باید پرسید #مهدی_سحابی چگونه زندگی ما را دگرگون کرد. آیا این ادعای بزرگی است یا حرفی دهنپرکن در ستایش صوری یک مترجم مرده؟ من به شق نخست اعتقاد دارم.
سحابی آثار نسبتاً زیادی ترجمه کرد که مهمترینشان «در جستوجوی زمان از دست رفته» بود. رمانی که بسیاری برای پربارتر نشان دادن کتابخانههاشان خریدند و عده کمتری خواندنش. سحابی #لویی_فردینان_سلین را معرفی کرد، هر چند قبلتر #فرهاد_غبرایی «سفر به انتهای شب» را چاپ کرده بود.
اما این سحابی بود که توانست با ترجمهی خود از این نویسنده، کاری کند که جامعهی ادبی ایران نسبت به این نویسنده واکنش داشته باشند و همینطور است وضعیت کلاسیکهای بزرگی چون #فلوبر، #استاندال و #بالزاک. بنابراین کار اصلی سحابی ترجمهی آثار کلاسیکی بود که هرچند برخی از آنها سالها پیش ترجمه شده بودند، اما عمدتاً حالت و وضعیتی تزئینی پیدا کرده بودند. شاید این ادعای بزرگی باشد اگر بگوییم، سحابی نسل جدید را به سمت ادبیات کلاسیک سوق داد، اما میتوانیم ببینیم که ترجمههای منظم و مداوماش از این نویسندگان موجب توقف و دقت نسلی شد که اغلبشان میانه پررنگی با کلاسیکها نداشتند.
هرچند وقتی از #پروست و آن رمان هشت جلدی دشوارخان میگوییم، بسیاری به نخواندنش معترفند، اما درمییابیم که این نویسنده هرچند کند، اما جایگاه ویژهای در ذهن مخاطبان و نویسندگان ایرانی پیدا کرد. چقدر مقاله و ترجمه درباره این نویسنده در این سالها چاپ شدهاند یا فلوبر را نگاه میکنیم که احیای مجددش در ایران با نام سحابی گره خورده و همچنین است وضعیت غولی مانند سلین که حیرت بسیاری را برانگیخت و به نسلی اثبات کرد که در روزگار یکهتازیهای نویسندگانی مانند «سارتر»، «کامو»، «دوبووار» نویسندهای چون «سلین» هم مینوشته که از قضا ضدجریان بوده و مستقلتر از تمام نویسندگان روزگار خودش. این وضعیت درباره «فلوبر» هم صادق است. اویی که در زمان زندهبودنش جدی گرفته نشد یا پروست که تنها زیست و تنهاتر از زیستنش مرد. جسارت او در ترجمه این آثار، که اغلب زبانهای دشواری دارند و عرق مترجم را درمیآورند به سحابی نقش و جایگاهی فراتر از یک مترجم صرف داد.
او با کتابهایش، تفکری ویژه را هم منتقل میکرد که تأثیر عمدهاش روی نسل جدیدتر بود. نسلی که آثار انقلابیتر و ساختارشکنانه میطلبید و ناگهان این روحیه را نه فقط در نویسندگان معاصر و زنده امروز، بلکه در نامهایی یافت که سالهای سال بود از مرگشان میگذشت. در فلوبر و روحیه ضداجتماعیاش، در استاندال و انقلابیگری و تاختنش به نهادهای سنتی قدرت، در پروست و زوال چند صد سال زیبایی طبقاتی و در سلین و بازنمایی چرک و خونی که با نیشتر تیز قلم او بیرون پاشید و عام فرانسویهای عصا قورت داده را تلخ کرده بود. این نکته است که سحابی را در مقام فردی قرار میدهد که میتواند با ترجمه پرسشهای بنیادین، فکری جدید برای همزبانان خود به وجود بیاورد. اینجاست که مترجم میتواند از جایگاه دستدومی خود کنده شود و همچون بسیاری نویسندگان و شاعران فکر تولید کند. فکری که باتوجه به انتخاب و رویه آثار ترجمهایاش به وجود آمده.
مگر او نمیتوانست مانند بسیاری مترجمان دیگر سراغ نویسندگانی برود که هم راحتتر ترجمه میشدند و هم از نظر فروش تضمین شده بودند؟ مگر سحابی نمیتوانست جاهطلبیاش را با ترجمهی آثار لاغر و معاصرتری ارضا کند که این روزها قفسه کتابخانهها را پر کردهاند. مگر او نمیتوانست امثال فرانسوی یا ایتالیایی نویسندههایی را با ایرانیان معرفی کند که خوشخوان هستند و پر از آه و ناله وطن و عشقهای آبکی؟ قطعاً نمیتوانست چون ایدهای که سحابی در سرمیپروراند، فراتر از اینها بود. او نقاش و نویسنده بود و با پدیدهی خلق هنری-آرتیستیک آشنا.
بنابراین به خوبی درک کرده بود که نیل به روشنگری و بازنمایی آن در جامعه امروز ایران، فراتر از آثار دست چندم نویسندگان غربی است. پس سراغ کلاسیکهای مدرن رفت تا روح این روشنگری را که در آثار ایشان تنیده شده بود، به خواننده امروزی منتقل کند. روحی که برآشوبنده و متناقض نماست. تاریخ را پیشروی خود گذاشته و در آن خیره مانده است. این آثار هستند که جریانهای بزرگ «فکر» یا همان «معمای مدرنیته» را ساختهاند. معمایی که فرزند روشنگری است و رمان مهمترین فرآیندی که آن را به ما نشان میدهد. آیا آثار «لویی فردینان سلین» نمادی از فرو ریختن اسطورهی مدرنیته نیستند یا پروست شاهدی بر عوض شدن رنگها و آدمها و زمان.
این تماشا و آن نماد انقلابی و شورانگیز است. چیزی فراتر از خوانش یک رمان پاستوریزه است و همین ویژگی است که جریان باد را عوض میکند و گاه مقابلش میایستد. یادم میآید #بابک_احمدی در روز سرد مراسم تدفین جسم مهدی سحابی، خطاب به او چنین گفت که: «نسل جدید ما هرگز این روند روشنگریای را که آغاز شده از یاد نمیبرد. روندی که تو در آن نقش داشتی.» (نقل به مضمون) این روایت بابک احمدی نه حرفی از روی احساس بود، بلکه اشاره به واقعیتی داشت که طی آن میراث روشنفکری و روشنگری پارهای نویسندگان مهم به اعتبار قلم سحابی ذهن نسل نو را به خود مشغول داشته است.
چه کسی باور میکند که با آثار نویسندگانی که او ترجمهشان کرد، بتوان مقابل تندباد برخی آثار نیمهجان و تبلیغاتی ادبیات امروز غرب ایستاد. اما جواب چیز دیگری است و همین باعث میشود تا سایهی سنگین امثال سلین و #فلوبر و #کالوینو و... این خواننده کمحوصله شده را تحت تأثیر قرار دهد. آن هم در حجمهایی آنچنانی و مفاهیمی دیریاب. این خاصیت روشنگرانه ترجمههای سحابی بود که توانست، مصداق واقعی ایدهی #لوکاچ باشد درباره ادبیات کلاسیک، ادبیاتی که بهزعم این تئوریسین بیش از هر چیز راوی نظریههای زیستن است در روزگاری که انسان به فقدانهای متافیزیکیاش تن داده و آنها را باور کرده است. کلاسیکها سؤال مطرح میکنند. سوالهایی ابدی-ازلی که از دل آنها مدرنیسم ادبی مقابل مدرنیسم زیستی میایستد و از آن روی برمیگرداند. ادبیات رنج است و به همین دلیل دوزخی است و رخدادهای آن خورهوار روح را میخورند و میتراشند.
چندهزار صفحهی رمان مارسل پروست، تنها نمونهای از این وضعیت است. وضعیتی که در آن یک رخداد یگانه، کوهی از معنا و تصویر را درپی میآورد که برای مخاطب خردکننده و اعجابآور است. سحابی علاوه بر علاقه شخصیاش به این آثار تاکید بر ترجمهی آنها داشت تا بتواند از طریق آنها حفرههای بزرگ و عمیقی را پیش روی خواننده ایرانی قرار دهد که از دل تناقض یا معماهای مدرنیته بیرون آمدهاند. معجونی از تنهایی و انزوای ذهن با پرسشگری جامعهی ادبی امروز ایران را پیش روی این آثار قرار دهد به تاریخ ارجاعشان دهد.
به تاریخی که اغلب در حد وقایعنگاری درک میشود و اغلب در چنین آثار و نویسندگانی است که معنایی وجودی پیدا میکند، ایدههایی را پیش میکشد که بیرحم هستند و زمان نوشتهشدن و خلقشان به هیچ وجه از اهمیتشان نکاسته است. رجعت به این آثار کلاسیک اصلاً به معنای ارتجاع نیست، بلکه بازسازی و بازیابی دوباره اموری است که خواننده ایرانی در شرایط سیاسی- تاریخی خود به شدت نیازمند بازنگری آن است. به طور مثال رمانی مانند «مادام بوواری» که از قضا بارها هم ترجمه شده در روند کاری سحابی مخاطبان را به سمت، همان روشنگری تاریخی- اخلاقیای میبرد که با آن درگیر است.
این مرحله است که مترجم را در حد نویسنده قرار میدهد و به قول #کاوه_میرعباسی مترجمان در ایران گاه در قامت نویسنگان میایستند. تولید فکر میکنند. هرچند فکر دیگری، اما نمونههایی را در دستمان میگذارند که به شدت به بازیابی روحی و ذهنی این مخاطب میانجامد. مهدی سحابی با چنین انگیزهای ترجمه میکرد. با انگیزه آفرینندگی و روشنگری. شاید گزاف نباشد، اگر بگوییم اهمیت بسیاری از رمانهایی که او ترجمه کرد، حداقل همسنگ بسیاری از آثار فلسفی و جامعهشناسانهای است که در این چند سال چراغهایی را در جامعه نخبگان ایرانی روشن کردند. امر و رویه سیاسی در آنها دیده میشود که از سالهای دور آمده اما قابلیت تطبیق با وضع موجود دارد. در آنها میتوان «بحران» و «سرگشتگی» را دید و همچنین تاریخ نگری را.
تربیت احساسات را دقیقتر ببینیم که چطور در آن فلوبر ناظر جامعه درهم ریختهی زمان خود است و با نگاهی ابلوموفی به آن مینگرد. یا مرگ قسطی را که شاید روح هگلی پررنگ آن و اشارهاش به فقدان آن تکیهگاه بزرگ، روح خواننده ایرانی را به لرزه درمیآورد. این آثار هستند که از زمان بیرون آمدهاند و الگوهایی هستند برای ساختن «فکر». امری که در آثار ایرانی کمیاب یا دیریاب است.
پس سحابی مترجم تفکری است که مدام سؤال میکند و هر لحظهاش پر است از کلان نمادها و استعارههایی که زیستن انسان را به معمایی چندسویه تبدیل کرده است. سحابی این چنین زندگی فکری ما را دگرگون میکند. این دگرگونی معنایی انقلابی یا بنیادین ندارد، بلکه باعث میشود، لایههای سرسختی که ذهن خواننده به خصوص جوان ایرانی را در برگرفته، لرزان کند و او را به این فکر بیندازد که چرا باید کلاسیکها را خواند. سحابی حداقل این پرسش را مطرح کرد و ما را با پاسخ آن تنها گذاشت.
تناقض مدرنیته، روح روشنگرانه و درهم آمیختگیهای مختلف فکری شاید گوشهای از مولفههایی باشند که این آثار دوزخی مقابلمان قرار میدهند. مولفههایی که میتواند هر ذهن خلاق و آمادهای را بلرزاند. این میراث مهدی سحابی است. میراثی که از شر و خیر و مجاز بودن و نبودن میگوید. میراثی که از تحول حرف میزند و در عین زمامندی تازه است و نیازمند به کشف چندباره... مهدی سحابی این چنین زندگی فکریمان را دگرگون میکند یا حداقل آثاری که او ترجمه کرده این توان و باروری را در خود دارند؛ باروری برای درک روشنگری و تاریخ.
ارسال دیدگاه