیز آثاری درامی که رفتار و کردارمان را در جهان، زیر و رو می‌کند.۲
اینک نظری کوتاه به ‌ بعضی درام‌های یونسکو (پس از مهاجرتش به فرانسه و اقامت در آن سرزمین که موطن دومش بود) بیفکنیم. در وصف یونسکو گفته‌اند: دلقک (clown) تراژیک و نابغه‌ای است، شیفته‌ی پوچی (absurde)! پس نخست از این شهرتش که تصویرگر پوچی و عبث‌نمایی هستی است، بگوییم.
یونسکو در نخستین نمایش‌نامه‌اش: آوازخوان طاس، با زبان دست‌وپنجه نرم کرد و با لذتی وافر، آرام‌آرام، معماری زیبای نثر فرانسه را از هم پاشید. یونسکو در رومانی از نویسنده‌ای به‌نام دوموز (Dumuz) که می‌گفت لغات چیزها را می‌سازند، این ذوق ویران ساختن و از هم پاشیدن زبان بی‌جان جاری و شوق جفت کردن لغات و اصطلاحات بدیع با واژگان پیش‌پاافتاده را آموخته بود و از این رهگذر می‌خواست ابتذال هموطننانش را که با آسوده خیالی در آن خوش غنوده بودند، برملا کند. نمایش‌نامه‌ی آوازخوان طاس نخستین‌بار در ۱۱ مارس ۱۹۵۱ برای جمعیتی تنک در تالاری نسبتاً خلوت اجرا شد و سروصدای زیادی برنیانگیخت و نام نویسنده را در دهان‌ها نینداخت. اما شیوه‌ی غریب نگارش دومین نمایش‌نامه‌اش: ژاگ یا فرمانبری، جنجال به پا کرد تا آنجا که بعضی او را فرزند ناشایست سوررئالیست‌ها دانستند و بعضی هم، خلف خودبین #لوئیس_کارول یا فرزند ناپاک #اوژن_لابیش. اما یونسکو که «نویسنده‌ی #کافکامنش نمایش‌نامه‌های تئاتر بولوار» لقب یافته بود، همچنان به نوشتن داستان‌هایی که امروزه می‌توان در زندگش ناظرشان بود، ادامه داد: پسری که بی‌رضامندی والدینش زناشویی می‌کند (ژاک یا فرمانبری)، زن و شوهر سالخورده و تنهایی که چشم به راه میهمانانی هستند که هرگز نمی‌آیند (صندلی‌ها.۱۹۵۲)، عائله‌ای که رفته‌رفته ازهم می‌پاشد.
اما واقعیت در حقیقت با نمایش‌نامه‌ی کوتاه مستأجر جدید که شاهکاری فراموش‌نشدنی است، اصالت قدرتمند درام‌نویس آشکار شد و منتقدی بدین مناسبت به حق او را شگفت‌ترین درام‌نویس پس از جنگ نامید و آن داستانی است زاده‌ی طبع خیال‌پردازی مشوّش که به معانی واژگان زبان و انسجام جهان مرئی و محسوس بدگمان است و در اصالت و واقعیت آنها تردید دارد و به سخنی دیگر، نمایش‌نامه، کمدی‌ای است رؤیایش در تأئید جوهر پوچی و معناباختگی همه چیز. مضامین بقیّه‌ی درام‌های یونسکو نیز، همچنان مسائل کلی ایست که مردم گرفتار آنهایند ولی در پرتو نگاه خاص درام‌نویس، همه بحث‌انگیز می‌شوند از آدم‌کشان بی‌اجر و مزد و کرگدن‌ها و شاه می‌میرد تا قتل عام.
این درام‌ها از درام‌های پیشینش دریافتنی‌ترند. اما یونسکو که چون #آرتور_آدامف، شاعر جهان پوچی است. همواره دچار اضطرابی متافیزیکی است که با هرگام وی در راه زندگی. گویی شدیدتر می‌شود و این دومین ویژگی خلق‌وخوی اوست که بر درام‌هایش اثر می‌گذارد. در واقع همین تشویش و هراس پایدار و بارور است که جانمایه‌های اصلی آثارش را رقم می‌زند از قبیل حیرت و سرگشتکی وجود. ظواهر گول زننده و فریبنده، ناایمنی فرد در جهانی که به فرجام‌گویی چیزی جز شوخی‌ای اندوهبار نیست. یونسکو این ملاحظات دهشتناک را در قالبی طنزآمیز بیان می‌کند و طرفه آنکه خود همواره می‌دانست که با گفتارش، واقعیت را تغییر نمی‌دهد، چنانکه می‌گفت: «نمی‌دانم چرا به تئاتر پرداخته‌ام. نمایش‌نامه‌هایم هیچ‌چیز را در جهان عوض نکرده‌اند. شاید وقتم را هدر داده‌ام.»
البته یونسکو مردم را آن‌قدر خندانده است که نمی‌توان نومیدی‌اش را به جدّ گرفت. اما این پرسش به‌جاست که جدال همیشگی‌اش با واژگان، در جهانی که به زعم وی بی‌معناست، چه برد و تأثیری داشته است؟ اصحاب سرّ و دین‌باوران و عرفای شرق نیز برای این جهان اعتباری قائل نبودند و زبان آدمی را ناتوان از بیان سرّ و راز خلقت یا حقیقت ذات می‌پنداشتند و هشدار می‌دادند که گول ظاهر را نباید خورد. مثلاً #عطار در اسرارنامه به طنز درباره‌ی «خیانت‌ها»ی زبان می‌گوید:
یکی خادم که کافورش بود نام سیه‌تر زو نیفتد زاغ در دام دگر خادم که عنبر گویی او را خوشت ناید ز ناخوش بویی او را دگر خادم که جوهر اسم دارد ز خردی نه عرض نه جسم دارد
این حسن در بی‌اعتباری زبان، شبیه نظر یونسکو در همان مقوله است اما قیاس عطار به عنوان مثال با یونسکو، البته قیاس مع‌الفارق است؛ زیرا گفتن ندارد که بی‌مقداری دنیا در نظر عطار، با ایمانی استوار و قوی بنیاد به حقیقت عقبی تعدیل می‌شود و یونسکو در نهایت همینقدر می‌داند که نمی‌داند و به همین سبب اضطرابی متافیزیکی در دلش موج می‌زند. یکی خداشناس و امیدوار به کرم و رحمت و مشیت الهی است و آندیگر، پرسشگر و شکاک و بدگمان. یونسکو خود آثارش را «معماری پرسش‌ها» می‌نامید و #ژان_لویی_بارو در توضیح این نامگذاری به‌درستی می‌نویسد: «نمایش‌نامه‌های یونسکو در قیاس با ادبیات کلاسیک ما شبیه هندسه‌ی ریمن (Riemann) و لوباچفسکی (Lobatchevski) در قیاس با هندسه‌ی اقلیدسی است.» در واقع از خلال بازی‌های شگفت یونسکو با زبان، تئاتری رخ می‌نماید که به گفته‌ی خود او، تئاتر «ماجرایی متافیزیکی» است، یعنی از لحاظ وی روشنگر این معنی است که چگونه زبان به جای نزدیک کردن آدم‌ها به هم، غالباً آنها را از هم دور می‌کند.
از این رو به اعتقاد یونسکو، تاریخ -که علی الاطلاق محل خطا و اشتباهست- انسان‌ها را که هرگز نتوانسته‌اند جامعه‌ای شایسته‌ی خویش بنا کنند، ریشخند کرده و دست انداخته است. مع‌هذا از یاد نباید برد که نویسنده‌ی این نمایش‌نامه‌ها که امروزه در سراسر جهان، بیش از پیش بازی می‌شوند و شخصیت‌هایشان، غرقه در ظلمت روزمرگی، سرگردانی انسان را در پهنه‌ی گیتی تصویر می‌کنند، به رغم بدگمانی در «حقیقت» همه چیز، هرگز به ابتذال تن در نداد. اما این اضطراب و تشویش متافیزیکی یونسکو، از تفکر فلسفی ناشی نشد (چون #پاسکال یا #کیرکگور به عنوان مثال) و گفتنی است که وی از لقب «فیلسوف شوخ» که بعضی به وی داده بودند و در واقع ستایشی مبهم و دو پهلو بود، نفرت داشت بلکه سبب و انگیزه‌ی دیگری دارد. اضطراب یونسکو، عمیقاً وجودی است و از ژرفای حیات حسی وی ریشه می‌گیرد و بنابراین، حاصل تفکری انتزاعی نیست.
توضیح این که باغ جنت در نظر یونسکو، چنان که گفتیم دوران بهشت آیین کودکی وی بود و آن گونه که خود در کتاب خاطراتش (Journal en miettes) نقل کرده است، این دوران خوش و بی‌خیال کودکی از دست شده، نه تنها، طبیعتاً، بازگشتنی و بازیافتنی نیست، بلکه فقدانش، جبران‌ناپذیر است. اما دوران بهشت وار کودکی، یک روی سکّه‌ی زندگی است، و روی دیگرش، تشویش و اضطراب ناشی از دست دادن آن دوران بهشت‌آساست. در دوران بهشت‌گونه‌ی کودکی، جنگ و کشتار و خونریزی نبود و واژگان دروغ نمی‌گفتند و زمان به حساب نمی‌آمد و شاید هم ساعت ثانیه شمار هنوز وجود نداشت. اما روزی یونسکو دریافت که آن دوران خوش همواره نخواهد پایید و به قولش سرانجام «روزی، مرگ فرا رسید». همانند #مارسل_پروست که در پایان جست‌وجویش، زمان از دست شده را بازمی‌یابد. یونسکو نیز به جاهای بس دور می‌نگرد و به زمان پیش از ولادتش، به زمان پیش از زمان، می‌اندیشد و با اشتیاق و حسرت، آرزومند بازیابی آن است. در آن زمان بی‌زمان، واژگان هنوز از دروازه‌ی زمان نگذشته‌اند و نه کودکان از سدّ بزرگسالی، نه زبان هنوز سخریه ای تلخ و گزنده بود و نه آدم‌ها مسخره و نه جهان، دام مکر و تزویر. اما از آن پس، در جهان سالوس‌فروش خدعه‌گر، لغات چنین وانمود می‌کنند که بر معنایی دلالت دارند و آدم‌ها چنین فرا می‌نمایند که نمی‌میرند. چنین جهانی هم مأوای عوالم بی‌ضبط و ربط و از هم گسسته و نامنسجم آوازخوان طاس است و هم پذیرای تنهایی تشویش‌آمیز شاهی که می‌میرد. این واقعیّت معنوی یا روحانی ایست که در تئاتر یونسکو، انعکاس یافته است و یاد کودکی فراموش‌نشدنی و جبران‌ناپذیر. موجب می‌شود که تئاتر یونسکو هم موسیقی سوکواری و عزا باشد و هم ستایش لطف و ملاحت.
گفتنی است که به زعم منتقدی صاحب نظر این وسواس فکری، مایه‌ای مسیحی دارد ۴ چون در عین شیفتگی به پوچی خلاء و نیستی یا بی‌اعتباری جهان. جویای گوهر جاودانگی یعنی معصومیت کودکانه‌ای که مسیح آرزو می‌کرد همه‌ی بزرگسالان بدان باز کردند نیز هست. یونسکو هم آرزو داشت که کاش آن دوران بهشت‌آیین صفا و پاکی. جاودانه می‌بود. چون همان گونه که اشارت رفت یونسکو در سراسر عمر. اضطراب را به مثابه‌ی واقعیتی جسمانی درک کرد. در واقع چیزی که یک بار بر او زخم زده است. اثرش همواره باقی می‌ماند. کودک، بزرگسال می‌شود و این زخمی است که تا پایان عمر التیام نمی‌یابد. برای یونسکو این گذار از کودکی به بزرگسالی. تعدّی و ظلم است و او این جور و تعدّی را همان گونه حس می‌کرد که از تماشای نمایش خلایق فاشیست. به روزگار جوانی در رومانی دچار بیماری کرگدن‌زدگی هیتلری (rhinocerite) وحشتزده می‌شد، آن نمایش‌ها نیز به آدم‌ها ستم کرده بودند، چون غرض کارچرخانان و سردمداران، تبدیل مردم به مورچگان جلاد و یا مورچگان قربانی بود. همچنین وقتی سال‌ها بعد انقلابیون مه ۱۹۶۸‌ از زیر پنجره‌های خانه‌اش می‌گذشتند، نه فقط به شورشیان با بدبینی می‌نگریست بلکه به‌علاوه از آنچه می‌دید. می‌ترسید، لکن نه چون آدمی ترسو بلکه بسان دیده‌وری دیرباور که در نظرش، توده‌های لگام گسیخته‌ی خلق، همانند موجودات عجیب الخلقه‌ی ماقبل تاریخ‌اند و هنگامی که شعارهای شئونتبار در فضا می‌پیچند و طنین می‌افکنند. کرگدن‌ها چندان دور نیستند.
اما چنان که به اشاره گفتیم. این همه مانع نشد که یونسکو، خندان و شادان باشد و همچنین دلپذیر و زیرک و مهربان و ظریف و نه آن گونه که بعضی می‌پنداشتند، بی‌اعتنا. راست اینست که یونسکو لذت‌ها و خوشی‌های آدمی را چندان وقع نمی‌نهاد. اما بدبختی‌هایش را پاس می‌داشت و همان گونه که منتقدی صاحبدل گفته است. نگاه مضطربش در میان جماعتی دستخوش اوهام و نقابدار. نومیدانه جویای پرتو ضعیفی بود که ناپدید شده است و یا سوسو می‌زند.
گفتیم که یونسکو به اعتقاد منتقدان دغدغه‌ی متافیزیکی داشته است. این ملاحظه را در پایان این جستار کوتاه. به خاطر نشان ساختن این نکته که یونسکو مرد سیاست به معنای خاص واژه نبوده است، ملزم می‌دارد. البته منظور سیاست بازی و سیاست‌زدگی است. یونسکو از نخستین ناراضیانی است که از شرق به غرب آمده است، اما آن‌قدر متافیزیک‌اندیش است که ممکن نیست سیاست‌باز باشد.
درام کرگدن (ها) را به گونه‌های مختلف تفسیر کرده‌اند. در پایان آن همه بحث‌ها و جدل‌ها هم‌نوا با یونسکو به این نتیجه می‌توان رسید که کرگدن، رمز انسانی است که نظامی تمامیّت‌خواه و یکه‌تاز (توتالیتر) -مثلاً آلمان نازی یا اتحاد جماهیر شوروی- انسانیت را از او سلب کرده است و بنابراین درام از جهتی به ظاهر سیاسی است؛ اما در اصل، ضدسیاسی است یعنی علی‌الاصول طرفدار هیج سیاستی نیست. به سخنی دیگر کرگدن‌ها آنچنان که بعضی به شتاب دعوی کرده‌اند، دادخواستی علیه جامعه و فرهنگ غرب نیست، بلکه نفی و طرد «توده‌زدگی» انسان است چه در غرب و چه در شرق.
به همین جهت طبیعتاً یونسکو به پذیرش هیچ ایدئولوژی‌ای تن در نداد. از آرتو آدامف که روزگاری یار و همدل وی بود، گسست چون آدامف سرانجام دعوت مارکسیست را پذیرفت و از سرمشق #برشت تقلید کرد که یونسکو درباره‌اش می‌گفت: «من برشت را دوست ندارم، تحقیقاً برای این که متکبی (didactique) و مرامی (ایدئولوژیک) می‌اندیشد. برشت، بدوی (primitif) است، ساده (simple) نیست، ساده‌اندیش (simpliste) است.» و در توضیح نظرش می‌گفت آنچه در اندیشه‌ی برتولد برشت مارکسیست نمی‌پسندم اینست که انسان را به موجودی تک‌بعدی یعنی اجتماعی تقلیل داده و از ساحت متافیزیکی‌اش که عمیق‌ترین خصلت اوست، محروم کرده است و باز: «برای نجات انسان…آنچه لازم است، معنویت است و ایمان متافیزیکی، ولی اگر این‌ها نباشد (یعنی در صورت فقدان حیات معنوی) تنها هنر، مکتب آزادی و رهایی تمام‌عیار است؛ زیرا هنر، قواعدی دارد که از خارج بر هنر تحمیل نشده است.» و برای روشن‌تر شدن مقصود، این مثال را می‌آورد:
از #آندره_ساخارف پرسیدند آیا مایل است به غرب مهاجرت کند؟ پاسخ داد روس‌ها جویای آزادی نیستند، خواهان رستگاری‌اند و یونسکو در تفسیر این سخن ساخارف گفت: اما رستگاری همان آزادی است و کسی که با یونسکو مصاحبه می‌کرد خود در شرح کلام وی نوشت: این پاسخ مردی است که با خدا قهر کرده است (یعنی یونسکو) به دانشمندی که به روسیه‌ی مقدس، روسیه‌ی #داستایوفسکی و #تولستوی، دلبسته است (یعنی ساخارف) مصاحبه‌گر در خاتمه‌ی این سخن یونسکو را که در گفت‌وگو با او به زبان آورده نقل می‌کند: «از راه تلخکامی‌های متافیزیک می‌توان به نوعی دریافت و شناخت، رسید نه از طریق جامعه‌شناسی و ادبیات» و مصاحبه‌گر می‌افزایند آنگاه به یاد سخنی افتادم که یونسکو پیشتر گفته بود: «من همه‌ی پل‌های میان خود و خدا را ویران نکرده‌ام».

  • مرور آثار
  • نقد و بررسی
  • مذهبی
  • سبک زندگی
  • نویسنده