سرانجام انتظارها به پایان رسید و ادامه سرگذشت ندیمه، منتشر شد. «وصیتها» اثری است پرتنش و هولآور، اما آیا با کتاب قبلی برابری میکند؟
عجیب است که چه چیزها در خاطر میماند و چه چیزهایی فراموش میشود. در هجده سالی که از خواندن کتاب سرگذشت ندیمه اثر مارگارت آتوود میگذرد، هر بار که نامش به گوشم خورده تنها یک صحنه را به یاد آوردهام: آیین تجاوز فرمانده به آفرد ندیمه- در حالی که او سر بر پای همسر فرمانده گذاشته است. هیچ صحنهی دیگری از این کتاب نه به دارآویختن افراد، نه متهمکردنشان و نه حقارت و ننگ هرزگی بر آنها رواداشتن، هیچکدام به اندازه این رابطهی غریب سهنفره تاثیری تهدیدآمیز و نیرومند بر من نداشت.
آفرد در جایی از کتاب با خود میاندیشد: «این کار برای کدام یک از ما دردناکتر است من یا او؟» هر دو زن-بردهی زایا و زن نازا- به شدت خوارداشته شدهاند و هر دو از تحقیری تحمیلی در عذابند. در ویرانشهر گیلیارد، زنان، ندیمهها همدم، حامل نوزاد و خدمتکار به شمار میآیند. آنان از حق کار، کسب درآمد، حاضرجوابی و نیز تنهایی پیادهرویکردن محرومند. آنها حق ندارند بخوانند یا احساس لذت کنند. مشخص نیست که کدام یک از این محرومیتها در نظر نویسنده جراحت وخیمتری به شمار میآید.
مارگارت آتوود در مقدمهی رمان سرگذشت ندیمه (ویرایش ۲۰۱۷) مینویسد: «خیال نکنید که امکان ندارد این حوادث برای ما و در کشور ما اتفاق بیفتد. اگر شرایطش فراهم باشد هر حادثهای میتواند هر جایی رخ میدهد.» بخشهایی از کتاب وصیتها که هفتهی اخیر منتشر شد، پاسخ این پرسش را که خوانندگان از سال ۱۹۸۵(سال انتشار سرگذشت ندیمه) با آن کلنجار رفتهاند به تصویر میکشد: «چگونه این فجایع روی داد؟»
تا لحظهی انتشار وصیتها بسیار تلاش کردند که داستانش لو نرود. در عمرم هرگز برای تهیهی نسخهای از کتابی که میخواهم بر آن یادداشتی بنویسم، اینقدر به زحمت نیفتاده بودم. البته اگر آن را از آمازون سفارش داده بودم، زودتر به دستم میرسید.
حتی اعضای هیئت داوران جایزهی بوکر نیز نسخههایی مخصوص دریافت کردند که بر آنها قید شده بود: این کتابها برای مطالعهی داوران ارسال شده و باید در قفسههای دربستهوقفل شده نگهداری شوند. افزونبراینها، هیچگاه در هنگام انتشار کتابی این همه هیجان و هیاهو ندیده بودم: رونماییهای گوناگون برای کتاب وصیتها در سراسر جهان برگزار شد؛ از آیینهای روخوانی اثر در نیمهشبان و حضور مارگارت آتوود در جمعهای کتابخوانی که مقامش را تا جایگاه الوهیت بالا میبرند گرفته تا جلوه سبز فسفری جلد کتاب که ویترین همه کتابفروشیها را پر کرده است.
سرانجام کتاب درخواستیام به دست پیک موتورسواری مرموز، کت چرم سیاه بر تن و کلاه کاسکت به سر-که طلق کلاهش را هم کنار نزده بود- از راه رسید. با چنین ظاهری آنقدر به ماموران حکومت در سرگذشت ندیمه شباهت میبرد، که وقتی پشت کرد برود، یک آن انتظار داشتم نقش چشم گیلیاد (علامت پلیس مخفی ویرانشهر) را بر پشت لباسش ببینم. بر روی کتاب جملهای مهر شده بود: «پاداش از آن صبوران است.» روی جلد اثر، تصویر ندیمهای بود با شنل و کلاه مخصوص و پشت جلد سیمای دختری با موهای دُماسبی و تک گوشوارهای به گوش دیده میشد؛ تضاد نقش بردگی و شمایل آزادی، حجب و حیا و شورش و طغیان.
خوانندگان سرگذشت ندیمه و نیز آنان که مجموعهی تلویزیونیاش را دنبال کردهاند، منتظر بودند ببینند کتاب جدید دنباله داستان پیشین به شمار میآید یا پیشادنبالهی آن، و همچنین این که آیا اثر جدید با داستان قبلی برابری میکند؟ در جواب پرسش نخست باید بگویم هر دو. بخش پیشادنباله به سرگذشت پنهان نگاهداشته شده عمه لیدیا، که ناظم و مربی اخلاق زنان بود، میپردازد. او به یاد میآورد که چگونه آنچه امکان نداشت روی دهد اتفاق افتاد؛ مینویسد: «همهی آن خزعبلاتی که دربارهی زندگی باور کرده بودم یعنی آزادی و دموکراسی و نیز چیزهایی که درباره حقوق فردی در دانشکده حقوق خوانده بودم، تا مدتها در نظرم اصولی جاودانی و ابدی بودند. همواره از حقانیت آنها دفاع میکردم و همچون طلسمی مجرب به آنها متکی بودم.»
فصلهایی که به روایت عمه لیدیا از تجربه بازداشتش میپردازد و نیز به پایان حرفهاش در مقام قاضی زن، با زندانیشدنش در یک ورزشگاه، از هولناکترین بخشهای اثر محسوب میشود. تحقیر و خشونت این قسمت از داستان، یادآور وضعیت یهودیانی است که در ورزشگاه سرپوشیده پاریس منتظر نگه داشته شده بودند تا به اردوگاههای مرگ نازیها فرستاده شوند. ترکیبی از کثافت و گرسنگی و ترس کافی است تا لیدیا را به خدمتگزار مشتاق نظام تبدیل کند.
وصیتهای ندیمه
دنبالهی داستان از زبان دو دختر نوجوان، اگنس در گیلیاد و نیکول در کانادا، روایت میشود. در ابتدا فکر کردم خیلی باهوشم که بسیار زود فهمیدم راویان چه کسانی هستند، اما وقتی که به پایانبندی کتاب رسیدم دچار تردید شدم. پایان وصیتها هم مثل اختتامیهی سرگذشت ندیمه با توصیف همایشی در آینده با موضوع مطالعات گیلیاد به پایان میرسد. در اینجا شک کردم که چه چیزی واقعی است و کدام خیالی؛ چه کسی اسناد را از میان میبرد و چه کسی زنده میماند که روایت کند؛ زیرا در پایان یکی از شخصیتها میگوید: «شبکهی خبری گیلیاد اعلام کرده است که همهی این ادعاها و اتفاقات اخبار جعلی است.» چقدر آشنا به نظر میرسد نه؟
در هر دو کتاب مارتاها (خدمتکاران) همیشه در حال پختوپزند. اینجا نیز میتوانید حدس بزنید که آتوود این زنان را با جزئیات بسیار شخصیتپردازی کرده و سرنخهایی به جا گذاشته تا مخاطبان برای یافتن پاسخ تردیدهای خود، آنها را دنبال کنند. قابل پیشبینی است که گفتوگو دربارهی این نشانهها به بحثهایی داغ در میان طرفداران اثر در فضاهای مجازی دامن زند.
اما پاسخ پرسش دوم که وصیتها به قوت سرگذشت ندیمه هست یا نه؛ باید بگویم که از دو جنبه مهم کتاب اخیر ضعیفتر است و بهاندازه قبلی رضایتبخش به نظر نمیرسد. جنبه اول به روایت مرتبط است و جنبه دوم به مکان وقوع رویدادها.
سرگذشت ندیمه(چنان که عنوانش مفرد است) یک روای دارد. مخاطب از زیر کلاه آفرد جهان را میبیند و از چشم او به سقف اتاقش خیره میشود. وصیتها(همانگونه که عنوانش به صورت جمع آمده) توجه و همدردی مخاطبان را میان سه داستان تقسیم میکند. ما با نیکول و آگنس و لیدیا همراه میشویم، در حالی که همچنان با آفرد همدلی داریم و خود را جای او میگذاریم. درباره مکان حوادث داستان نیز اشاره کنم که در سرگذشت ندیمه، مکان محوری یک خانه است. درواقع گیلیادی که آفرد میشناسد به اتاقخواب، خانه و پیادهروی روزانهاش محدود میشود. او شغلی ندارد، کتابی در دسترسش نیست و حتی اجازه نمیدهند مثل شخصیت سرنا جوی بافتنی ببافد. وحشتناکترین وقایع گیلیاد، تجاوزهای مکرر نیست، بلکه ملالی همیشگی و کشنده است: «خالی ممتد میان دو پرانتز.»
داستان وصیتها اما از فقدان وحدت مکان رنج میبرد. جای وقوع رخدادها مدام تغییر میکند؛ اتوبوس، قایق، وانت، جنگل، رودخانه، دریا، مدرسه، مطب دندانپزشکی، غذاخوری هتل، مجتمع آپارتمانی، فروشگاه خیریه و مرکز پناهندگان. فصلهای نهایی با حضور زوجی ناهمگون -متشکل از اگنس که شخصیتی پرهیزگار دارد و نیکول که خلافکار است- به فیلمی جادهای-رفاقتی بدل میشود. صحنههایی از داستان آنچنان آشکارا برای اقتباس تلویزیونی یا سینمایی آورده شدهاند که هنگام خواندنشان میخواستم بزنم خنده. زنی را با کلاه مخصوص ندیمهها تصور کنید که در سری فیلمهای بازیهای عطش بازی میکند. وقتی نیکول که میخواهد به دختری بزنبهادر بدل شود -با موی سبز و تتویی بر پوست- در حال یادگیری مبارزه است، داستان به فیلمهای کاراتهای شبیه میشود. نیکول یک شب را هم با رعایت عفاف در آغوش شخصیتی به نام گارث که اندامی عضلانی اما روحیهای حساس دارد میگذراند.
شخصیتهای اگنس و نیکل خام و تکراری از کار درآمدهاند و به جذابیت آفرد نیستند. آنها معصوماند، در حالی که آفرد طعم هوس و لذت را چشیده بود. یکی از عناصری که به سرگذشت ندیمه سویههای شوخطبعانه و سرکشانه میبخشد، این است که آفرد سکس را آن چنان که پیشترها بود -قبل از آنکه گناه تلقی شود و زیر نظارت درآید- به یاد میآورد. لذت اغواگری و خوشی متقابل همچنان در خاطر اوست. تنش تماس و لمس را طلب میکند. هنگامی که لباس تنگ پولکداری میپوشد شور اغواگری در خویش مییابد و لمبرهایش را میجنباند تا محافظی جوان را به وسوسه بیندازد. آفرد زندگیاش را برای عشقبازی با مردی، که نزدیکی با او ممنوع است، به خطر میاندازد. آگنس و نیکول اما باکرهاند و در کتاب از تبو تاب انتظار همآغوشی یا شور عشقورزی خبری نیست.
دهشت و سرکوب جاری در ویرانشهر گیلیاد که در سرگذشت ندیمه در مواجههی نخست بسیار غافلگیرکننده است و بهنحوی مؤثر تصویر شده، در کتاب وصیتها هم بهخوبی احساس میشود. نثر موجز و ملتهب آتوود در این اثر نیز به هماناندازه تاثیرگذار است. نویسنده با خشمی کنایی معنای برخی اصطلاحات را دگرگون میکند. بازیهای لغویاش نبوغآسا است و خواننده را وامیدارد که درباره زبان و اینکه چگونه به ابزار دروغگویی بدل میشود بیندیشد. طرح داستان پرکشش است و من از وقتی که خواندنش را شروع کردم تا شش ساعت بعد که آخرین سطرش را خواندم، کتاب را زمین نگذاشتم.
البته اگر سرگذشت ندیمه را شاهکار بدانیم، کتاب وصیتها در قیاس با آن نقصانهایی دارد و به پای آن نمیرسد. کتاب سرگذشت ندیمه با یک سئوال به پایان میرسید: «آیا پرسشی باقی مانده است؟»؛ شاید بهتر آن بود که به این پرسشها پاسخ داده نمیشد.
ارسال دیدگاه