زندگی و آثار #غلامحسین_ساعدی، حکایت خلاقیت، نبوغ و آفرینش هنری است در بستر یک جامعهی استبدادزده. ساعدی متولد ۲۴ دیماه سال ۱۳۱۴ در تبریز است. نوجوانی او مصادف بود با نهضت ملی شدن نفت و سپس کودتای بیستوهشت مرداد ۳۲. دورانی که در آن همچون انقلاب ۵۷ بسیاری از جوانان و نوجوانان ایرانی به سوی فعالیت سیاسی کشیده شدند و سرکشی نوجوانی با طغیان جنبش سراسری و اعتراضی همسو شد.
اما دوران خلاقیت هنری ساعدی پس از شکست جنبش ملی آغاز شد. در دورانی که جنبش سیاسی در نوعی رخوت به سر میبرد، ساعدی جوان که تحصیلات خود را در رشتهی پزشکی آغاز کرده بود، اولین داستانها و نمایشنامههایش را با نام مستعار #گوهرمراد نوشت.
ساعدی در سال ۱۳۴۱ از تبریز به تهران رفت. این سفر سرآغاز آشنایی او با بخشی از روشنفکران و هنرمندان همدوره اش بود. او در همین دوران همراه با برادرش یک مطب شبانهروزی افتتاح کرد و همزمان به همکاری با نشریاتی چون «کتاب هفته» و «آرش» پرداخت.
در سالهای بعد تکنگاری ایلخچی، خیاو یا مشکین شهر، هشت داستان پیوسته عزاداران بیل، نمایشنامههای چوب به دستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا، تکنگاری اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمایشنامهی از انقلاب مشروطیت، مجموعه داستان واهمههای بی نام و نشان، و نمایشنامهی آی بی کلاه، آی باکلاه را منتشر کرد.
ساعدی در سال ۱۳۴۶ یکی از پایهگذاران اصلی کانون نویسندگان ایران بود.
او داستان ترس و لرز، تکنگاری قراداغ، رمان توپ، نمایشنامهی پرواربندان، جانشین و فیلمنامهی گاو را در سالهای بین ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۳ نوشت.
در سال ۱۳۵۳ با همکاری نویسندگان صاحب نام آن زمان، مجلهی «الفبا» را منتشر کرد. در همین سال در حین تهیهی تکنگاری شهرکهای نوبنیاد، توسط ساواک دستگیر و به زندان قزل قلعه و بعد اوین منتقل شد و یک سال در سلول انفرادی شکنجه شد.
پس از آزادی از زندان سه داستان گور و گهواره، فیلمنامهی عافیتگاه و داستان کلاته نان را نوشت و در سال ۱۳۵۷ به دعوت انجمن قلم امریکا روانه این کشور شد که سخنرانیهای متعددی در این کشور انجام داد. او در اوایل زمستان سال این سال به ایران بازگشت.
پس از انقلاب اسلامی و برقراری جمهوری اسلامی در ایران، ساعدی به تبعید ناخواسته ( و نه خودخواسته) تن داد و در اواخر سال ۱۳۶۰ راهی پاریس شد. خود او در این مورد مینویسد:
در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم.
ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستاننویسی و نمایشنامهنویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامهی معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم.
یک هفتهنامه هم به نام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تک تک مقالهها، من رو در رو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع و قمع و نابود کردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم.
بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من میآمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم. و باز ماموران رژیم در به در دنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفی کند، و به برادرم که جراح است مدام تلفن میکردند و از من میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشت بام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود ۶-۷ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانهی زنانهی متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم. و همیشه در تاریک مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردههای همه کشیده شده بود.
همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کنند و آخر سر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم.
و الان نزدیک به دو سال است که در اینجا آوارهام و هر چند روز را در خانه یکی از دوستانم به سر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچچیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهی چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را به طور کامل از دست دادهام. نه جلوی مغازهای میایستم، نه خرید میکنم؛ پشت و رو شدهام.
در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می دانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر میبردم... .
ساعدی طی سالهای ۶۱ تا ۶۴ در پاریس اقدام به انتشار مجلهی الفبا کرد و چند نمایشنامه و فیلمنامه و داستان نیز نوشت. او اما زندگی در تبعید را تاب نیاورد و در روز دوم آذرماه ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت . ساعدی در گورستان پرلاشز در نزدیکی #صادق_هدایت دفن شد.
آثار
ساعدی متعلق به نسلی از نویسندگان و نمایشنامهنویسان ایرانی است که در دههی چهل موفق شدند ادبیات و هنر ایران را به کلی دگرگون کنند و بر ادبیات و تئاتر ایران تاثیری بگذارند که آثارش تا به امروز نیز قابل مشاهده است. ترکیبی از تلاشهای نو در زمینهی نمایشنامهنویسی مدرن با موضوع ایرانی و همچنین تلاشهایی در زمینهی رمان و داستان کوتاه و در دیگر زمینههای هنری با نگاهی به گره گاههای اجتماعی جامعهی ایران. این نسل از تجربه شکستهای تاریخی ایرانیان و پس از سالهای سنگین سکوت (پس از کودتای ۱۳۳۲) سر برآورده بود. نسلی کنجکاو، خلاق، پیگیر و خودساخته. نسلی که هر چند سایهی گرایش به چپ و نوعی هژمونی طلبی ایدئولوژیک در دورههایی بر آن سنگینی میکرد، اما توانست تلاشها و آثار در خور تعمقی در زمینههای گوناگون هنری در ارتباط با فرهنگ و روانشناسی جامعهی ایرانی بر جای بگذارد.
در زمینهی تئاتر برجستهترین چهرهها در این دوره، کار جدی خود را در زمینهی نمایشنامهنویسی آغاز کردند.
علاوه بر ساعدی، #اکبر_رادی، #بهرام_بیضایی، #بیژن_مفید، #علی_نصیریان نمونههای مهم این دورانند که از این میان سه تن یعنی غلامحسین ساعدی، اکبر رادی و بهرام بیضایی کار نمایشنامهنویسی را با جدیت دنبال کردند و آثار نمایشی بسیاری خلق کردند.
یکی از اولین تجربههای نمایشی ساعدی «ده لالبازی» (۱۳۴۱) است که شامل ده شرح موقعیت برای نمایشهای کوتاه و بیکلام ( یا کم کلام) ده تا پانزده دقیقهای میشود. هر چند لالبازی در آیینهای نمایشی ایران وجود داشته است و از این نظر کار ساعدی نو به نظر نمیآید، اما نگاه ساعدی در این اثر نگاهی مدرن است. اگر لالبازیهای قدیم ایران بیشتر شامل نمایشهای خندهآور و دلقکبازی بوده است، در لالبازیهای ساعدی با موقعیتهایی تلخ روبهرو میشویم.
شاید بتوان لالبازیهای ساعدی را به عنوان تجربهای در نزدیک شدن به هنر ناب نمایش، سرآغازی برای برخی تلاشها در تئاتر تجربی امروز ایران ( مثل کارهای #آتیلا_پسیانی و #محمد_چرمشیر) دانست.
آثار نمایشی ساعدی در دهههای چهل و پنجاه به دلیل موضوعات اجتماعی و سیاسی و همچنین به دلیل سادهنویسی او، این بخت را یافتند که به طور مکرر توسط گروههای تئاتری آماتور و حرفهای به روی صحنه بروند. نمایشنامههای ساعدی علاوه بر سادگی کم پرسوناژ، ملموس و فاقد مخارج بودند و این نگاه مینیمالیستی به پرداخت صحنهای دستمایهای برای کل جامعه تئاتر ایران شد. نمایشنامههای ساعدی آیینهی جامعهی ایرانی در آخرین دههی حکومت پهلوی نیز بودند. برای مثال در آی با کلاه، آی بی کلاه ساعدی هراسهای جامعه را در آن دوران به خوبی به تصویر کشیده است.
آثار نوشتاری ساعدی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. یکی داستانها و نمایشنامههای نمادین یا رمزگونه ( مثل شبنشینی باشکوه، آی باکلاه آی بیکلاه، دیکته، زاویه، پرواربندان ...) و دستهی دیگر داستانها و نمایشنامههای رئالیستی (واقعگرایانه) که ساعدی در آنها تنها به «به تصویر کشیدن برشی از زندگی شخصیتها»یش اکتفا نمیکند. در داستانهای او مرتب اتفاقی رخ میدهد. بر بستر این اتفاق است که زندگی شخصیتها دستخوش تغییراتی میشود. این تغییرات اما اکثراً مثبت نیست و تلاش شخصیتها برای ساختن زندگی بهتر را به عکس خود بدل میسازد. (عزاداران بیل، واهمههای بینامونشان، آرامش در حضور دیگران، بهترین بابای دنیا، چوب بهدستهای ورزیل...)
ساعدی در بسیاری از آثارش به استفاده از تکنیک تمثیلسازی در افسانههای کهن ایرانی و نوعی از اشاره و رمز ما را متوجه عمق فاجعهای میکند که در ورای یک اتفاق به ظاهر معمولی در شرف رخ دادن است. فقر و جهل مادی و معنوی و فضای وهنآلود و ترسناکی که در زندگی انسان به وجود میآورند، بخش مهمی از توجه ساعدی را در امر نویسندگی به خود مشغول کرده است.
ساعدی دیالوگنویس چیرهدستی بود و به گفتهی خودش نیز اصولاً دیالوگنویسی را دوست داشت. نبوغ او در تواناییاش در پروراندن یک موضوع به ظاهر پیش پا افتاده بود. او از قدرت تخیل کمنظیری برخوردار بود که هم در برخی از آثار نمایشیاش و هم در آثار ادبیاش برجسته میشود.
در این مسیر، حرفهی دیگر او یعنی روانپزشکی به کمکش میآمد. او نمایشنامهنویسی بود که با مردم از طریق حرفهی روانپزشکی نیز در ارتباط بود و جامعه و مردم اطرافش را خوب میشناخت و داستانها، هراسها و پیچیدگیهای روابط آنها را میتوانست در آثارش به خوبی بازتاب دهد. از این نظر ساعدی را میتوان با چخوف مقایسه کرد.
هر دو علاوه بر نویسندگی و نمایشنامهنویسی، پزشک نیز بودند، هر دو از تجربههای خود با بیمارانشان و تواناییشان در شناخت روانشناسانهی شخصیتها در آثار ادبی و نمایشیشان بهره بردهاند، هر دو بیعملی و پذیرش ناهنجاریهای اجتماعی و تسلیم شدن به سرنوشت را به چالش کشیدهاند.
تفاوت این دو شاید در آنجا باشد که بر خلاف #چخوف که نگاه ابژکتیو و نظارهگر خود را به وقایع و شخصیتهایش از هر قشر اجتماعی حفظ میکند، ساعدی در جاهایی نمیتواند فاصلهی عاطفی خود را با کاراکترهایش حفظ کند؛ علی رغم این که برخی برونگرایی ساعدی در آثارش را نشانهای مثبت و در خدمت نگاه ابژکتیو به وقایع اجتماعی ارزیابی میکنند.
اما به نظر من همین غفلت ساعدی از درونگرایی و درگیر شدنش با پیچیدگیها در آثارش، همین درگیر نشدنش با خود و همین تودهگرایی افراطیاش به نوعی مانع بسط نگاهش از فراز زمانهی خود شده است.
نگاه ساعدی به زندگی شهری و طبقهی متوسط در اکثر آثارش نگاهی منفی و گاه تحقیرآمیز است و در برابر، نسبت به زندگی روستایی نگاه ستایشآمیز در بسیاری از آثارش دیده میشود. چه کس میتوانست حدس بزند که ساعدی که خود متعلق به طبقهی متوسط شهری ایران است، زمانی تبدیل به یکی از قربانیان همین ذهنیت روستازده و مستضعف پروری بشود که در پس از انقلاب شاهدش بودیم.
از این منظر بر این باورم که همیشه نمیتوان مسائل پیچیده را به زبان ساده بیان کرد بدون این که از میزان این پیچیدگیها کاست و به فرمول خیر و شر رسید. متاسفانه ساعدی با تمام نبوغ و تواناییهایش در بسیاری از آثارش به همین فرمول تن میدهد.
و در این زمینه ساعدی تنها نیست و شاید بتوان گفت در میان نویسندگان دههی چهل، نگاه همان اکثریت متمایل به چپ را بازتاب میدهد.
نکتهی دیگر نقش زن یا به عبارتی بی نقشی زن در آثار ساعدی است. ساعدی آثار بسیاری دارد که زنان در آنها اصولاً نقشی ندارند یا نقش جانبی دارند. در آثاری که زنان در آنها حضور دارند، این حضور در سایهی خصلتهای پستی که ساعدی برای آنها در نظر میگیرد، بی اهمیت و منفی جلوه میکند. خود ساعدی در مصاحبهای در مورد کمرنگ بودن نقش زن در آثارش و این که آیا تعمدی در کار بوده یا نه، میگوید:
«نه تعمدی در کار نبوده است. وقتی راجع به زن فکر میکنند، به خصوص ایرانیها در فضای خاصی زندگی کردهاند، بیشتر به زن به عنوان یک ماده نگاه میکنند. شخصیت گدا یک زن است. یک پیرزن. پس زن حضور دارد. در آرامش در حضور دیگران دو تا زن جوان هستند. به هر حال، در کار من در این مورد تعمدی در کار نیست. بستگی دارد به این که در اثری که مینویسید ضرورت وجود زن هست یا نه.»
در «آرامش در حضور دیگران» که خود ساعدی از آن نام میبرد، شخصیتهای زن یا «بی بند و بارند» یا کارهایی انجام میدهند که با منطق داستانگویی خود او ناهمخوان است و غیر قابل توضیح.
در این اثر ساعدی نگاه منفی به غرب و فرهنگ غربی که تداوم همان نگاه به غرب به عنوان استعمارگر و به انحراف کشاننده است، در وجوهی در همین شخصیتهای زن دیده میشود که ذهنیات و احساس و خطوط شخصیتی آنها تا پایان برایمان ناروشن میماند.
ساعدی ، این نویسندهی اجتماعی ما در بسیاری از آثارش طبق گفتهی خودش «ضرورتی» در وجود زن نمیبیند. آیا این زن در اجتماع حضور ندارد؟
با این همه و به خاطر آثار قابل تعمقی که خلق کرده است، رد پای غلامحسین ساعدی به عنوان یکی از مهمترین نوآوران نمایشنامهنویسی مدرن و یکی از نویسندگان برجستهی ایران همواره بر قلهی ادبیات و هنر ایران باقی خواهد ماند.
ارسال دیدگاه