فیلتر مقالات

(نوشتن یک کلمه از عنوان کافیست)

لک لک بوک

برترین کاربران مقالات

زندگی عبدالعلی دستغیب

زندگی عبدالعلی دستغیب

نویسنده : عبدالعلی دستغیب

عبدالعلی دستغیب می‌گوید:
من در شیراز متولد شدم. پدرم حرفه معلمی داشت و از همان زمان که کارش را به عنوان رئیس اداره‌ی فرهنگ در فیروزآباد -که قبلاً شهرک کوچکی بود- شروع کرده بود، از شیراز به فیروزآباد مهاجرت کردیم. در تابستان، یکی دو ماهی را به شیراز می‌آمدیم و دوباره به شهرک فیروزآباد بازمی‌گشتیم. تا سال ۱۳۲۰ به اتفاق خانواده در فیروزآباد بودیم و در اواسط سال ۱۳۲۰هـ.ش که پدرم به عنوان رئیس اداره‌ی فرهنگ جهرم منصوب شد، به اتفاق خانواده به جهرم (که این شهر نیز از جمله شهرهای باستانی و مهم فارس است) عزیمت کردیم.
در سال ۱۳۲۷ دوباره به شیراز بازگشتیم و آنجا بود که وارد دانشسرای مقدماتی شدم و دوره دو ساله را طی کردم و به مدت یک سال در قصرالدشت که آن زمان جزو حومه شیراز محسوب می‌شد، به عنوان دبیر دبیرستان به تدریس پرداختم. پس از مدتی به کازرون منتقل شدم و مدتی هم در این شهر و در نورآباد ممسنی مشغول تدریس در دوره دبستان و دبیرستان شدم.
پس از کودتای سال ۱۳۳۲ به دلیل فعالیت‌های سیاسی توقیف شدم و بعد از مدتی که در زندان کازرون بودم، به زندان شیراز منتقل و یک سال بعد آزاد شدم. در همان زمان هم منتظر خدمت در وزارت آموزش و پرورش بودم. در چند جا کار کردم؛ از جمله حدود دو سال را در یکی از دفاتر اسناد رسمی شیراز مشغول به فعالیت بودم و بعد مأمور روزمزد اداره بهداشت شدم و به تمام نواحی فارس سفر می‌کردم؛ از بندر لنگه و گاوبندی و بوشهر و گناوه گرفته تا سرحد فارس. مدت سه سال در اداره بهداشت به کارم ادامه دادم تا این که در سال ۱۳۳۷ در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کردم و در دانشسرای عالی مشغول تحصیل شدم.
بعد از گذراندن دوره‌ی سه ساله دانشسرای عالی، بار دیگر وارد خدمات آموزشی شدم و مدت زیادی را در دبیرستان‌ها و مدارس عالی و دانشسراهای شیراز و تهران، ادبیات و جامعه‌شناسی هنر و نقد ادبی تدریس می‌کردم تا اینکه در سال ۱۳۵۹ به درخواست خودم بازنشسته شدم.
در سال ۱۳۴۹ ازدواج کردم و دو فرزند دارم که یکی دختر و دیگری پسر است. محله‌ای که من در آن به دنیا آمدم، پشت مسجد جامع واقع شده بود. پدربزرگم متولی موقوفات دستغیب در شیراز و امام جماعت مرقد امامزاده میرمحمد بود که در محوطه‌ی شاهچراغ قرار دارد. او در یکی از سال‌ها به دلیل شیوع بیماری و با در شیراز در شرایطی که این شهر را به مقصد اصفهان ترک می‌گفت، به رحمت ایزدی پیوست. از ایشان چند فرزند باقی ماند که مادربزرگم با زحمات زیاد آن‌ها را بزرگ کرد و ما با آن‌ها زندگی می‌کردیم. یکی از عموهای من؛ مرحوم سید منصور دستغیبی شیرازی بود که ۱۸سال در نجف اشرف به تحصیل در علوم دینی پرداخته و به درجه‌ی اجتهاد نائل شده بود و دو عموی دیگرم که هر یک نیز به شکلی مشغول انجام خدمات آموزشی بودند، در خانه پدری با هم زندگی می‌کردیم که بعدها هر یک از ما به محله دیگری رفتیم و در جایی دیگر ساکن شدیم. در سال ۱۳۱۴ که به سن دبستان رسیدم، همراه پدرم به مدرسه می‌رفتم. از آنجا بود که سواد خواندن و نوشتن را به‌تدریج قبل از رفتن به مدرسه در شکل رسمی‌اش فراگرفتم. از این گذشته، گرچه در سال‌های ۱۳۱۵ یا ۱۳۱۶ یعنی ۷۰ سال پیش، مطبوعات به گستردگی امروز نبود، اما خانواده‌ی ما با مطبوعات آشنا بود و نسخه‌هایی را که به دستشان می‌رسید، مطالعه می‌کردند. من نیز به‌تدریج به مطبوعات علاقه‌مند شدم؛ به‌گونه‌ای که وقتی تنها دوازده سال بیشتر نداشتم غالب مجله‌ها را مطالعه می‌کردم. از آن زمان شروع به خواندن کتاب‌های متفاوتی کردم و هم‌زمان، با مطبوعات مختلفی مکاتبه می‌کردم و در زمینه‌های مختلف به آن‌ها مطلب می‌دادم. از جمله آن‌ها مطالبی اجتماعی، مذهبی و تاریخی بود که در مجله "نور دانش" به چاپ رسید. ورودم به دنیای ادبیات با طرح و نقشه قبلی همراه نبود؛ پس از شهریور۱۳۲۰ که مباحث سیاسی داغ بود، در مجالسی که پدرم و دیگران حضور داشتند، بر سر مسائل جنگ جهانی دوم بحث‌هایی می‌شد؛ بحث‌هایی در مورد نبرد استالینگراد، فتوحات آلمان و ... . یادم می‌آید، کلاس پنجم ابتدایی بودم که انشایی نوشتم و معلم اصفهانی ما که دانش‌آموخته‌ی دانشسرا بود بعد از این که یک بیست به من داد، یک پس‌گردنی به عنوان نوازش به من زد و گفت: اگر همین‌طور کارت را ادامه بدهی، حتماً نویسنده می‌شوی. آن موقع مجله‌ها صفحه‌ای با عنوان پاسخ به خوانندگان داشتند. من هم گاهی سؤالی می‌کردم و وقتی پاسخ داده می‌شد و اسمم می‌آمد؛ برایم جالب بود. تا اینکه شبی منزل یکی از بزرگان جهرم بودیم. بحثی در مورد اینکه چرا کشورهای اسلامی زیر تسلط ارتش متفقین باشند، مطرح شد. همان شب وقتی به خانه بازگشتم، شروع به نوشتن کردم. آن موقع نیاز به نوشتن مرا واداشت تا بنویسم. بالای مقاله نوشتم «علل عقب‌ماندگی کشورهای اسلامی» و سه چهار صفحه بدون خط‌خوردگی نوشتم. مقاله را به مجله‌ی «نور دانش» که در قم و تهران چاپ می‌شد، پست کردم. در آن مجله آدم‌های مهم آن زمان مثل راشدیان مطلب می‌نوشتند. پس از نوشتن این مقاله و انتشارش، یک روز معلم هندسه که خودش اهل شعر و ادبیات بود، در کلاس مقاله من را برای همه خواند. خیلی از بچه‌ها چیزی از آن نفهمیدند! بعد هم گفت: تشویقش کنید، و همه دست زدند. نمی‌دانستند چه کسی مقاله را نوشته، معلم مرا معرفی کرد و بعد در سر صف یک کتاب به من جایزه دادند. از آن‌وقت شدیم نویسنده‌ی مجله‌ها. از همان موقع مطالب را متنوع انتخاب می‌کردم. اما بعد از این که به دانشسرای مقدماتی وارد شدم یکی از دوستانم از آنچه می‌خواندم بر من خرده گرفت و گفت این‌ها دیگر چیست که تو می‌خوانی. داستان‌های #حسینقلی_مستعان، داستان‌های #جمالزاده و #حجازی را می‌خواندم. اولش با هم بحث کردیم. او وقتی دید که من اهل مطالعه هستم، کتاب «سایه‌روشن» #هدایت را داد بخوانم. خواندم، ولی چیزی از آن دستگیرم نشد. کتاب را به او برگرداندم و به او گفتم که این دیگر چه کتابی است؟ رفت و مجموعه‌ای از داستان‌های #چخوف را آورد. بعد از آن «دوران کودکی» #گورکی را خواندم، بعد از آن نوبت به #بالزاک و #استاندال رسید. به هر حال، با این اتفاق خواندن کتاب از حالت تفننی خارج و به یک آگاهی ادبی تبدیل شد.
درواقع نوشتن را از سال ۱۳۲۶ شروع کردم، آن موقع بسیاری از مقاله‌هایی که می‌نوشتم اصلاً ارزش تحقیقی نداشتند. کلاس اول دوره اول متوسطه بودم که با مقاله شروع کردم. ۱۳- ۱۴ سال داشتم. من هیچ‌وقت مطلب را پاکنویس نکردم. زیراکس هم که نبود. می‌فرستادم برای مجله‌های تهران و چاپ می‌شد. اولین مطلب جدی که نوشتم و خیلی هم سروصدا کرد، مطلبی بود درباره‌ی تبعیدی‌های آذربایجان و در روزنامه‌ای که دکتر #انور_خامه‌ای چاپ می‌کرد چاپ شد و جالب است بدانید که این مطلب سرمقاله‌ی روزنامه هم شد. در سال ۱۳۲۶ دولت حدود ۲۶ هزار نفر را به دلیل غائله آذربایجان به نقاط بد آب و هوا تبعید کرده بود. آن موقع در حدود ۳۰۰- ۴۰۰ نفر از هموطنان آذری را به جهرم، عده‌ای را به لار و عده دیگری را به بندرعباس بردند. عده‌ای را که به جهرم آورده بودند، معلوم بود اتهام آن‌ها سبک‌تر است، چون هوای جهرم نسبت به هوای لار و بندرعباس ملایم‌تر است. زن و مرد و بچه در عسرت و سختی بودند و من با دیدن آن‌ها خیلی متأثر شدم. مقاله‌ای درباره وضع رقت‌بار آن‌ها نوشتم و فرستادم و دکتر انور خامه‌ای آن را در روزنامه حجار چاپ کرد. از دوران نوجوانی به دلیل خواندن آثاری از هوگو، لامارتین، محمد حجازی و جمالزاده این تصور را داشتم که داستان‌نویس شوم. به داستان علاقه زیادی داشتم. از خواندن سه تفنگ‌دار؛ کنت مونت کریستو شروع کردم و به‌تدریج با آثار بالزاک و چخوف آشنا شدم و بعدها داستان‌هایی می‌نوشتم که در مجله‌های مختلفی که در تهران و شیراز منتشر می‌شد، به چاپ می‌رسید. چیزی حدود ده دوازده داستان. یک رمان که جنبه ناتورالیستی داشت هم نوشتم که مدت‌ها برای نوشتنش وقت صرف کردم، چیزی حدود دویست و پنجاه صفحه چاپی که متأسفانه مفقود شد. از سال ۱۳۴۲ به بعد،۳۰ الی ۴۰ داستان نوشتم. خیلی دلم می‌خواست داستان‌هایم را چاپ کنم، اما امکان چاپ کتاب برایم مهیا نبود. اگر هم به ناشری می‌دادم آنها را چاپ نمی‌کرد. اما این فرصت در مطبوعات فراهم بود. در سال ۱۳۳۷ مقاله‌ای را درباره سیدمحمدعلی جمالزاده نوشته بودم و مرحوم خالقی مدیر مجله سخن، این نسخه از مجله را برای جمالزاده که در ژنو ساکن بود، فرستاد. جمالزاده بعد از خواندن آن مقاله، نامه‌ای را برایم فرستاد. در آن نامه تشکر کرد و در ضمن آن گفت کاری که تو انجام می‌دهی نقد ادبی است و در اروپا مهم به شمار می‌رود، به گونه‌ای که اگر بر کار برخی از نویسندگان نقدی نوشته نشود، ممکن است کار نوشتن را رها کنند. آن‌ها کار نوشتن را وقتی با ارزش تلقی می‌کنند که نقدی بر آن نوشته شود. من نیز چندین بار با وی مکاتبه کردم و او نیز راهنمایی‌هایی کرد. از آن زمان نیز بیشترین وقتم را صرف نوشتن نقد ادبی کردم. بعد از آن با مجله‌ی فردوسی ارتباط برقرار کردم که مدیر مجله آقای نعمت الله جهانبانویی بود. او هم فرد خیلی با کفایت و اهل ذوق و ادبی بود. همچنین مقاله‌هایی در مجله «امید ایران» نوشته بودم. آقای خالقی به شکل فنی به قصه نویسی وارد نبود، اما اطلاعات قدیمی ادبی خوبی داشت. آدم مطلعی بود و با مقوله نقدهم چندان بیگانه نبود. در عین حال، با اخلاق و محجوب هم بود. گفتند که من حرف‌هایت را قبول ندارم، ولی قصه‌ات را چاپ می‌کنم. من دفعه بعد برای این که ایشان ایراد نگیرد -چون دیوان #پروین_اعتصامی را زیاد خوانده بودم- در این باره یک مقاله نوشتم که ایشان خیلی از آن استقبال کرد و این مقاله را گذاشت سرمقاله‌ی مجله. چون تعریف کرد، مقاله‌ی دوم را درباره‌ی #ایرج_میرزا نوشتم، بعد درباره‌ی #عارف، #عشقی، #جمالزاده و ... . مقالات زیادی از آن تاریخ در مجله سخن، راهنمای کتاب، پیام نوین، فردوسی و ... به چاپ رسید که برخی از آن‌ها را تصحیح کردم و در دوازده جلد به نقد آثار نویسندگان ایران پرداختم. ورود به عرصه‌ی نویسندگی، حس غریبی دارد. کتاب ویژگی خود را دارد. کسی که در عوالم ادبی وارد می‌شود یک حالت ذوقی و یک زمینه شوقی باید داشته باشد. در غیر این صورت، چیز دیگری می‌شود. شاید محقق، گرچه محقق شدن هم ذوق می خواهد مثلاً «گیپ من»؛ مورخ انگلیسی و نویسنده‌ی «ظهور و سقوط امپراتوری روم» کار تاریخی و خشکی تحویل نداده است. کارمن هم در حکم تشنه‌ای بود که هر چه آب می خورد، تشنه‌تر می شود. وقتی کتابی می‌خواندم، خود را فراموش می‌کردم. گاهی در خلوت خود به حال شخصیت‌های داستان اشک می‌ریختم و یا روزی هم از پیروزی آن‌ها به وجد می‌آمدم. شاید به همین دلیل هم آنچه را که می‌خواندم، فراموش نمی‌کردم. طبیعی است هر کس در ادبیات متوجه کسانی می‌شود که شاخص‌ترند. من هم از دوره کودکی با کسانی مثل #محمد_مسعود، جمالزاده، هدایت، #بزرگ_علوی و #علی_دشتی که شهرت بیشتری داشتند آشنا بودم و بعد از شهریور ۱۳۲۰ که کسانی مثل #سیمین_دانشور و #جلال_آل_‌احمد، #احمد_محمود، #دولت_آبادی و #ساعدی به این مجموعه اضافه شدند، این افراد هم مورد توجه قرار گرفتند. کسی اگر بخواهد ادبیات کهن ایران را نقد کند، به سراغ آثار #رودکی، #فردوسی، #نظامی_گنجوی، #سعدی و #حافظ می‌روید و دیگر سراغ #شاطر_عباس_صبوحی نمی‌رود. کتابی که پیشتر ترجمه کرده بودم و در کیهان فرهنگی چاپ شده بود، عمدتاً از نویسندگانی است که در یک خط هستند و ما امروز آن‌ها را نویسندگان روان‌شناس می‌شناسیم؛ مثل #داستایوفسکی، #ملویل، #اونیل، #جان_دوس_پاسوس، #فاکنر، #جویس، #همینگوی، #اشتاین_بک و #ولف و #پروست؛ نویسندگانی که درونگرا هستند و عوالم درونی را بحث می‌کنند. عده‌ای از نویسندگان هم ترجیح می‌دهند تحولات و انقلاب‌های اجتماعی را بررسی کنند. این نویسندگان مدرن هستند. کسانی مثل همینگوی، #مارسل_پروست و ... در مقابل این‌ها کسانی مثل #تولستوی قرار دارند که شیوه‌شان متفاوت است. یکی دو کار انجام شده در این خصوص کار تألیفی و بقیه ترجمه است. البته قصد داشتم تألیفی هم ازنویسندگان حماسی مثل #درایدر و تولستوی داشته باشم که متأسفانه به دلیل این که منابع لازم را در اختیار نداشتم، مشغول کارهای دیگر شدم. من از قدیمی‌ها کار دکتر #خانلری را بیشتر می‌پسندم. #پرویز_داریوش هم مقاله جالبی به نام «ادای دین به صادق هدایت» دارد که از لحاظ نگارش و درک مطلب خیلی خوب است. از نویسندگان سال ۴۰ به بعد هم که نقد و تفسیر نوشتند، می‌توانم به #محمد_حقوقی، #رضا_براهنی، و #مشیت_علایی اشاره کنم. در دوره‌ی ابتدایی که ما کار می کردیم، نقد معمولاً ذوقی بود و معیار و اسلوب خاصی نداشت. همین که داستانی مثل «چمدان» بزرگ علوی؛ «سگ ولگرد» صادق هدایت و ... را می‌خواندم، نقدی بر آن می‌نوشتم. معمولاً داستان را خلاصه می‌کردم، چون تصور می‌کردم خواننده ممکن است اصلاً هیچ یک از آثار این نویسندگان را مطالعه نکرده باشد. ابتدا نکته‌ها و صحنه‌های حساس داستان را گاهی به زبان نویسنده و گاه به اختصار بیان می‌کردم و سپس اشکال‌های دستوری و زبانی این نوشته را یادآور می‌شدم و بعد از آن در خصوص نحوه نوشتن داستان و سپس بر سر این که مثلاً تأثیر اجتماعی داستان چیست، نقد می‌نوشتم. اما بعدها به این نتیجه رسیدم که باید ساختار هنری یک اثر را پیدا کرد و آن را نشان داد. داستان و یا شعر یک صورت ظاهر دارد که از ترکیب کلمات با هم به وجود آمده اند و حالت و یا صحنه ای را نشان می دهند. پشت این صورت ظاهری، ساختمان هنری درونی وجود دارد که ارسطو به آن «پوئیتیک» یعنی خیال‌آفرینی می گوید. کسانی مثل #نورتروپ_فرای یا #ادموند_ویتسون و #رنه_ولگ و امثالهم که در نقد داستان و شعر نام‌آورند، متوجه صورت زیرین این اثر هنری هستند. کاری که #کاوولی در نقد آثار #فاکنر انجام داد و گزیده آثار وی را به صورتی عالمانه نوشت که بعد از نیم قرن این نوشته باعث شد فاکنر که نویسنده مهجوری در آمریکا شناخته می‌شد، شهرت زیادی کسب کند. نقدی هم که من می‌نویسم، ناظر به این ملاحظات است. اگر کسی مطالبی را که من نوشته‌ام قابل نقد بداند، از آن استقبال می‌کنم. در سال ۸۳ آقای ولی‌زاده کتابی را با عنوان «عیار نقد در آینه» که درآن نوشته‌ها و بعضاً انتقادهایی از بیست نفر از نویسندگان درباره‌ی کارهای من شده و نقص کار را گوشزد کرده بودند، به من دادند. زندگی من با بودن در کنار نویسندگان بزرگی چون #نفیسی، بزرگ علوی و ... گذشته است. با بسیاری از آنها دوست بوده‌ام. یادم می‌آید سال ۵۸ بزرگ علوی به شیراز آمده و اتفاقاً همان سال هم نقد آثار او چاپ شده بود. من وصف او را شنیده بودم و دوست داشتم وی را از نزدیک ببینم. یکی از دوستان به من گفت که او سراغ تو را از من گرفته است و بعد نشانی هتل محل اقامتش را به من داده و خواسته است تا به دیدن او بروم. فردای آن روز به آن هتل رفتم. مأمور هتل به من گفت چنین کسی در اینجا نیست، اما وقتی به او گفتم که بزرگ علوی خودش خواسته است تا به دیدنش بروم، از من خواست آنجا بمانم. بعد از گذشت نیم ساعت، وقتی بزرگ علوی هفتاد ساله با قدی متوسط و موهای سفید و صورتی جوان به محوطه آمد، او را صدا کردم، تعجب کرد اما بعد از این که خود را معرفی کردم تبسمی کرد و با فروتنی و نشاط بسیار در کنارم نشست و با همدیگر صحبت کردیم. این دیدار از آن دسته خاطراتی است که همواره در خاطرم می‌ماند.

  • داستان
  • مرور آثار
  • نویسنده
  • منتقد