#ایمره_کرتس در ۹ نوامبر ۱۹۲۹، در بوداپست به دنیا آمد. ایمره کرتس نوجوان بود که جنگ جهانی دوم در گرفت و بعد از جنگ مجارستان جزو بلوک شرق شد. ایمره توانست علیرغم محدودیتهای موجود در زمینهی نویسندگی رشد کند. وقتی که نوجوان بود در سال ۱۹۴۴ به اردوگاه مرگ آشویتس، در لهستان که در اشغال آلمان بود، فرستاده شد. او از آنجا به اردوگاه کار اجباری بوخنوالد فرستاده شد که یک سال بعد بدست متفقین آزاد شد. اما وقتی آقای کرتس به مجارستان بازگشت، فقط برای دورهی کوتاهی آزادی داشت که به کار روزنامهنگاری و نویسندگی بپردازد. در ۱۹۵۱ که روزنامهی او تبدیل به یکی از روزنامههای حزب کمونیست شد، از آنجا اخراج شد. او زبان آلمانی را بهخوبی میدانست و آثاری از #نیچه، #فروید، #هوفمانشتال و #آرتور_شنیتسلر را به مجاری برگردانده است. اما اولین و مهمترین اثرش «بیسرنوشت» از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۵ در انتظار چاپ باقیماند. این رمان براساس تجارب خودش در آشویتس، دربارهی مردی بود که به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشود و در آنجا با سازش، زنده میماند. اخیراً براساس این داستان، فیلمنامهای منتشر شده است.
ایمره کرتس در۱۹۹۰با رمان «دعای کَدیش برای کودکی که متولد نشد» به شهرت رسید؛ کدیش، دعایی است که یهودیان برای مرده میخوانند، و در رمان، دعایی است که او برای فرزندی قرائت میکند که حاضر نیست به دنیایی بیاورد که اجازهی برپایی اردوگاههای مرگ را داده است.
با فروپاشی بلوک شرق و ترجمهی آثار کرتس به انگلیسی و آلمانی و سایر زبانهای مطرح دنیا، به سرعت سرشناس شد و سرانجام در ۲۰۰۲ برای مجموعه کارهایش جایزهی نوبل ادبیات را دریافت کرد. اهدا کنندگان جایزهی نوبل او را «به عنوان نویسندهای که نوشتههایش «بر تجربهی شکنندهی فرد در برابر خودکامگی وحشیانهی تاریخ صحه میگذارد، برگزیدند.»
ایمره کرتس پیش از آن که جایزهی نوبل به او اهدا شود در ایران کاملاً ناشناس بود و هیچیک از رمانهای او ترجمه و منتشر نشده بود و تازه سه سال بعد از اهدای جایزهی نوبل به او رمان کمحجمی (که بیشتر داستان بلند است تا رمان.) از او به نام «رمان پلیسی» توسط «گلبرگ برزین» به فارسی ترجمه شد.
داستان را مردی روایت میکند که با اجازهی وکیلش، خاطراتش را مکتوب میکند. او در این خاطرات بیش از هر چیز به ماجرای پدر و پسری یهودی میپردازد. وکیل مرد بر این عقیده است که جهان به چشم مرد مانند یک رمان پلسی است. ما در اینجا با ژانر رمان پلیسی مواجه نیستیم بلکه آنچه در فضای جهان داستانی موج میزند، پرهیبی از یک چیدمان پلیسی است.
در این رمان یک بازی در جریان است. یک فانتزی برای انریکو، پسر یک مرد ثروتمند، که میخواهد در تضاد با نوع زندگیاش، کار تشکیلاتی انجام بدهد و پدرش چون تب تند او را خاموشناشدنی مییابد، او را وارد یک توهم عضویت و فعالیت در یک گروه مخالف میگرداند. به او بستههایی را برای جابهجا کردن میسپارد و از او میخواهد که این بستهها را به مکانهای معینی ببرد. حال آنکه این بستهها چیزی بهجز کاغذهای سفید نیستند. پسر دستگیر میشود و در جریان بازجویی و سرانجام مواجه با پدر، حقیقت را در مییابد. او به پدر میگوید که قصد دارد پس از آزادی آدمکش شود و اولین گزینهاش خود اوست. البته این خواسته هیچگاه عملی نمیشود چراکه پدر و پسر را همان روز اعدام میکنند.
شخصیتهای دیگر «رمان پلیسی» هم بهنوعی درگیر یک توهم اینچنینی در روابط خود هستند، گویی ما با یک چینش تئاتری از یک رویداد پر از سوءتفاهم در یک فضای مسموم رویارو هستیم:
«پس رامون شروع کرد به زوزه کشیدن. تمام نفرتش را نثار ما کرد. انگار آن را استفراغ میکرد. ما را مفتریهایی میدید که تورشان را دور آدمهای بیگناه میبافند. ما را قصاب میدید، آدمکش، جلاد و چیزهای دیگر. دیاز با سرِ پایین به حرفهایش گوش میکرد، آرنجش را روی میز کارش گذاشته بود، نوک انگشتانش روی صورتش به هم میرسیدند. استراحت میکرد. ناگهان، رامون ساکت شد. سکوت طولانی. سپس دیاز پیروزمندانه از جا بلند شد. با قدمهای آرام دور میزش چرخید، یک رانش را روی میز گذاشت و نشست. ژست مورد علاقهاش بود. لحظهیی بیحرکت ماند، روبهروی رامون. یکدفعه به جلو خم شد. خیلی محکم این کار را نکرد، مواظب بود اثر ماندنی به جا نگذارد. سپس نوبت رودریگز رسید. منِ تازهکار فقط صورتجلسه مینوشتم.»
با نگاهی به پارگراف بالا، چند مسئله را میتوان مورد بررسی قرار داد. پروسهی نشر زمانی کامل خواهد بود که روند آن به خوبی و با ترتیب طی شود. در همین پاراگراف بالا، با جابهجایی چند کلمه و بهگزینی واژگان، حاصل کار نوشتاری نزدیکتر به زبان سره خواهد بود. اگرچه پارهای از نشرها لزوماً ویراستار را در همان سطح ابتدایی آن مورد نظر داشتهاند، ولی هنوز در برابر صنعت نشر راه دشواری برای رسیدن به یک تولید استاندارد وجود دارد.
در بخشی از این رمان میخوانیم: «چهلوهشت سال داشت و هنوز میشد عاشق او شد، به همین سادگی که اسم من مارتنس است. چه چشمانی! نمیتوانستم چشم از او بردارم، مثل مگس در تله، آنقدر که فکر میکردم اوست که از من سؤال و جواب میکند و نه برعکس.»
این نویسنده برجستهی مجار جایزهی نوبل ادبیات 2002 را برای آثار منحصر به فرد و کاملاً فردیاش که ورای هر نوع ژانر خاطرهنگارانه است و بین مستند، داستان، روایت و مقاله شناور میماند، دریافت کرده است. او که بیشتر آثارش را متمرکز بر بقا در اردوگاههای مرگ نازیها نوشته، شاهدی بر استبدادی کمونیستی در مجارستان پس از جنگ جهانی دوم نیز هست و مجموعه آثارش را که با نام «گولاش کمونیسم» طبقهبندی و شناخته میشود، خلق کرده است.
کرتس که نویسندهای تاریخی است و آشویتس را آخر ادبیات میخواند، «پرسش» را به موضوع ادبی خودش بدل کرده است و موضوع این پرسش رابطه میان هنر و انسانیت و فلسفهی اخلاقی در موقعیتهای مختلف و خاص است.
اکنون بیست سال پس از انتشار نخستین اثر ترجمه شده او به زبان آلمانی و ده سال پس از دریافت جایزهی ادبی نوبل، او خود را نمونهی رشادت مینامد و با نگاهی رادیکال به غرب نگاه میکند و آشویتس را نقطه صفر تمدن غرب مینامد.
او در آثارش دورههای مختلف زندگیاش از اسارت در آشویتس ، زندگی در مجارستان کمونیستی و بعد تبعید در برلین را مدام در فضایی داستانی و مستند زیر سؤال میبرد و از زاویهی تاریخی و سیاسی به آنها میپردازد.
دو کتاب زیر از آثار او به فارسی برگردانده شدهاند:
«بیسرنوشت» ترجمهی الهام کریمی بلان سال ۱۳۸۸ انتشارات شهر خورشید. این رمان در لیست ۱۰۰۱ کتاب که باید قبل از مرگ بخوانید، قرار دارد.
« رمان پلیسی»، ترجمهی گلبرگ برزین، انتشارات بازتابنگار.
ارسال دیدگاه